وبسايت مهدوي ثقلين

 یکشنبه، 2 دی 1403

در تاريخ امام دوازدهم ( حجّه اللّه عَلي عِبادِهِ وَ بَقيَّتِه في بِلادِهِ كاشِف الا حزان و خليفه الرّحمان حضرت حجه بن الحسن صاحب الزمان صلوات اللّه عليه و علي آبائه مادامَِت السَّمواتُ وَ الاَرْضُ وَ كَرَّ الْجَديدان ) .


فصل اول : در بيان ولادت با سعادت حضرت صاحب الزمان عليه السلام واحوال والده ماجده آن حضرت و ذكر بعضي از اسماء و القاب شريفه وشمائل مباركه آن جناب


قسمت اول
علامه مجلسي رحمه اللّه در ( جلاءالعيون ) فرموده : اشهر در تاريخ ولادت شريف آن حضرت آن است كه در سال دويست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شد و بعضي پنجاه و شش و بعضي پنجاه و هشت نيز گفته اند و مشهور آن است كه روز ولادت شب جمعه پانزدهم ماه شعبان بود و بعضي هشتم شعبان هم گفته اند و به اتفاق ، ولادت آن جناب در سرّ من راءي واقع شد، و به اسم و كنيت با حضرت رسالت صلي اللّه عليه و آله و سلم موافق است و در زمان غيبت ، اسم آن جناب را مذكور ساختن جائز نيست و حكمت آن مخفي است و القاب شريف آن جناب مهدي و خاتم و منتظر و حجت و صاحب است .(1) 



ابن بابويه و شيخ طوسي به سندهاي معتبر روايت كرده اند از بشر (2) بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصاري بود و از شيعيان خاص امام علي نقي عليه السلام و امام حسن عسكري عليه السلام و همسايه ايشان بود در شهر سرّ من راءي ، گفت كه روزي كافور خادم امام علي نقي عليه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود، چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود كه تو از فرزندان انصاري ، ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است از زمان حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم تا حال و پيوسته محل اعتماد ما بوده ايد و من تو را اختيار مي كنم و مشرف مي گردانم به تفصيلي كه به سبب آن بر شيعيان سبقت گيري در ولايت ما و تو را به رازهاي ديگر مطلع مي گردانم و به خريدن كنيزي مي فرستم ، پس نامه پاكيزه نوشتند به خط فرنگي و لغت فرنگي و مهر شريف خود بر آن زدند و كيسه زري بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفي بود، فرمودند: بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو چون كشتيهاي اسيران به ساحل رسد جمعي از كنيزان در آن كشتي ها خواهي ديد و جمعي از مشتريان از وكيلان امراء بني عباس و قليلي از جوانان عرب خواهي ديد كه بر سر ايشان جمع خواهند شد، پس از دور نظر كن

به برده فروشي كه عمرو بن يزيد نام دارد در تمام روز تا هنگامي كه از براي مشتريان ظاهر سازد كنيزكي را كه فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بيان فرمود و جامه حرير آكنده پوشيده است و ابا و امتناع خواهد نمود آن كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن ايشان به او، و خواهي شنيد كه از پس پرده صداي رومي از او ظاهر مي شود، پس بدان كه به زبان رومي مي گويد واي كه پرده غفتم دريده شد. پس يكي از مشتريان خواهد گفت كه من سيصد اشرفي مي دهم به قيمت اين كنيز، عفت او در خريدن ، مرا راغب تر گردانيد، پس آن كنيز به لغت عربي خواهد گفت به آن شخص كه اگر به زيّ حضرت سليمان بن داود ظاهر شوي و پادشاهي او را بيابي من به تو رغبت نخواهم كرد مال خود را ضايع مكن و به قيمت من مده . پس آن برده فروش گويد كه من براي تو چه چاره كنم كه به هيچ مشتري راضي نمي شوي و آخر از فروختن تو چاره اي نيست ، پس آن كنيزك گويد كه چه تعجيل مي كني البته بايد مشتري به هم رسد كه دل من به او ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم . پس در اين وقت تو برو به نزد صاحب كنيز و بگو كه نامه اي با من هست كه يكي از اشراف و بزرگواران از روي ملاطفت نوشته است به لغت فرنگي و خط فرنگي و در آن نامه كرم

و سخاوت و وفاداري و بزرگواري خود را وصف كرده است ، اين نامه را به آن كنيز بده كه بخواند اگر به صاحب اين نامه راضي شود من از جانب آن بزرگ وكيلم كه اين كنيز را از براي او خريداري نمايم . بشر بن سليمان گفت كه آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم ، چون كنيز در نامه نظر كرد بسيار گريست و گفت به عمرو بن يزيد كه مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگندهاي عظيم ياد كرد كه اگر مرا به او نفروشي خود را هلاك مي كنم ، پس با او در باب قيمت گفتگوي بسيار كردم تا آنكه به همان قيمت راضي شد كه حضرت امام علي نقي عليه السلام به من داده بودند پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره اي كه در بغداد گرفته بودم ، و تا به حجره رسيد نامه امام را بيرون آورد و مي بوسيد و بر ديده ها مي چسبانيد و بر روي مي گذاشت و به بدن مي ماليد، پس من از روي تعجب گفتم نامه اي را مي بوسي كه صاحبش را نمي شناسي ، كنيز گفت : اي عاجز كم معرفت به بزرگي فرزندان و اوصياي پيغمبران ، گوش خود به من بسپار و دل براي شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براي تو شرح دهم .

من مليكه دختر يشوعاي فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا
وصي حضرت عيسي عليه السلام است تو را خبر دهم به امر عجيب :
بدان كه جدم قيصر خواست كه را به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامي كه سيزده ساله بودم پس جمع كرد در قصر خو از نسل حواريون عيسي و از علماي نصاري و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس و از امراي لشكر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركرده هاي قبايل چهارهزار نفر، و فرمود: تختي حاضر ساختند كه در ايام پادشاهي خود به انواع جواهر مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روي چهل پايه تعبيه كردند و بتها و چليپاهاي خود را بر بلنديها قرار دادند و پسر برادر خود را در بالاي تخت فرستاد، چون كشيشان انجيلها را بر دست گرفتند كه بخوانند بتها و چليپاها سرنگون همگي افتادند بر زمين و پاهاي تخت خراب شد و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملك از تخت افتاد و بي هوش شد، پس در آن حال رنگهاي كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد. پس بزرگ ايشان به جدم گفت : اي پادشاه ! ما را معاف دار از چنين امري كه به سبب آن نحوستها روي نمود كه دلالت مي كند بر اينكه دين مسيحي به زودي زائل گردد.

پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه اين تخت را بار ديگر برپا كنيد و چليپاها را به جاي خود قرار دهيد، و حاضر گردانيد بردار اين برگشته روزگار بدبخت را كه اين دختر را به او تزويج نماييم تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بكند، چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالاي تخت بردند، و چون كشيشان شروع به خواندن انجيل كردند باز همان حالت اول روي نمود و نحوست اين برادر و آن برادر برابر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سروري است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناك به حرم سراي بازگشت و پرده هاي خجالت درآويخت ، چون شب شد به خواب رفتم ، در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و جمعي از حواريين در قصر جدم جمع شدند و منبري از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سربلندي مي كرد و در همان موضع تعبيه كردند كه جدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم با وصي و دامادش علي بن ابي طالب عليه السلام و جمعي از امامان و فرزندان بزرگواران ايشان قصر را به قدوم خويش منور ساختند، پس حضرت مسيح به قدوم ادب از روي تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الا نبياء صلي اللّه عليه و آله و سلم شتافت و دست در گردن مبارك آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناه صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه يا روح اللّه ! آمده ايم كه مليكه فرزند وصي تو شمعون را براي اين فرزند سعادتمند خود خواستگاري نماييم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خلافت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرزند آن كسي كه تو نامه اش را به من دادي پس حضرت نظر افكند به سوي حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهاني به تو روي آورده ، پيوند كن رحم خود را به رحم آل محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم . پس شمعون گفت كه كردم ، پس همگي بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم خطبه اي انشاء فرمودند و با حضرت مسيح مرا به حسن عسكري عليه السلام عقد بستند و حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم با حواريون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم از بيم كشتن ، آن خواب را براي جدم نقل نكردم و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روز به روز در كانون سينه ام مشتعل مي شد و سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا مي داد تا به حدي كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره ، كاهي مي شد و بدن مي كاهيد و آثار عشق نهاني در بيرون ظاهر مي گرديد، پس در شهرهاي روم طبيي نماند كه مگر آنكه جدم براي معالجه من حاضر كرد و از دواي درد من از او سؤ ال كرد و هيچ سودي نمي داد.

چون از علاج درد من ماءيوس ماند روزي به من گفت : اي نور چشم من ! آيا در خاطرت چيزي و آرزويي در دنيا هست كه براي تو به عمل آورم ؟ گفتم : اي جد من ! درهاي فرج بر روي خود بسته مي بينم اگر شكنجه و آزار از اسيران مسلمانان كه در زندان تواند دفع نمايي و بندها و زنجيرها از ايشان بگشايي و ايشان را آزاد كني اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش عافيتي به من بخشند، چون چنين كرد اندك صحتي از خود ظاهر ساختم و اندك طعامي تناول نمودم پس خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمانا را عزيز و گرامي داشت . پس بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمه زهرا عليها السلام به ديدن من آمد و حضرت مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت آن حضرت بودند. پس مريم به من گفت : اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسكري عليه السلام است . پس به دامنش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه امام حسن عليه السلام به من جفا مي كند و از ديدن من ابا مي نمايد، پس آن حضرت فرمود كه چگونه فرزند من به ديدن تو بيايد و حال آنكه به خدا شرك مي آوري و بر مذهب ترسايي و اينك خواهرم مريم و دختر عمران بيزاري مي جويد به سوي خدا از دين تو، اگر ميل داري كه حق تعالي و مريم از تو خشنود گردند و امام حسن عسكري عليه السلام به ديدن تو بيايد پس بگو:
( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) .
چون به اين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم حضرت سيده النساء مرا به سينه خود چسبانيد و دلداري فرمود و گفت : اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را به سوي تو مي فرستم . پس بيدار
شدم و آن دو كلمه طيبه را بر زبان مي راندم و انتظار ملاقات گرامي آن حضرت مي بردم ، چون شب آينده در آمد به خواب رفتم خورشيد جمال آن حضرت طالع گرديد گفتم : اي دوست من ! بعد از آنكه دلم را اسير محبت خود گردانيدي چرا از مفارقت جمال خود مرا چنين جفا دادي ؟ فرمود كه دير آمدن به نزد تو نبود مگر براي آنكه مشرف بودي اكنون كه مسلمان شدي هر شب به نزد تو خواهم بود تا آنكه حق تعالي ما و تو را در ظاهر به يكديگر برساند و اين هجران را به وصال مبدل گرداند، پس از آن شب تا حال ، يك شب نگذشته است كه درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرمايد.

بشر بن سليمان گفت : چگونه در ميان اسيران افتادي ؟ گفت : مرا خبر داد امام حسن عسكري عليه السلام در شبي از شبها كه در فلان روز جدت لشكري به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد، پس از عقب ايشان خواهد رفت ، تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز به هيئتي كه تو را نشناسند و از پي جد خود روانه شو و از فلان راه برو. چنان كردم طلايه لشكر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدي و تا حال كسي به غير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه رومم و مردي پير كه در غنيمت ، من به حصه او افتادم از نام من سؤ ال كرد گفتم نرجس نام دارم ، گفت : اين نام كنيزان است . بشر گفت : اين عجب است كه تو از اهل فرنگي و زبان عربي را نيك مي داني ؟ گفت : از بسياري محبتي كه جدم نسبت به من داشت مي خواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمي را كه زبان فرنگي و عربي هر دو مي دانست مقرر كرده بود كه هر صبح و شام مي آمد و لغت عربي به من مي آموخت تا آنكه زبانم به اين لغت جاري شد.

بشر گوي كه من او را به سرّ من راءي بردم به خدمت امام علي نقي عليه السلام رسانيدم ، حضرت كنيزك را خطاب كرد كه چگونه حق سبحانه و تعالي به تو نمود عزت دين اسلام را و مذلت دين نصاري را و شرف و بزرگواري محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم و اولاد او را؟ گفت : چگونه وصف كنم براي تو چيزي را كه تو از من بهتر مي داني يابن رسول اللّه ! پس حضرت فرمود كه مي خواهم تو را گرامي دارم ، كدام يك بهتر است نزد تو، اينك ده هزار اشرفي به تو دهم يا تو را بشارت دهم به شرف ابدي ؟ گفت : بشارت به شرف را مي خواهم و مال نمي خواهم . حضرت فرمودند كه بشارت باد تو را به فرزندي كه پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد، گفت : اين فرزند از كي به وجود خواهد آمد؟ فرمود: از آن كسي كه حضرت رسالت صلي اللّه عليه و آله و سلم تو را براي او خواستگاري كرد، پس از او پرسيد كه حضرت مسيح و وصي او تو را به عقد كي درآورد؟ گفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسكري عليه السلام ، حضرت فرمود كه آيا او را مي شناسي ؟ گفت : از آن شبي كه به دست بهترين زنان مسلمان شده ام شبي نگذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد. پس حضرت كافور خادم را طلبيد و گفت : برو و خواهرم حكيمه خاتون را طلب كن . چون حكيمه داخل شد حضرت فرمود كه اين آن كنيز است كه مي گفتم ، حكيمه داخل شد حضرت فرمود كه اين آن كنيز است كه مي گفتم ، حكيمه خاتون او را در بر گرفت و بسيار نوازش كرد و شاد شد. پس حضرت فرمود كه اي دختر رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم او را ببر خانه خود و واجبات و سنت ها را به او بياموز كه او زن حسن عسكري و مادر صاحب الا مر عليه السلام است .(3) 

كليني و ابن بابويه و شيخ طوسي و سيد مرتضي و غير ايشان از محدثين عالي شاءن به سندهاي معتبر روايت كرده اند از حكيمه خاتون كه روزي حضرت امام حسن عسكري عليه السلام به خانه من تشريف آوردند و نگاه تندي به نرجس خاتون كردند، پس عرض كردم كه اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم ، فرمود كه اي عمه ! اين نگاه تند از روي تعجب بود؛ زيرا كه در اين
زودي حق تعالي از او فرزند بزرگواري بيرون آورد كه عالم را پر از عدالت كند بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم : او را بفرستم به نزد شما؟ فرمود كه از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب .

حكيمه خاتون گويد كه جامه هاي خود را پوشيدم و به خانه برادرم امام علي نقي عليه السلام رفتم ، چون سلام كردم و نشستم بي آنكه من سخني بگويم حضرت از ابتداء فرمود كه اي حكيمه ! نرجس را بفرست براي فرزندم ، گفتم : اي سيد من ! من از براي همين مطلب به خدمت تو آمدم كه در اين امر رخصت بگيرم . فرمود: كه اي بزرگوار صاحب بركت ! خدا مي خواهد كه تو را در چنين ثواي شريك گرداند و بهره عظيمي از خير و سعادت به تو كرامت فرمايد كه تو را واسطه چنين امري كرد. حكيمه گفت : به زودي به خانه خود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم . بعد از چند روزي آن سعد اكبر را با آن زهره منظر به خانه خورشيد انوار يعني والد مطهر او بردم و بعد از چند روز، آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقاء غروب نمود و ماه برج خلافت امام حسن عسكري عليه السلام در امامت جانشين او گرديد، و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مي رسيدم . پس روزي نرجس خاتون آمد و گفت : اي خاتون ! پا دراز كن كه كفش از پايت بيرون كنم ، گفتم : تويي خاتون و صاحب من بلكه هرگز نگذارم كه تو كفش از پاي من بيرون كني و مرا خدمت كني بلكه من تو را خدمت مي كنم و منت بر ديده مي نهم ، چون حضرت امام حسن عسكري عليه السلام اين سخن را از من شنيد گفت : خدا تو را جزاي خير دهد اي عمه . پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب پس صدا زدم به كنيز خود كه بياور جامه هاي مرا تا بروم ، حضرت فرمود: اي عمه ! امشب نزد ما باش كه در اين شب متولد مي شود فرزند گرامي كه حق تعالي به او زنده مي گرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت بعد از آن كه مرده باشد به شيوع كفر و ضلالت ، گفتم : از كي به هم مي رسد اي سيد من و من در نرجس هيچ اثر حملي نمي يابم ، فرمود كه از نرجس به هم مي رسد نه از ديگري . پس جستم پشت و شكم نرجس را و ملاحظه كردم ، هيچگونه اثري نيافتم ، پس برگشتم و عرض كردم حضرت تبسم فرمود و گفت : چون صبح مي شود اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل او مثل مادر موسي است كه تا هنگام ولادت هيچ تغييري بر او ظاهر نشد و احدي بر حال او مطلع نگرديد؛ زيرا كه فرعون شكم زنان حامله را مي شكافت براي طلب حضرت موسي و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسي .

قسمت دوم

و در روايت ديگر اين است كه حضرت فرمود كه حمل ما اوصياي پيغمبران در شكم نمي باشد و در پهلو مي باشد و از رحم بيرون نمي آيد بلكه از ران مادران فرود مي آييم ؛ زيرا كه ما نورهاي حق تعالي ايم و چرك و نجاست در از ما دور گردانيده است . حكيمه گفت كه به نزد نرجس رفتم و اين حال را به او گفتم ، گفت : اي خاتون ! هيچ اثري از حمل در خود مشاهده نمي نمايم . پس شب در آنجا ماندم و افطار كردم و نزديك نرجس خوابيدم و در هر ساعت از او خبر مي گرفتم و او به حال خود خوابيده بود، هر ساعت حيرتم زياده مي شد و در اين شب بيش از شبهاي ديگر به نماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا كردم چون به نماز وتر رسيدم نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب را به جاي آورد چون نظر كردم صبح كاذب طلوع كرده بود پس نزديك شد شكي در دلم پديد آيد از وعده اي كه حضرت فرموده بود ناگاه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام از حجره خود صدا زد كه شك مكن كه وقتش نزديك رسيده . پس در اين وقت در نرجس اضطراب مشاهده كردم پس او را در برگرفتم و نام الهي را بر او خواندم باز حضرت صدا زدند كه سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ في لَيْلَهِ الْقَدْرِ را بر او بخوان . پس از او پرسيدم كه چه حال داري ؟ گفت : ظاهر شده است اثر آنچه مولايم فرمود. پس چون شروع كردم به خواندن سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ في لَيْلَهِ الْقَدْرِ، شنيدم كه آن طفل در شكم مادر با من همراهي مي كرد در خواندن و بر من سلام كرد، من ترسيدم پس حضرت صدا كرد كه تعجب مكن از قدرت حق تعالي كه طفلان ما را به حكمت گويا مي گرداند و ما را در بزرگي حجت خود ساخته است در زمين . پس چون كلام حضرت امام حسن عسكري عليه السلام تمام شسد نرجس از ديده من غائب شد گويا پرده اي ميان من و او حائل گرديد، پس دويدم به سوي حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فريادكنان ، حضرت فرمود: برگرد اي عمه ! كه او را در جاي خود خواهي ديد، چون برگشتم پرده گشوده شد و در نرجش نوري مشاهده كردم كه ديده مرا خيره كرد و حضرت صاحب را ديدم كه رو به قبله به سجده افتاده به زانوها و انگشتان سبابه را به آسمان بلند كرده ومي گويد:
( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّي رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَّ اَبي اَميرُالمُؤ مِنينَ وَصِيُّ رَسُولُ اللّهِ ) .
پس يك يك امامان را شمرد تا به خودش رسيد فرمود:
( اَللّهُمَّ اَنْجِزْلِي وَعْدي وَ اَتْمِمْ لي اَمْري وَ ثَبِّتْ وِطْاءَتي وَ امْلاِ اَلارْضَ بي عَدْلا وَ قِسْطا ) ؛
يعني خداوندا! وعده نصرت كه به من فرموده اي وفا كن و امر خلافت و امامت را تمام كن استيلاء و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و پر كن زمين را به سبب من از عدل و داد.
و در روايت ديگر چنان است كه چون حضرت صاحب الا مر متولد شد نوري از او ساطع گرديد كه به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم كه از آسمان به زير مي آمدند و بالهاي خود را بر سر و روي و بدن آن حضرت مي ماليدند و پرواز مي كردند پس حضرت امام حسن عسكري عليه السلام مرا آواز داد كه اي عمه فرزند مرا بگير و به نزد من بياور چون برگرفتم او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم و بر ذراع راستش نوشته بود كه ( جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقا ) ؛(4) يعني حق آمد و باطل مضمحل شده و محو گرديد پس به درستي كه باطل مضمحل شدني است و ثبات و بقا ندارد. پس حكيمه گفت كه چون آن فرزند سعادتمند را به نزد آن حضرت بردم همين كه نظرش بر پدرش افتاد سلام كرد پس حضرت او را گرفت و زبان مبارك بر دو ديده اش ماليد و در دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد و بر كف دست چپ او را نشانيد و دست بر سر او ماليد و گفت اي فرزند سخن بگو به قدرت الهي ، پس صاحب الا مر استعاذه فرموده و گفت :
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ نُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّهَ وَ نَجْعَلهُمُ الْوارِثينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الاَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُون ) .(5) 

اين آيه كريه موافق احاديث معتبره در شاءن آن حضرت و آباء بزرگوار آن حضرت نازل شده و ترجمه ظاهرش اين است : كه مي خواهم منت گذاريم بر جماعتي كه ايشان را ستمكاران در زمين ضعيف گردانيده اند و بگردانيم ايشان را پيشوايان در دين و بگردانيم ايشان را وارثان زمين و تمكن و استيلا بخشيم ايشان را در زمين و بنماييم فرعون و هامان را و لشكرهاي ايشان را و از آن امامان آنچه را حذر مي كردند.

پس حضرت صاحب الا مر عليه السلام ، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت اميرالمؤ منين و جميع امامان فرستاد تا پدر بزرگوار خود، پس در اين حال مرغان بسيار نزديك سر مبارك آن جناب جمع شدند پس به يكي از آن مرغان صدا زد كه اين طفل را بردار و نيكو محافظت نما و هر چهل روز يك مرتبه به نزد ما بياور، مرغ آن جناب را گرفت و به سوي آسمان پرواز كرد و ساير مرغان نيز از عقب او پرواز كردند، پس حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: سپردم تو را به آن كسي كه مادر موسي ، موسي را به او سپرد، پس نرجس خاتون گريان شد، حضرت فرمود: ساكت شو كه شير از پستان غير تو نخواهد خورد و به زودي آن را به سوي تو بر مي گرداند چنانچه حضرت موسي را به مادرش برگردانيدند؛ چنانچه حق تعالي فرموده است كه پس برگردانيديم موسي را به سوي مادرش تا ديده مادرش به او روشن گردد. (6) پس حكيمه پرسيد كه اين مرغ كي بود كه صاحب را به او سپردي ؟ فرمود كه او روح القدس است كه موكل است به ائمه كه ايشان را موفق مي گرداند از جانب خدا و از خطا نگاه مي دارد و ايشان را به علم زينت مي دهد. حكيمه گفت : چون چهل روز گذشت به خدمت آن حضرت رفتم چون داخل شدم ديدم طفلي در ميان خانه راه مي رود گفتم : اي سيد من ! اين طفل دوساله از كيست ؟ حضرت تبسم نمود و فرمود كه اولاد پيغمبران و اوصياء ايشان هرگاه امام باشند بخلاف اطفال ديگر نشو و نما نمي كنند و يك ماهه ايشان مانند يكساله ديگران است و ايشان در شكم مادر سخن مي گويند و قرآن مي خوانند و عبادت پروردگار مي نمايند و در هنگام شير خوردن ، ملائكه فرمان ايشان مي برند و هر صبح و شام بر ايشان نازل مي شوند. پس حكيمه فرمود كه هر چهل روز يك مرتبه به خدمت او مي رسيدم در زمان امام حسن عسكري عليه السلام تا آنكه چند روزي قبل از وفات آن حضرت او را ملاقات كردم به صورت مرد كامل نشناختم او را، به فرزند برادر خود گفتم : اين مرد كيست كه مرا مي فرمايي نزد او بنشينم ؟ فرمود كه اين فرزند نرجس است و خليفه من است بعد از من و عنقريب من از ميان شما مي روم بايد سخن او را قبول كني و امر او را اطاعت نمايي . پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسكري عليه السلام به عالم قدس ارتحال نمود و اكنون من حضرت صاحب الا مر عليه السلام را هر صبح و شام ملاقات مي نمايم و از هرچه سؤ ال مي كنم مرا خبر مي دهد و گاهي است كه مي خواهم سؤ الي بكنم هنوز سؤ ال نكرده جواب مي فرمايد:

و در روايت ديگر وارد شده كه حيكمه خاتون گفت كه بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب الا مر عليه السلام مشتاق لقاي او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام پرسيدم كه مولاي من كجا است ؟ فرمود كه سپردم او را به آن كسي كه از ما و تو به او احق و اولي بود، چون روز هفتم شود بيا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهواره اي ديدم بر سر گهواره دويدم مولاي خود را ديدم چون ماه شب چهارده بر روي من خنديد و تبسم مي فرمود، پس حضرت آواز داد كه فرزند مرا بياور، چون به خدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مباركش گردانيد و فرمود كه سخن بگو اي فرزند! حضرت صاحب الا مر عليه السلام شهادتين فرمود و صلوات بر حضرت رسالت پناه و ساير ائمه عليهم السلام فرستاد و بسم اللّه گفت و آيه اي كه گذشت تلاوت فرمود. پس حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود كه بخوان اي فرزند آنچه حق سبحانه و تعالي بر پيغمبران فرستاده است . پس ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سرياني خواند و كتاب ادريس و كتاب نوح و كتاب هود و كتاب صالح و صحف ابراهيم و تورات موسي و زبور داود و انجيل عيسي و قرآن جدم محمّد مصطفي صلي اللّه عليه و آله و سلم را خواند پس قصه هاي پيغمبران را ياد كرد. پس حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود كه چون حق تعالي مهدي اين امت را به من عطا فرمود و ملك فرستاد كه او را به سراپرده عرش رحماني برند پس حق تعالي به او خطاب نمود كه مرحبا به تو اي بنده من كه تو را خلق كرده ام براي ياري دين خود و اظهار امر شريعت خود و تويي هدايت يافته بندگان من ، قسم به ذات خودم مي خورم كه به اطاعت تو ثواب مي دهم و به نافرماني تو عقاب مي كنم مردم را و به سبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مي آمرزم و به مخالفت تو ايشان را عقاب مي كنم ، اي دو ملك برگردانيد او را به سوي پدرش و از جانب من او را سلام برسانيد و بگوييد كه او در پناه حفظ و حمايت من است او را از شر دشمنان حراست تا هنگامي كه او را ظاهر نمايم و حق را با او برپا دارم و باطل را با او سرنگون سازم و دين حق براي من خالص باشد. تمام شد آنچه از ( جلاءالعيون ) نقل كرديم .(7) 

و در ( حق اليقين ) نيز ولادت شريف آن حضرت را به همين كيفيت نقل كرده با بعضي روايات ديگر، از جمله فرموده : محمّد بن عثمان عمري روايت كرده كه چون آقاي ما حضرت صاحب الا مر عليه السلام متولد شد حضرت امام حسن عسكري عليه السلام پدرم را طلبيد و فرمود كه ده هزار رطل كه قريب به هزار من مي باشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق كنند بر
بني هاشم و غير ايشان و گوسفند بسياري براي عقيقه بكشند. و نسيم و ماريه كنيزان حضرت عسكري عليه السلام روايت كرده اند كه چون حضرت قائم عليه السلام متولد شد به دو زانو نشست و انگشتان شهادت را به سوي آسمان نمود و عطسه كرد و گفت : ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّد وَ آلِهِ ) ، پس گفت گمان كردند ظالمان كه حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گفتن بدهد خدا، شكي نخواهند ماند. و ايضا نسيم روايت كرده كه يك شب بعد از ولادت آن حضرت به خدمت او رفتم و عطسه كردم فرمود كه ( يَرْحَمَكِ اللّهُ ) من بسيار خوشحال شدم پس فرمود: مي خواهي بشارت دهم تو را در عطسه ؟ گفتم : بلي ، فرمود: امان است از مرگ تا سه روز.(8) 

و اما اسماء و القاب شريفه آن حضرت عليه السلام ، پس بدان كه شيخ ما مرحوم ثقه الا سلام نوري رحمه اللّه در ( نجم ثاقب ) يك صد و هشتاد و دو اسم براي آن حضرت ذكر كرده و ما در اينجا به ذكر چند اسم از آن اسماء مباركه تبرك مي جوييم .

اول ( بقيه اللّه ) : روايت شده كه چون آن حضرت خروج كند پشت كند به كعبه و جمع مي شود سيصد و سيزده مرد و اول چيزي كه تكلم مي فرمايد اين آيه است :
( بَقيَّهُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمُْمْؤ مِنينَ ) (9) آنگاه مي فرمايد: منم بقيه اللّه و حجت او و خليفه او بر شما. پس سلام نمي كند بر او سلام كننده اي مگر آنكه مي گويد: ( اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّهَ اللّهِ في اَرْضِهِ ) .(10) 

دوم ( حجت ) : و اين از القاب شايعه آن حضرت است كه در بسياري از ادعيه و اخبار به همين لقب مذكور شده اند و بيشتر محدثين آن را ذكر نموده اند، و با آنكه در اين لقب سائر ائمه عليهم السلام شريك اند، و همه حجت هايند از جانب خداوند بر خلق و لكن چنان اختصاص به آن جناب دارد كه در اختيار هرجا بي قرينه و شااهدي ذكر شود مراد آن حضرت است ، و بعضي گفته اند لقب آن جناب حجه اللّه است به معني غلبه يا سلطنت خدا بر خلايق چه اين هر دو به واسطه آن حضرت به ظهور خواهد رسيد، و نقش خاتم آن جناب اَنَا حُجَّهُ اللّه است .(11) 

سوم ( خلف ) و ( خلف صالح ) : كه مكرر به اين لقب در السنه ائمه عليهم السلام مذكور شده ، و مراد از ( خلف ) جانشين است . آن حضرت خلف جميع انبياء و اوصياء گذشته بود و دارا بود جميع علوم و صفات و حالات و خصايص آنها را و مواريث الهيه كه از آنها به يكديگر مي رسد و همه آنها در آن حضرت و در نزد نزد او جمع بود. و در حديث لوح معروف كه جابر در نزد صديقه طاهره عليها السلام ديد مذكور است بعد از ذكر عسكري عليه السلام كه آنگاه كامل مي كنم اين را به پسر او خلف كه رحمت است براي جميع
عالميان ، بر او است كمال صفوت آدم و رفعت ادريس و سكينه نوح و حلم ابراهيم و شدت موسي و بهاء عيسي و صبر ايوب . و در حديث مفضل مشهور است كه چون آن جناب ظاهر شود تكيه كند به پشت خود به كعبه و بفرمايد: اي گروه خلايق ! آگاه باشيد كه هركه خواهد نظر كند به آدم و شيث ، پس اينك منم آدم و شيث و به همين نحو ذكر نمايد نوح و سام و ابراهيم و اسماعيل و موسي و يوشع و شمعون و رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و ساير ائمه عليهم السلام را.(12) 

چهارم ( شريد ) : مكرر به اين لقب مذكور شده است در لسان ائمه عليهم السلام خصوص حضرت اميرالمؤ منين و جناب باقر عليهما السلام ، و ( شريد ) به معني رانده شده است يعني از اين خلق منكوس كه نه جنابش را شناختند و نه قدر وجود نعمتش را دانستند و نه در مقام شكرگزاري و اداء حقش برآمدند، بلكه پس از ياءس اوايل ايشان از غلبه و تسلط بر آن جناب و قتل و قمع ذريه طاهره اخلاف ايشان به اعانت زبان و قلم در مقام نفي و طردش از قلوب برآمدند و ادله بر اصل نبودن و نفي تولدش اقامه نمودند و خاطرها را از يادش محو نمودند، و خود آن حضرت به ابراهيم بن علي بن مهزيار فرمود كه پدرم به من وصيت نمود كه منزل نگيرم از زمين مگر جايي از آن كه از همه جا مخفي تر و دورتر باشد
به جهت پنهان نمودن امر خود و محكم كردن محل خود از مكائد اهل ضلال ، تا آنكه مي فرمايد: پدرم به من فرمود: بر تو باد اي پسر من به ملازمت جاهاي نهان از زمين و طلب كردن دورترين آن ؛ زيرا كه براي هر وليي از اولياي خداوند تعالي دشمني است مغالب و ضدي است منازع .(13) 

پنجم ( غريم ) : از القاب خاصه آن حضرت است و در اخبار اطلاق آن بر آن حضرت ، شايع است . و ( غريم ) هم به معني طلبكار است و هم به معني بدهكار و در اينجا ظاهرا به معني اول است و اين لقب مثل غلام در تغبير از آن حضرت از روي تقيه بوده كه چون شيعيان مي خواستند مالي نزد آن حضرت يا وكلايش بفرستند يا وصيت كنند يا از جانب جنابش مطالبه كنند به اين لقب مي خواندند و از غالب ارباب زرع و تجارت و حرفه و صناعت طلبكار بود چنانكه گذشت اين مطلب در حال محمّد بن صالح در ذكر اصحاب حضرت عسكري عليه السلام . و علامه مجلسي رحمه اللّه فرموده : ممكن است ( غريم ) به معني بدهكار باشد و نام بردن از آن حضرت به اين اسم از جهت تشبه آن جناب باشد به شخص مديون كه خود را مخفي مي كند از مردم به علت ديون خود يا آنكه چون مردم آن حضرت را طلب مي كنند كه اخذ علوم و شرايع از حضرتش نمايند آن جنب مي گريزد از ايشان به جهت تقيه پس آن حضرت غريم مستتر است . صلوات اللّه عليه .(14) 

قسمت سوم
ششم ( قائم ) : يعني برپا شونده در فرمان حق تعالي چه آن حضرت پيوسته در شب و روز مهياي فرمان الهي است كه به محض اشاره ظهور فرمايد. و روايت شده كه آن حضرت را قائم ناميدد براي آنكه قيام به حق خواهد نمود و در روايت صقر بن ابي دلف است كه به حضرت امام محمّد تقي عليه السلام عرض كردم كه چرا آن جناب را قائم ناميدند؟ فرمود: براي آنكه به امامت اقامت خواهد نمود بعد از خاموش شدن ذكر او و مرتد شدن اكثر آنها كه قائل به امامت آن حضرت بودند. و از ابوحمزه ثمالي مري است كه گفت : سؤ ال كردم از امام محمّد باقر عليه السلام كه يابن رسول اللّه ! آيا همه شما قائم به حق نيستند؟ فرمود: بلي همه قائم به حقيم ، گفتم : پس چگونه حضرت صاحب الا مر عليه السلام را قائم ناميدند؟ فرمود كه چون جدم حضرت امام حسين عليه السلام شهيد شد ملائكه در درگاه الهي صداي گريه و ناله بلند كردند و گفتند اي خداوند و سيد ما آيا غافل مي شودي از قتل برگزيده خود و فرزند پيغمبر پسنديده خود و بهترين خلق خود؟ پس حق تعالي وحي كرد به سوي ايشان كه اي ملائكه من ! قرار گيريد قسم به عزت و جلال خود كه هر آينه انتقال خواهم كشيد از ايشان هرچند بعد از زمانها باشد، پس حق تعالي حجابها را برداشت و نور امامان از فرزند حسين را به ايشان نمود و ملائكه به آن شاد شدند

پس يكي از آن انوار را ديدند كه در ميان آنها ايستاده بود به نماز مشغول بود حق تعالي فرمود كه با اين ايستاده از ايشان انتقال خواهم كشيد.(15) 
فقير گويد: بيايد در فصل ششم كلامي در باب برخاستن از براي تعظيم اين اسم مبارك .

هفتم ( مُحَمَّد صَلَّي اللّهُ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ وَ اءَهْلِ بَيْتِهِ ) : اسم اصلي و نام اولي الهي آن حضرت است چنانچه در اخبار متواتره خاصه و عامه است كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه مهدي همنام من است و در خبر لوح مستفيض اسم ان حضرت به اين نحو ضبط شده ابوالقاسم محمّد بن الحسن هو حجه اللّه القائم . و لكن مخفي نماند كه به مقتضاي اخبار كثيره معتبره حرمت بردن اين اسم مبارك است در مجالس و محافل تا ظهور موفور السرور آن حضرت و اين حكم از خصائص آن حضرت و مسلم در نزد قدماي اماميه از فقها و متكلمين و محدثين است حتي آنكه از كلام شيخ اقدم حسن بن موسي نوبختي ظاهر مي شود كه اين حكم از خصائص مذهب اماميه است و از احدي از ايشان خلافي نقل نشده تا عهد خواجه نصيرالدّين طوسي كه آن مرحوم قائل به جواز شدند و بعد از ايشان از كسي نقل خلاف نشده جز از صاحب كشف الغمه ، و در عصر شيخ بهائي اين مساءله نظري شد و در ميان فضلاء، محل تشاجر شد تا آنكه در آن رسائل منفرده تاءليف شد مانند ( شرعه التسميه ) محقق داماد و رساله ( تحريم التسميه ) شيخ
سليمان ماخوري و ( كشف التعميه ) شيخنا الحر العاملي رضي اللّه عنه و غير ذلك و تفصيل كلام در ( نجم ثاقب ) است .(16) 

هشتم ( مهدي ) صلوات اللّه عليه : كه اشهر اسماء و القاب آن حضرت است در نزد جميع فرق اسلاميه .(17) 

نهم ( مُنْتََظر ) (به فتح ظاء): يعني انتظار برده شده كه همه خلايق منتظر مقدم مبارك اويند.(18) 

دهم ( مآءٌ مَعينٌ ) : يعني آب ظاهر جاري بر روي زمين ، در ( كمال الدّين ) و ( غيبت شيخ ) مروي است از حضرت باقر عليه السلام كه فرمود در آيه شريفه : ( قُلْ اَرَايَتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مَاؤُكُم غَوْرا فَمَنْ يَاءْتيكم بِماءٍ مَعينٍ ع( ؛(19) خبر دهيد كه اگر آب شما فرو رفت در زمين پس كيست كه بياورد براي شما آب روان . پس فرمودند: اين آيه نازل شده در قائم عليه السلام . مي فرمايد خداوند، اگر امام شما غايب شد از شما كه نمي دانيد او در كجا است پس كيست كه بياورد براي شما امام ظاهري كه بياورد براي شما اخبار آسمان و زمين و حلال خداوند عز و جل و حرام او را، آنگاه فرمود: نيامده تاءويل اين آيه و لابد خواهد آمد تاءويل آن ، و قريب به اين مضمون چند خبر ديگر در آنجا و در ( غيبت نعماني ) و ( تاءويل الا يات ) هست ، و وجه مشابهت آن جناب به آب كه سبب حيات هر چيزي است ظاهر است بلكه آن حياتي كه به سبب آن وجود معظم آمده و مي آيد به چندين رتبه اعلي و اتم و اشد و ادوم از حياتي است كه آب آورد بلكه حيات خود آب از آن جناب است . و در ( كمال الدّين ) مروي است از جناب باقر عليه السلام كه فرمود در آيه شريفه ، ( اِعْلَمُوا اَنَّ اللّه يُحْيِي الاَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ) :(20) بدانيد كه خداي تعالي زنده مي كند زمين را بعد از مردنش ، فرمود: خداوند زنده مي كند به سبب قائم عليه السلام زمين را بعد از مردنش به سبب كفر اهلش و ( كافر ) مرده است . و به روايت شيخ طوسي در آيه مذكوره خداوند اصلاح مي كن زمين را به قائم آل محمّد عليهم السلام بعد از مردنش يعني بعد از جور اهل مملكتش .

مخفي نماند كه چون در ايام ظهور مردم از اين سرچشمه فيض رباني به سهل و آساني استفاضه كنند و بهره ماند تشنه اي كه در كنار نهري جاري و گوارايي باشد كه جز اغتراف حالت منتظره نداشته باشد لهذا از آن جناب تعبير فرمودند به ( ماء معين ) و در ايام غيبت كه لطف خاص حق از خلق برداشته شده به جهت سوء كردارشان بايد به رنج و تعب و عجز و لابه و تضرع انابه از آن حضرت فيض به دست اورد و چيزي گرفت و علمي آموخت مانند تشنه كه بخواهد از چاه عميق تنها به آلات و اسبابي كه بايد به زحمت به دست آورد آبي كشي و آتشي فرو نشاند لهذا تعبير فرموده اند از آن حضرت به ( بئر معطله ) و مقام را گنجايش شرح زياده از اين نيست .(21) 

و اما شمائل مباركه آن حضرت : همانا روايت شده كه آن حضرت شبيه ترين مردم است به حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم در خلق و خلق . و شمايل او، شمايل آن حضرت است و آنچه جمع شده از روايات در شمائل آن حضرت آن است كه آن جناب ابيض است كه سرخي به او آميخته و گندم گون است كه عارض شود آن را زردي از بيداري شب و پيشاني نازنينش فراخ و سفيد و تابان است و ابروانش به هم پيوسته و بيني مباركش باريك و دراز كه در وسطش في الجمله انحدابي دارد و نيكورو است و نور رخسارش چنان درخشان است كه مستولي شده بر سياهي محاسن شريف و سر مباركش ، گوشت روي نازنينش كم است ، بر روي راستش ( خالي ) است كه پنداري ستاره اي است درخشان ، ( وَ عَلي رَاءْسِهِ فَرْقٌ بَيْنَ وَفْرَتَيْنِ كَاَنَّهُ اَلِفٌ بَيْنِ وا وَيْنِ ) ، ميان دندانهايش گشاده است ، چشمانش سياه و سرمه گون و در سرش علامتي است ، ميان دو كتفش عريض است ، و در شكم و ساق مانند جدش اميرالمؤ منين عليه السلام است .

و وارد شده : ( اَلْمَهْدِيُّ طاوُسُ اَهْلَ الْجَنَّهِ، وَجْهُهُ كَالْقَمَرِ الدُّرِّيِّ عَلَيْهِ جَلابيبُ النّورِ ) ؛ يعني حضرت مهدي عليه السلام طاوس اهل بهشت است ، چهره اش مانند ماه درخشنده است . بر بدن مباركش جامه ها است از نور، ( عَلَيْهِ جُيُوبُ النُّورِ تَتَوَقَّدُ بِشُعاعِ ضِياءِ الْقُدْسِ ) ؛ بر آن جناب جامه هاي قدسيه و خلعتهاي نور انيه ربانيه است كه متلا لا است به شعاع انوار فيض و فضل حضرت احديت و در لطافت و رنگ چون گل بابونه و ارغواني است كه شبنم بر آن نشسته و شدت سرخي اش را هوا شكسته ، و قدش چون شاخه بان درخت بيدمشك يا ساقه ريحان ، ( لَيْسَ بِالطَّويلِ الشّامِخ وَ لا بِالْقَصير الْلازِقِ ) ؛ نه دراز بي اندازه و نه كوتاه بر زمين چسبيده ، ( بَلْ مَرْبُوعُ اَلْقامَهِ مُدَوَّرُ الْهامَهِ ) ؛ قامتش معتدل و سر مباركش ( مُدَوَّر، عَلي خَدِّهِ الاَيْمَنِ خالٌ كَاَنَّهُ فَتاهُ مِسْكٍ عَلي رَضْراضَهِ عَنْبَرٍ ) ؛ بر روي راستش ( خالي ) است كه پنداري ريزه مشكي است كه بر زمين عنبرين ريخته ، ( لَهُ سَمْتٌ ماراتِ الْعُيُونُ اَقْصَدَ ) مِنْهُ هيئت نيك خوشي داشت كه هيچ چشمي هيئتي به آن اعتدال و تناسب نديده . ( صَلَّي اللّهُ عَلَيْهِ وَ عَلي آباءِ الطّاهِرينَ ) .(22) 


فصل دوم : در ذكر جمله اي از خصائص حضرت صاحب الزمان عليه السلام است

قسمت اول
اول امتياز نور ظل و شبح آن جناب است در عالم اظله بين انوار ائمه عليهم السلام ، چنانكه در جمله اخبار معراجيه و غيره است كه نور آن جناب در ميان انوار ائمه عليهم السلام مانند ستاره درخشان بود در ميان سائر كواكب .(23) 

دوم شرافت نسب ؛ چه آن جناب داراست شرافت نسب همه آباء طاهرين خود را عليهم السلام كه نسبشان اشراف انساب است و اختصاص دارد به رسيدن نسبش از طرف مادر به قياصره روم و منتهي مي شود به جناب شمعون الصفا وصي حضرت عيسي عليه السلام كه منتهي مي شود نسبش به بسياري از انبياء و اوصياء عليهم السلام .(24) 
سوم بردن دو ملك آن جناب را در روز ولادت به سراپرده عرش و خطاب حق تعالي به او كه مرحبا به تو اي بنده من براي نصرت دين من و اظهار امر من و مهدي عباد من ، قسم خوردم به درستي كه من به تو بگيرم و به تو بدهم و به تو بيامرزم الخ .(25) 

چهارم ( بيت الحمد ) : روايت است كه از براي صاحب اين امر عليه السلام خانه اي است كه او را بيت الحمد گويند و در آن چراغي است كه روشن است از آن روز كه خروج كند با شمشير و خاموش نمي شود.(26) 

پنجم جميع ميان كنيه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و اسم مبارك آن حضرت ، و در ( مناقب ) مروي است كه فرمود اسم مرا بگذاريد و كنيه مرا نگذاريد.(27) 

ششم حرمت بردن نام آن جناب چنانكه گذشت .(28) 

هفتم ختم وصايت و حجت در روي زمين به آن حضرت .(29) 

هشتم غيبت از روز ولادت و سپرده شدن به روح القدس و تربيت شدن در عالم نور و فضاي قدسي كه هيچ جزيي از اجزاء آن حضرت به لوث قذارت و كثافت و معاصي بني آدم و شياطين ملوث نشده و مؤ انست و مجالست با ملا اعلي و ارواح قدسيه .(30) 

نهم عدم معاشرت و مصاحبت با كفار و منافقين و فساق به جهت خوف و تقيه و مدارات با آنها همانا از روز ولادت تا كنون دست ظالمي به دامنش نرسيده و با كافر و منافقي مصاحبت ننموده و از منازلشان كناره گرفته .(31) 

دهم نبودن بيعت احدي از جبارين در گردن آن حضرت ، در ( إ علام الوري ) از حضرت امام حسن عليه السلام روايت كرده كه فرموده نيست از ما احدي مگر آنكه واقع مي شود در گردن او بيعتي طاغيه زمان او مگر قائمي كه نماز مي كند روح اللّه عيسي بن مريم عليه السلام خلف او.(32) 

يازدهم داشتن در پشت علامتي مثل علامت پشت مبارك حضرت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم كه آن را ختم نبوت گويند، و شايد در آن جناب اشاره به ختم وصايت باشد.(33) 

دوازدهم اختصاص دادن حق تعالي آن جناب را در كتب سماويه و اخبار معراجيه از ساير اوصياء عليهم السلام به ذكر او به لقب ، بلكه به القاب متعدده و نبردن نام شريفش .(34) 

سيزدهم ظهور آيات غريبه و علامات سماويه و ارضيه براي ظهور موفورالسرور آن حضرت كه براي تولد و ظهور هيچ حجتي نشده بلكه در ( كافي ) مروي است از جناب صادق عليه السلام كه آيات در آيه شريفه ( سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الا فاقِ وَ في اَنْفُسِهِمْ حَتّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ ) ؛(35) يعني زود بنماييم آنها را آيات خود در آفاق و اطراف و در تن هايشان تا روشن شود ايشان را كه آن حق است . تفسير فرمو به آيات و علامات قبل از ظهور آن حضرت و تبين حق را به خروج قائم عليه السلام و فرمود كه آن حق است از نزد خداوند عز و جل كه مي بيند آن را خلق و لابد است از خروج آن جناب و آن آيات و علامات بسيار است بلكه بعضي ذكر كردند كه قريب به چهارصد است .(36) 

چهاردهم نداي آسماني به اسم آن جناب مقارن ظهور؛ چنانچه در روايات بسيار وارد شده و علي بن ابراهيم در تفسير آيه شريفه ( وَاسْتَمِعْ يَوْمَ يُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَكانٍ قَريبٍ ) (37) از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: منادي ندا مي كند به اسم قائم و پدرش عليهما السلام . (38) و در ( غيبت نعماني ) مروي است از جناب باقر عليه السلام كه فرمود در خبري پس ندا مي كند منادي از آسمان به اسم قائم عليه السلام پس مي شنود كسي كه در مشرق است و كسي كه در مغرب است نمي ماند خوابيده اي مگر آنكه بيدار مي شود و نه ايستاده اي مگر آنكه مي نشيند و نه نشسته اي مگر آنكه بر مي خيزد از خوف آن صدا از جبرئيل است در ماه رمضان در شب جمعه بيست و سوم . و بر اين مضمون اخبار بسيار بلكه متجاوز از حد تواتر است و در جمله اي از آنها آن را از محتومات شمردند.(39) 

پانزدهم افتادن افلاك از سرعت سير و بطؤ حركت آنها؛ چنانچه روايت كرده شيخ مفيد از ابي بصير از حضرت باقر عليه السلام در حديثي طولاني در سير و سلوك حضرت قائم عليه السلام تا آنكه فرمود: پس درنگ مي كند بر اين سلطنت هفت سال مقدار هر سالي ده سال از اين سالهاي شما،
آنگاه احياء مي كند خداوند آنچه را كه مي خواهد، گفت : گفتم فداي تو شوم ! چگونه طول مي كشد سالها؟ فرمود: امر مي فرمايد خداوند فلك را به درنگ كردن و قلت حركت پس براي اين طول مي كشد روزها و سالها، گفت : گفتم كه ايشان مي گويند اگر فلك تغيير پيدا كرد فاسد مي شود يعني عالم ، فرمود: اين قول زنادقه است اما مسلمين پس راهي نيست براي ايشان به اين سخن و حال آنكه خداوند ماه را شق نمود براي پيغمبر خود صلي اللّه عليه و آله و سلم و آفتاب را برگرداند براي يوشع بن نون و خبر داد به طول روز قيامت و اينكه آن مثل هزار سال است از آنچه شما مي شمرديد.(40) 

شانزدهم ظهور مصحف اميرالمؤ منين عليه السلام كه بعد از وفات رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم جمع نمود بي تغيير و تبديل ، و دارا است تمام آنچه را كه بر سبيل اعجاز بر آن حضرت نازل شده بود و پس از جمع عرض نمود بر صحابه ، اعراض نمودند، پس آن را مخفي نمود و به حال خود باقي است تا آنكه بر دست آن جناب ظاهر شود و خلق ماءمور شوند كه آن را بخوانند و حفظ نمايند و به جهت اختلاف ترتيب كه با اين مصحف موجود دارد كه با او ماءنوس شدند حفظ آن را از تكاليف مشكله مكلفين خواهد بود.(41) 

هفدهم سايه انداختن ابر سفيد پيوسته بر سر آن حضرت و ندا كردن منادي در آن ابر به نحوي كه بشنود آن را ثقلين و خافقين كه او است مهدي آل محمّد عليهم السلام پر مي كند زمين را از عدل چنانكه پر شده از جور. و اين ندا غير از آن است كه در چهاردهم گذشت .(42) 

هيجدهم بودن ملائكه و جن در عسكر آن حضرت و ظهور ايشان براي انصار آن حضرت .(43) 

نوزدهم تصرف نكردن طول روزگار و گردش ليل و نهار و سير فلك دوار در بنيه و مزاج و اعضاء و قوي و صورت و هيئت آن حضرت به اين طول عمر كه تاكنون هزار و نود و پنج سال از عمر شريف گذشته و خداي داند كه تا ظهور به كجاي از سن مي رسد، جوان ظاهر شود در مرد سي يا چهل ساله باشد، و چون طويل الا عمار از انبياي گذشته و غير ايشان نباشد كه يكي هدف تير پيري ( اِنَّ هذا بَعْلي شَيْخا ) (44) باشد، و ديگري به نوحه گري ( اِنّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنّي وَاشْتَعَلَ الرَّاءْسُ شَيْبَا ) (45) از ضعف پيري خويش بنالد.
شيخ صدوق روايت كرده از ابوالصلت هروي ، گفت : گفتم به جانب رضا عليه السلام كه چست علامت قائم شما چون خروج نمايد؟ فرمود: علامتش آن است كه در سن پير باشد و به صورت جوان تا به مرتبه اي كه نظر كننده به آن حضرت گمان برد كه در سن چهل سالگي يا كمتر از چهل سالگي است .(46) 

بيستم رفتن وحشت و نفرت است از ميان حيوانات بعضي يا بعضي و ميان آنها و انسان و برخاستن عداوت از ميان همه آنها چنانكه پيش از كشته
شدن هابيل بود. از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مروي است كه فرمود: اگر قائم ما خروج كند صلح شود ميان درندگان و بهائم حتي اينكه زن راه مي رود ميان عراق و شام نمي گذارد پاي خود را مگر بر گياه و بر سر او زينتهاي او است به هيجان نمي آورد او را درنده و نمي ترساند او را.(47) 

بيست و يكم بودن جمعي از مردگان در ركاب آن حضرت ، شيخ مفيد نقل كرده است كه بيست و هفت نفر از قوم موسي و هفت نفر از اصحاب كهف و يوشع بن نون و سلمان و ابوذر و ابودجانه انصاري و مقداد و مالك اشتر از انصار آن جناب خواهند بود و حكام مي شوند در بلاد.(48) و روايت شده كه هركه چهل صباح دعاي عهد: اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ را بخواند از انصار آن حضرت باشد و اگر پيش از آن حضرت بميرد بيرون آورد او را خداوند از قبرش كه در خدمت آن حضرت باشد.(49) 

بيست و دوم بيرون كردن زمين ، گنج ها و ذخيره هايي را كه در او پنهان و سپرده شده .(50) 

بيست و سوم زياد شدن باران و گياه و درختان و ميوه ها و ساير نعم ارضيه به نحوي كه مغايرت پيدا كند حالت زمين در آن وقت با حالت آن در اوقات ديگر و راست آيد قول خداي تعالي : ( يَوْمَ تُبَدِّلُ الاَرْضُ غَيْرَ الاَرْضِ ) . (51) ،(52) 

بيست و چهارم تكميل عقول مردم به بركت وجود آن حضرت و گذاشتن دست مبارك بر سر ايشان و رفتن كينه و حسد از دلهايشان كه طبيعت ثانيه بني آدم شده از روز كشته شدن هابيل تاكنون و كثرت علوم و حكمت ايشان علم قذف شود در دلهاي مؤ منين پس محتاج نمي شود مؤ من به علمي كه در نزد برادر او است ، و در آن وقت ظاهر مي شود تاءويل اين آيه شريفه ( يُغْنِ اللّهُ كُلا مِنْ سَعَتِهِ ) . (53)،(54) 

بيست و پنجم قوت خارج از عادت در ديدگان و گوشهاي اصحاب آن حضرت به حدي كه به قدر چهار فرسخ از آن حضرت دور باشند حضرت با ايشان تكلم مي فرمايد و ايشان مي شنوند و نظر مي كنند به سوي آن جناب .(55) 

بيست و ششم طول عمر اصحاب و انصار آن حضرت ، روايت شده كه عمر مي كند مرد در ملك آن جناب تا اينكه متولد مي شود براي او هزار پسر.(56) 

بيست و هفتم رفتن عاهات و بلايا و ضعف از ابدان انصار آن حضرت .(57) 

بيست و هشتم دادن قوت چهل مرد به هر يك از اعوان و انصار آن حضرت و گرديده شود دلهاي ايشان مانند پاره آهن كه اگر خواستند به آن قوت ، كوه را بكنند خواهند كند.(58) 

بيست و نهم استغفاي خلق به نور آن جناب از نور آفتاب و ماه ؛ چنانكه روايت شده در تفسير آيه شريفه ( وَ اَشْرَقَتِ الاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها ) (59) آنكه مربي زمين امام زمان است صلي اللّه عليه و علي آبائه .(60) 

سي ام بودن رايت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم با آن جناب .(61) 

سي و يكم راست نيامدن زره حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم مگر بر قد شريف آن حضرت و بودن آن بر بدن آن حضرت همچنان كه بر بدن مبارك حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم بوده .(62) 

سي و دوم از براي آن جناب است ابري مخصوص كه خداي تعالي آن را براي آن حضرت ذخيره كرده كه در آن است رعد و برق پس حضرت سوار مي شود بر آن پس مي برد آن حضرت را در راه هاي هفت آسمان و هفت زمين .(63) 

سي و سوم برداشته شدن تقيه و خوف از كفار و مشركين و منافقين و ميسر شدن بندگي كردن خداي تعالي و سلوك در امور دنيا و دين حسب نواميس الهيه و فرامين آسمانيه بدون حاجت به دست برداشتن از پاره اي از آنها از بيم مخالفين و ارتكاب اعمال ناشايسته مطابق كردار ظالمين ؛ چنانچه خداي تعالي وعده فرموده در كلام خود:
( وَعَدَ اللّهُ الَّذين آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْكُمْ لِيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الاَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لِيُمَكِنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذي ارْتَضي لَهُمْ وَ لَيُبَدِلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ امِنا يَعْبُدُونَني لايُشْرِكُونَ بي شَيئا ) .(64) 
وعده دادن خداي تعالي آنان را كه ايمان آورده اند از شما و كردند كارهاي شايسته كه هرآينه البته خليفه گرداند ايشان را چنانچه خليفه گردانيد آنان را كه بودند پيش از ايشان و هرآينه البته متمكن خواهد كرد براي ايشان دين ايشان را كه پسنديد براي ايشان و هرآينه البته تبديل خواهد كرد مر ايشان را
از پس ترس ايشان ايمني كه بپرستند مرا و شريك قرار ندهند براي من چيزي را.(65) 

سي و چهارم فرو گرفتن سلطنت آن حضرت تمام زمين را از مشرق تا مغرب و برّ و بحر و معموره و خراب و كوه و دشت ، نماند جايي كه حكمش جاري و امرش نافذ نشود و اخبار در اين معني متواتر است ( وَ لَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمواتِ وَ الاَرْضِ طَوْعَا وَ كَرْها ) .(66) ،(67) 

سي و پنجم پر شدن تمام روي زمين از عدل و داد چنانكه در كمتر خبر الهي يا نبوي خاصي يا عامي ذكر يا از حضرت مهدي عليه السلام شده كه اين بشارت و اين منقبت براي آن جناب مذكور نباشد در آن .(68) 

سي و ششم حكم فرمودن آن حضرت در ميان مردم به علم امامت و نخواستن بينه و شاهد از احدي مثل حكم داود و سليمان عليهما السلام .(69) 

سي و هفتم آوردن احكام مخصوصه كه تا عهد آن حضرت ظاهر و مجري نشده بود مثل آنكه پيرزني و مانع زكات را مي كشد و ميراث دهد برادر را از برادرش در عالم ذرّ، يعني هر دو نفر كه در آنجا در ميانشان عقد اخوت بسته شد در اينجا از يكديگر ميراث مي برند. و شيخ طبرسي رحمه اللّه روايت كرده كه آن جناب مي كشد مرد بيست ساله را كه علم دين و احكام مسايل خود را نياموخته باشد.(70) 
قسمت دوم
سي و هشتم بيرون آمدن تمام مراتب علوم چنانچه قطب راوندي در ( خرائج ) از جناب صادق عليه السلام روايت

كرده كه فرمود: علم بيست و هفت حرف است پس جميع آنچه پيغمبران آوردند دو حرف بود و نشناختند مردم تا امروز غير از اين دو حرف را، پس هرگاه خروج كرد قائم ما عليه السلام بيرون آورد بيست و پنج حرف را پس پراكنده مي كند آنها را در ميان مردم و ضم مي نمايد به آن دو حرف ديگر را تا آنكه منتشر مي فرمايد تمام بيست و هفت حرف را.(71) 

سي و نهم آوردن شمشيرهاي سمائي براي انصار و اصحاب آن حضرت . (72) 

چهلم اطاعت حيوانات ، انصار آن حضرت را.(73) 

چهل و يكم بيرون آمدن دو نفر از آب و شير پيوسته در ظهر كوفه كه مقرّ سلطنت آن حضرت است از سنگ جناب موسي عليه السلام كه با آن حضرت است ؛ چنانچه در ( خرائج ) مروي است از حضرت باقر عليه السلام كه فرمود: چون قائم عليه السلام خروج كند و اراده مكه نمايد كه متوجه كوفه شود منادي آن حضرت ندا كند آگاه باشيد كه كسي حمل نكند طعامي و نه آبي و حمل نمايد حجر موسي را كه جاري شده بود از آن دوازده چشمه آب پس فرمود: نمي آيند در منزلي مگر آنكه نصيب مي فرمايد آن را پس جاري مي شود از آن چشمه ها پس هركه گرسنه باشد سير مي شود و هركه تشنه باشد سيراب مي گردد پس آن سنگ توشه ايشان است تا وارد نجف شوند پشت كوفه پس چون فرود آمدند در ظهر كوفه جاري مي شود از آن پيوسته آب و شير پس هركه گرسنه
باشد سير مي شود و هركه تشنه باشد سيراب مي گردد.(74) 

چهل و دوم - نزول حضرت روح اللّه عيسي بن مريم عليه السلام از آسمان براي ياري حضرت مهدي عليه السلام و نماز كردن حضرت عليه السلام در خلف آن جناب ؛ چنانكه در روايات بسيار وارد شده بلكه خداي تعالي آن را از مدائح و مناقب آن جناب شمرده ؛ چنانكه در ( كتاب مختصر (بصائر الدرجات ) ) حسن بن سليمان حلي مروي است در خبر طولاني كه خداوند تبارك و تعالي به رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود در شب معراج كه عطا فرمودم به تو اينكه بيرون بياورم از صلب او يعني علي عليه السلام يازده مهدي كه همه از ذريه تو باشند از بكر بتول ، آخر مرد ايشان نماز مي كند در خلف او عيسي بن مريم عليه السلام ، پر مي كند زمين را از عدل چنانچه پر شده از ظلم و جور، به او نجات مي دهم از مهلكه و هدايت مي كنم از ضلالت و عافيت مي دهم از كوري و شفا مي دهم به او مريض را.(75) 

چهل و سوم قتل دجّال لعين كه از عذابهاي الهي است براي اهل قبله چنانچه در تفسير علي بن ابراهيم مروي است از جناب باقر عليه السلام كه تفسير فرموده عذاب در آيه شريفه : ( قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلي اَنْ يُبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذابا مِنْ فَوْقِكُمْ ) (76) به دجال و صيحه و فرمودند: هيچ پيغمبري نيامد مگر آنكه ترساند مردم را از فتنه دجال .(77) 

چهل و چهارم جايز نبودن
هفت تكبير بر جنازه احدي بعد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام جز بر جنازه آن حضرت ؛ چنانكه در حديث وفات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و وصيت آن حضرت به امام حسن عليه السلام ذكر شد.(78) 

چهل و پنجم بودن تسبيح آن حضرت است از هيجدهم ماه تا آخر ماه ، بدان كه از براي حجج طاهره عليهما السلام تسبيحي است در ايام ماه : تسبيح پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم در روز اول ماه است ، تسبيح اميرالمؤ منين عليه السلام در روز دوم ماه ، تسبيح حضرت زهراء عليها السلام در روز سوم ماه ، و به اين ترتيب تسبيح باقي ائمه عليهم السلام است تا حضرت امام رضا عليه السلام كه تسبيح آن حضرت در دهم و يازدهم است ، و تسبيح حضرت جواد عليه السلام در دوازدهم و سيزدهم است ، و تسبيح حضرت هادي عليه السلام ، در چهاردهم و پانزدهم است ، و تسبيح حضرت عسكري عليه السلام در شانزدهم و هفدهم است ، و تسبيح حضرت حجت عليه السلام در هيجدهم ماه است تا آخر ماه ، و تسبيح آن حضرت اين است :
( سُبْحانَ اللّهِ عَدَدَ خَلْقِهِ، سُبْحانَ اللّهِ رِضا نَفْسِهِ، سُبْحانَ اللّهِ مِدادَ كَلِماتِهِ، سُبْحانَ اللّهِ زَنَهَ عَرْشِهِ، وَالْحَمْدُللّهِ مِثْلَ ذلِكَ ) .(79) 

چهل و ششم انقطاع سلطنت جبابره و دولت ظالمين در دنيا به وجود آن جناب كه ديگر در روي زمين پادشاهي نخواهند كرد، و دولت آن حضرت متصل شود به قيامت يا به رجعت ساير ائمه عليهم السلام يا به دولت فرزندان آن حضرت ، و نقل شده كه حضرت صادق عليه السلام مكرر به اين بيت مترنم بود:
لِكُلِّ اُناسٍ دَوْلَهٌ يَرْقُبُونَها وَ دَوْلَتُنا في آخِرِ الدَّهْرِ يَظْهَرُ(80)

فصل سوم : در اثبات وجود مبارك امام دوازدهم حضرت حجت عليه السلام و غيبت آن حضرت

قسمت اول
و ما در اينجا اكتفا مي كنيم به آنچه علامه مجلسي رحمه اللّه در كتاب ( حق اليقين ) ذكر كرده و هركه طالب تفصيل است رجوع كند به كتاب ( نجم ثاقب ) و غير آن . فرموده : بدان كه احاديث خروج مهدي عليه السلام را خاصه و عامه به طرق متواتره روايت كرده اند چنانكه در ( جامع الا صول ) از ( صحيح بخاري ) و ( مسلم ) و ( ابي داود ) و ( ترمذي ) از ابوهريره روايت كرده است كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود: به حق آن خداوندي كه جانم در دست قدرت او است نزديك است نازل شود فرزند مريم كه حاكم عادل باشد پس چليپاي نصاري را بشكند و خوكها را بكشد و جزيه را برطرف كند، (81) يعني از ايشان به غير اسلام چيزي قبول نكند و چندان مال فراوان گرداند كه مال را دهند و كسي قبول نكند پس گفت : رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چگونه خواهيد بود در وقتي كه نازل شود در ميان شما فرزند مريم و امام شما از شما باشد يعني مهدي عليه السلام .(82) 

و در ( صحيح مسلم ) از جابر روايت كرده است كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود: پيوسته طايفه اي از امت من مقاتله بر حق خواهند كرد و غالب خواهند بود تا روز قيامت پس فرمود: خواهد آمد عيسي پسر مريم پس امير ايشان خواهد رفت بيا با تو نماز كنيم ، او خواهد گفت نه شما بر يكديگر اميريد براي آنكه خدا اين امت را گرامي داشته است .(83) 

و در ( مسند ابوداود ) و ترمذي از ابن مسعود روايت كرده است كه حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه اگر از دنيا نمانده باشد مگر يك روز البته حق تعالي آن روز را طولاني خواهد كرد تا آنكه برانگيزاند در آن روز مردي از امت من يا از اهل بيت مرا كه نام او موافق نام من مباشد و پر كند زمين را از عدالت چنانچه پر از ظلم و جور شده باشد. و به روايت ديگر منقضي نشود دنيا تا پادشاه عرب شود مردي از اهل بيت من كه نامش موافق نام من باشد.(84) 

و از ابوهريره روايت كرده اند كه اگر باقي نماند از دنيا مگر يك روز خدا طول دهد آن روز را تا پادشاه شود مردي از اهل بيت من كه موافق باشد نام او با نام من . و در ( سنن ابوذر ) روايت كرده است از علي عليه السلام كه حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه اگر از دهر و روزگار باقي نماند مگر يك روز البته برانگيزاند خدا مردي را از اهل بيت من كه پر كند زمين را از عدل چنانچه پر شده باشد از جور.(85) و ايضا در ( سنن ابوداود ) از ام سلمه روايت كرده است كه حضرت فرمود كه مهدي از عترت من از فرزندان فاطمه است . و ابوداود و ترمذي روايت كرده اند از ابوسعيد خدري كه حضرت فرمود كه مهدي از فرزندان من گشاده پيشاني و كشيده بيني باشد و زمين را مملو كند از قسط و عدالت چنانچه مملو شده باشد از ظلم و جور و هفت سال پادشاهي كند. و باز روايت كرده اند كه ابوسعيد گفت كه ما مي ترسيديم كه بعد از پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم بدعتها به هم رسد پس سؤ ال كرديم از آن حضرت ، فرمود: در امت من مهدي خواهد بود بيرون خواهد آمد و پنج سال يا نه سال پادشاهي كند پس مردي به نزد او خواهد آمد و خواهد گفت اي مهدي عطا كن به من ، حضرت آن قدر زر در دامنش بريزد كه دامنش پر شود.(86) 

و در ( سنن ترمذي ) از ابواسحاق روايت كرده است كه حضرت امير عليه السلام نظر كرد روزي به پسر خود حسين عليه السلام پس فرمود: اين پسر من ، سيد و مهتر قوم است چنانكه حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم او را سيد نام كرد، و از صلب او مردي بيرون خواهد آمد كه نام پيغمبر شما را دارد و شبيه است به او در خلقت و شبيه است به او در خلق و زمين را پر از عدالت خواهد كرد.(87) 

و حافظ ابونعيم كه از محدثين مشهور عامه است چهل حديث از صحاح ايشان روايت كرده است (88) كه مشتملند بر صفات و احوال و اسم و نسب آن حضرت و از جمله آنها از علي بن هلال از پدرش روايت كرده است كه گفت : رفتم به خدمت حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم در حالتي كه آن حضرت از دنيا مفارقت مي كرد و حضرت فاطمه عليها السلام نزد سر آن حضرت نشسته و مي گريست ، چون صداي گريه آن حضرت بلند شد حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم سر به جانب او برداشت و فرمود: اي حبيه من فاطمه ! چه چيز باعث گريه تو شده است ؟ فاطمه گفت : مي ترسم كه امت تو بعد از تو مرا ضايع گذارند و رعايت حرمت من ننمايند، حضرت فرمود: اي حبيبه من ! مگر نمي داني كه خدا مطلع شد بر زمين مطلع شدني پس اختيار كرد از آن پدر تو را پس او را مبعوث گردانيد به رسالت خود، پس بار ديگر مطلع گرديد و برگزيد شوهر تو را و وحي كرد به سوي من كه تو را به او نكاح كنم . اي فاطمه ! خدا به ما عطا كرده است هفت خصلت را كه به احدي پيش از ما نداده است و به احدي بعد از ما نخواهد داد، منم خاتم پيغمبران و گرامي ترين ايشان بر خدا و محبوب ترين خلق به سوي خدا و من پدر توام و وصي من بهترين اوصياء است و محبوب ترين ايشان است به سوي خدا و او شوهر تست ، و شهيد ما بهترين شهيدان است و محبوب ترين ايشان است به سوي خدا و او حمزه عم پدر و [عم ] شوهر تست و از ما است آنكه دو بال خدا
به او داده است كه پرواز مي كند در بهشت با ملائكه هرجا كه خواهد و او پسرعم پدر تو و تو و برادر شوهر تست ، و از ما است دو سبط اين امت و آنها دو پسر تواند حسنين و ايشان بهترين جوانان بهشتند، و پدر ايشان به حق آن خدايي كه مرا به حق فرستاده است بهتر است از ايشان ، اي فاطمه ! به حق خداوندي كه مرا به حق فرستاده است كه از حسن و حسين به هم خواهد رسيد مهدي اين امت و ظاهر خواهد شد در وقتي كه دنيا پر از هرج و مرج شود و فتنه ها ظاهر گردد و راه ها بسته شود و غارت آورند مردم بعضي بر بعضي ، نه پيري رحم كند بر كودكي و نه كودكي تعظيم كند پيري را پس خدا برانگيزاند در آن وقت از فرزندان ايشان كسي را كه فتح كند قلعه هاي ضلالت را و دلهايي را كه غافل از حق باشند و قيام نمايد به دين خدا در آخرالزمان ، چنانچه من قيام نمودم و پر كند زمين را از عدالت ، چنانچه پر از ظلم و جور باشد. اي فاطمه ! اندوهناك مباش و گريه مكن كه خداي عز و جل رحيم تر و مهربان تر است بر تو از من به سبب منزلتي كه نزد من داري و محبتي كه از تو در دل من است ، و خدا تو را تزويج كرده است به كسي كه حسبش از همه بزرگتر است و منصبش از همه گرامي تر است و رحيم ترين مردم است بر
رعيت و عادل ترين مردم است در قسمت بالسويه و بيناترين مردم است به احكام الهي و من از خدا سؤ ال [ درخواست ] كردم كه تو اول كسي باشي از اهل بيت من كه به من ملحق شوند، و علي عليه السلام فرمود كه فاطمه عليها السلام نماند بعد از حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم مگر هفتاد و پنج روز كه به پدر خود ملحق گرديد.(89) 
مؤ لف [علامه مجلسي ] گويد: كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم ، مهدي عليه السلام را به حسنين عليهما السلام هر دو نسبت داد براي آنكه از جهت مادر از نسل حضرت امام حسن عليه السلام است ؛ زيرا كه مادر حضرت امام محمّد باقر عليه السلام دختر امام حسن عليه السلام بود و چند حديث ديگر روايت كرده است كه از نسل حضرت امام حسين عليه السلام است . و دارقطني كه از محدثين مشهور عامه است همين حديث را طولاني از ابوسعيد خدري روايت كرده است و در آخرش گفته است كه حضرت فرمود: از ما است مهدي اين امت كه عيسي در عقب او نماز خواهد كرد، پس دست زد بر دوش حسين عليه السلام و فرمود كه از اين به هم خواهد رسيد مهدي اين امت .
و ايضا ابونعيم از حذيفه و ابوامامه باهلي روايت كرده است كه مهدي عليه السلام رويش مانند ستاره درخشان است و بر جانب راست روي مباركش خال سياهي است ، و به روايت عبدالرحمن بن عوف دندانهايش گشوده است و به روايت عبداللّه بن عمر بر سرش
ابري سايه خواهد كرد و بر بالاي سرش ملكي ندا خواهد كرد كه اين مهدي است و خليفه خدا است پس او را متابعت كنيد. و به روايت جابر بن عبداللّه و ابوسعيد عيسي عليه السلام پشت سر مهدي عليه السلام نماز خواهد كرد.(90) 
و صاحب كفايه الطالب محمّد بن يوسف شافعي كه از علماي عامه است كتابي نوشته است در باب ظهور مهدي عليه السلام و صفات و علامات او مشتمل بر بيست و پنج باب (91) و گفته است كه من همه را از غير طريق شيعه روايت كرده ام و ( كتاب شرح السنه ) حسين بن سعيد بغوي كه از كتب مشهوره معتبره عامه است نسخه قديمي از آن نزد فقير [مجلسي ] است كه اجازات علماء ايشان بر آن نوشته است و در آن پنج حديث از اوصاف مهدي از صحاح ايشان روايت كرده است و حسين بن مسعود فراء در ( مصباح ) كه الحال در ميان عامه متداول است پنج حديث در خروج مهدي عليه السلام روايت كرده است و بعضي از علماء شيعه از كتب معتبره عامه صد و پنجاه و شش حديث در اين باب نقل كرده است و در كتب معتبره شيعه زياده از هزار حديث روايت كرده اند در ولادت حضرت مهدي عليه السلام و غيبت او و آنكه امام دوازدهم است و نسل امام حسن عسكري عليه السلام است و اكثر اين احاديث مقرون به اعجاز است ؛ زيرا كه خبر داده اند به ترتيب ائمه عليهم السلام تا امام دوازدهم و خفاي ولادت آن حضرت و آنكه آن حضرت را دو غيبت
خواهد بود ثاني درازتر از اول و آنكه آن حضرت مخفي متولد خواهد شد با ساير خصوصيات و جميع اين مراتب واقع شد و كتبي كه مشتملند بر اين اخبار معلوم است كه سالها پيش از ظهور اين مراتب مصنف شده است ، پس اين اخبار قطع نظر از تواتر از چندين جهت ديگر افاده علم مي نمايد. و ايضا ولادت آن حضرت و اطلاع جمع كثير بر آن ولادت با سعادت و ديدن جماعت بسيار آن حضرت را از ثقات اصجاب از وقت ولادت شريف تا غيبت كبري و بعد از آن نيز معلوم است در كتب معتبره خاصه و عامه مذكور است چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالي .(92) 
و صاحب ( فصول المهمه ) و ( مطالب السئول ) و ( شواهد النبوه ) و ابن خلكان و بسياري از مخالفان در كتب خود ولادت آن حضرت را با ساير خصوصيات كه شيعه روايت كرده اند نقل نموده اند؛ پس چنانچه ولادت آباء اطهار آن حضرت معلوم است ولادت آن حضرت نيز معلوم است و استبعادي كه مخالفان مي كنند از طول غيبت و خفاي ولادت و طول عمر شريف آن حضرت فايده نمي كند و اموري كه به براهين قاطعه ثابت شده باشد به محض استبعاد نفي آنها نمي توان نمود؛ چنانچه كفار قريش انكار معاد مي نمودند به محض استبعاد كه استخوانهاي پوسيده و خاك شده چگونه زنده مي توان شد با آنكه امثال آن در امم سابقه بسيار واقع شده در احاديث خاصه و عامه وارد شده است كه آنچه در امم سابقه واقع
شده در احاديث خاصه و عامه وارد شده است كه آنچه در امم سابقه واقع شده مثل آن در اين امت واقع مي شود تا آنكه فرموده و جمع كثير كه اسماء ايشان معروف است بر ولادت با سعادت آن حضرت مطلع شدند مانند حكيمه خاتون و قابله اي كه در سرّ من راءي همسايه ايشان بود و بعد از ولادت تا وفات حضرت امام حسن عسكري عليه السلام جماعت بسيار به خدمت آن حضرت رسيدند و معجزاتي كه در وقت ولادت آن حضرت در نرجس خاتون مادر آن حضرت ظاهر شد زياده از حد و عد و و احصا است . و در كتاب ( بحارالانوار ) و ( جلاءالعيون ) و رسائل ديگر ايراد(93) نموده ام .
قسمت دوم
و نيز در ( حق اليقين ) فرموه : شيخ صدوق محمّد بن بابويه به سند صحيح از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه گفت : رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام و مي خواستم از آن حضرت سؤ ال كنم كه امام بعد از او كي خواهد بود، حضرت پيش از آنكه سؤ ال كنم فرمود كه اي احمد! خداي عز و جل از روزي كه آدم را خلق كرده است تا حال ، زمين را خالي از حجت نگردانيده و تا روز قيامت خالي نخواهد گذاشت از كس كه حجت خدا باشد بر خلق و به بركت او دفع كند بلاها را از اهل زمين و به سبب او باران از آسمان بفرستد و بركتهاي زمين را بروياند، گفتم : يابن رسول اللّه ! پس كي خواهد بود امام و

خليفه بعد از تو؟ حضرت برخاست و داخل خانه شد و بيرون آمد و كودكي بر دوشش مانند ماه شب چهارده [بود] و سه ساله مي نمود و گفت : اي احمد! اين است امام بعد از من و اگر نه اين بود كه تو گرامي هستي نزد خدا و حجت هاي او اين را به تو نمي نمودم ، اين فرزند نام و كنيت او موافق نام و كنيت حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم است و زمين را پر از عدالت خواهد كرد بعد از آنكه پر از جور و ستم شده باشد، اي احمد! مثل او در اين امت مثل خضر و مثل ذوالقرنين است ، به خدا سوگند كه غايب خواهد شد غائب شدني كه نجايت نيابد از غيبت او از هلاك شدن و گمراه گرديدن مگر كسي كه خدا او را ثابت بدارد بر قول به امامت او و توفيق دهد خدا او را كه دعا كند براي تعجيل فرج او. گفتم : آيا معجزه اي و علامتي ظاهر مي تواند شد كه خاطر من مطمئن گردد؟ پس آن كودك به سخن آمد و بله لغت عربي فصيح گفت : منم بقيه اللّه در زمين و انتقام كشنده از دشمنان خدا، و بعد از ديدن ديگر طلب اثر مكن ، احمد گفت كه شاد و خوشحال از خدمت آن حضرت بيرون آمدم . در روز ديگر به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : يابن رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلم ، عظيم شد سرور من به آنچه كه انعام كردي بر من ،
بيان كن كه سنت خضر و ذوالقرنين كه در آن حجت خواهد بود چيست ؟ حضرت فرمود كه آن سنت طول غيبت است اي احمد، گفتم : يابن رسول اللّه ، غيبت او به طول خواهد انجاميد؟ فرمود: بلي به حق پروردگار من آن قدر به طول خواهد انجاميد كه برگردند از دين اكثر آنها كه قائل به امامت او باشند و باقي نماند بر دين حق مگر كسي كه حق تعالي عهد و ولايت ما را در روز ميثاق از او گرفته باشد و در دل او به قلم صنع ايمان را نوشته باشد و او را مؤ يد به روح ايمان گردانيده باشد. اي احمد! اين از امور غريبه خدا است و رازي است از رازهاي پنهان او و غيبي است از غيبهاي او پس بگير آنچه كه به تو عطا كردم و پنهان دار و از جمله شكر كنندگان باش ، تا روز قيامت در عليين رفيق ما باشي .(94) 
و ايضا از يعقوب بن منقوش روايت كرده است كه گفت : روزي به خدمت حضرت عسكري عليه السلام رفتم بر روي تختگاه نشسته بودند و از جانب راست آن ، حجره اي بود كه پرده اي بر درگاه آن آويخته بود گفتم : اي سيد من ! كيست صاحب امر امامت بعد از تو؟ فرمود: پرده را بردار، چون برداشتم كودكي بيرون آمد كه قامتش پنج شبر بود و تقريبا مي بايست هشت ساله باشد يا ده ساله با جبين گشاده و روي سفيد و ديده هاي درخشان و دستهاي قوي و زانوهاي پيچيده و بر خدّ راست رويش ( خالي
) و كاكلي بر سر داشت آمد و بر ران پدر بزرگوار خود نشست حضرت فرمود: اين است امام شما، پس آن كودك برخاست حضرت فرمود: اي فرزند گرامي ! برو تا وقت معلوم كه براي ظهور تو مقرر شده است . پس به او نظر مي كردم تا داخل حجره شد، پس حضرت فرمود: اي يعقوب ! نظر كن كي در اين حجره است ، داخل شدم و گرديدم هيچ كس را در حجره نديدم .(95) 
و ايضا به سند صحيح از محمّد بن معاويه و محمّد بن ايوب و محمّد بن عثمان عمري روايت كرده كه همه گفتند حضرت عسكري عليه السلام پسر خود حضرت صاحب عليه السلام را به ما نمود و ما در منزل آن حضرت بوديم و چهل نفر بوديم و گفت : اين است امام شما بعد از من و خليفه من بر شما، اطاعت او بنماييد و پراكنده مي شويد بعد از من كه هلاك خواهيد شد در دين خود و بعد از اين روز او را نخواهيد ديد. پس از خدمت آن حضرت بيرون آمديم و بعد از اندك روزي حضرت عسكري عليه السلام از دنيا مفارقت نمود.(96) 
و نيز در ( حق اليقين ) فرموده : شيخ صدوق و شيخ طوسي و طبرسي و ديگران به سندهاي صحيح از محمّد بن ابراهيم بن مهزيار و بعضي از علي بن ابراهيم بن مهزيار روايت كرده اند كه گفت : بيست حج كردم به قصد آنكه شايد به خدمت حضرت صاحب الا مر عليه السلام برسم ميسر نشد، شبي در رختخواب خود خوابيده بودم صدايي شنيدم كه كسي
گفت : اي فرزند مهزيار! امسال بيا به حج كه به خدمت امام زمان خود خواهي رسيد. پس بيدار شدم فرحناك و خوشحال و پيوسته مشغول عبادت بودم تا صبح طالع شد نماز صبح كردم و از براي طلب رفيق بيرون آمدم و رفيق چند به هم رسانيدم و متوجه راه شدم چون داخل كوفه شدم تجسس بسيار نمودم و خبري به من نرسيد باز متوجه مكه معظمه شدم و جستجوي بسيار نمودم و پيوسته ميان اميدواري و نااميدي متردد و متفكر بودم تا آنكه شبي از شبها در مسجدالحرام انتظار مي كشيدم كه دور مكه معظمه خلوت شود مشغول طواف شوم و به تضرع و ابتهال از بخشنده بي زوال سؤ ال كنم كه مرا به كعبه مقصود خويش راهنمايي كند، چون خلوت شد مشغل طواف شدم ناگاه جوان با ملاحت خوشرويي و خوشبويي را در طواف ديدم كه دو برد يمني پوشيده بود يكي بر كمر بسته و ديگري را بر دوش افكنده و طرف ردا را بر دوش ديگر برگردانيده ، چون نزديك او رسيدم به جانب من التفات نمود و فرمود كه از كدام شهري ؟ گفتم : از اهواز، فرمود: ابن الخضيب را مي شناسي ؟ گفتم : او به رحمت الهي واصل شد، گفت : خدا او را رحمت كند در روزها روزه مي داشت و شبها به عبادت مي ايستاد و تلاوت قرآن بسيار مي نمود و از شيعيان و مواليان ما بود، گفت : علي بن مهزيار را مي شناسي ؟ گفتم : من آنم ، فرمود: خوش آمدي اي ابوالحسن ، گفتم : چه كردي آن
علامتي را كه در ميان تو و حضرت امام حسن عسكري عليه السلام بود؟ گفتم : با من است ، فرمود: بيرون آور به سوي من ، پس بيرون آوردم انگشتر نيكويي را كه بر آن محمّد و علي نقش كرده بودندو به روايت ديگر يااللّه و يا محمّد و يا علي نقش آن بود چون نظرش بر آن افتاد آن قدر گريست كه جامه هايش تر شد، گفت : خدا رحمت كند تو را اي ابومحمّد كه تو امام عادل بودي و فرزند امامان بودي و پدر امام بودي حق تعالي تو را در فردوس اعلي با پدرانت ساكن گردانيد. پس گفت : بعد از حج چه مطلب داري ؟ گفتم : فرزند امام حسن عسكري عليه السلام را طلب مي نمايم ، گفت به مطلب خود رسيده اي و او مرا به سوي تو فرستاده است برو به منزل خود و مهياي سفر شو و مخفي دار و چون ثلث شب بگذرد بيا سوي شعب بني عامر كه به مطلب خود مي رسي .
ابن مهزيار گفت به خانه خود برگشتم و در اين انديشه بودم تا ثلث شب گذشت پس سوار شدم و به سوي شعب روانه شدم چون به شعب رسيدم آن جوان را در آنجا ديدم چون مرا ديد گفت : خوش آمدي و خوشا به حال تو كه تو را رخصت ملازمت دادند. پس همراه او روانه شدم تا از مني به عرفات گذشت و چون به پايين عقبه طائف رسيديم گفت : اي ابوالحسن ! پياده شو و تهيه نماز كن . پس با او نافله شب را
به جا آوردم و صبح طالع شد پس نماز صبح را مختصر ادا كردم پس سلام نماز گفت و بعد از نماز به سجده رفت و رو به خاك ماليد و سوار شد و من سوار شدم تا بالاي عقبه رفتم ، گفت : نظر كن چيزي مي بيني ؟ چون نظر كردم بقعه سبز و خرمي را ديدم كه گياه بسيار داشت ، گفت : نظر كن بالاي تلّ ريگ چيزي مي بيني ؟ چون نظر كردم خيمه اي از مو ديدم كه نور آن تمام آسمان و آن وادي را روشن كرده بود، گفت : منتهاي آروزها در اينجا است ديده ات روشن باد، چون از عقبه بيرون رفتيم گفت : از مركب به زير بيا كه در اينجا هر صعبي ذليل مي شود. چون از مركب به زير آمديم ، گفت : دست از مهار شتر بردار و آن را رها كن ، گفتم : ناقه را به كي بگذارم ؟ گفت : اين حرمي است كه داخل آن نمي شود مگر ولي خدا و بيرون نمي رود مگر ولي خدا. پس در خدمت او رفتم تا به نزديك خيمه مطهره منوره رسيدم گفت : اينجا باش تا براي تو رخصت بگيرم ، بعد از اندك زماني بيرون آمد و گفت : خوشا حال تو، تو را رخصت دادند.
چون داخل خيمه شدم ديدم آن حضرت بر روي نمدي نشسته است و نطع سرخي بر روي نمد افكنده و بر بالشي از پوست تكيه داده است سلام كردم بهتر از سلام من جواد داد، رويي مشاهده كردم مانند ماه شب چهارده ، از
طيش و سفاهت مبرا، نه بسيار بلند و نه كوتاه اندكي به طول مائل ، گشاده پيشاني با ابروهاي باريك كشيده و به يكديگر پيوسته و چشمهاي سياه و گشاده و بيني كشيده و گونه هاي رو هموار و برنيامده در نهايت حسن و جمال ، بر گونه راستش خالي بود مانند فتات (97) مشكي كه بر صفحه نقره افتاه باشد و موي عنبر بوي سياهي بر سرش بود نزديك به نرمه گوش آويخه ، از پيشاني نورانيش نور ساطع بود مانند ستاره درخشان با نهايت سكينه و وقار و حيا و حسن لقا، پس احوال يك يك شيعيان را از من پرسيد، عرض كردم كه ايشان در دولت بني العباس در نهايت مشقت و مذلت و خوارني زندگاني مي كنند. فرمود: روزي خواهد بود كه شما مالك ايشان مي باشيد و ايشان در دست شما ذليل مي باشند، سپس فرمود: پدرم از من عهد گرفته است كه ساكن نشوم از زمين مرگ در جايي كه پنهان تر و دورترين جاها باشد تا آنكه بر كنار باشم از مكايد اهل ضلال و متمردان جهال تا هنگامي كه حق تعالي رخصت فرمايد تا ظاهر شوم ، و به من گفت اي فرزند، حق تعالي اهل بلاد و طبقات عباد را خالي نمي گذارد از حجتي و امامي كه مردم پيروي او نمايند و حجت حق تعالي به او بر خلق تمام باشد. اي فرزند گرامي ! تو آني كه مهيا كرده باشد تو را براي نشر حق و برانداختن باطل و اعداي دين و اطفاء نائره مضلين .
پس ملازم جاهاي پنهان باش از زمين و
دور باش از بلاد ظالمين و وحشت نخواهد نبود تو را از تنهايي و بدان كه دلهاي اهل طاعت و اخلاص مايل خواهد بود به سوي تو مانند مرغان كه به سوي آشيانه پرواز كنند و ايشان گروهي چندند كه به ظاهر در دست مخالفان ذليل اند و نزد حق تعالي گرامي و عزيزند و اهل قناعت اند و چنگ در دامان متابعت اهل بيت زده اند و استنباط دين از آثار ايشان مي نمايند و مجاهده به حجت با اعداي دين مي نمايند و خدا ايشان را مخصوص گردانيده است به آنكه صبر نمايند بر مذلتها كه از مخالفان دين مي كشند تا آنكه در دار قرار به عزت ابدي فائز گردند. اي فرزند! صبر كن بر مصادر و موارد امور خود تا آنكه حق تعالي اسباب دولت تو را ميسر گرداند و علمهاي زرد و رايات سفيد در مابين حطيم و زمزم بر سر تو به جولان درآيد و فوج فوج از اهل اخلاص و مصافات نزديك حجرالا سود به سوي تو بيايند و با تو بيعت كنند در حوالي حجرالا سود و ايشان جمعي باشند كه طينت ايشان پاك باشد از آلودگي نفاق و دلهاي ايشان پاكيزه باشد از نجاست شقاق و طبايع ايشان نرم باشد براي قبول دين و متصلب باشند در دفع فتنه هاي مضلين و در آن وقت حدائق ملت و دين بيارايد و صبح حق درخشان باشد و حق تعالي با تو ظلم و طغيان را از زمين براندازد و به جهت امن و امان در اطراف جهان ظاهر شود و مرغان شرايع دين مبين به آشيانهاي خود
برگردند و امطار فتح و ظفر بساتين ملت را سرسبز و شاداب گرداند. پس حضرت فرمود كه بايد آنچه در اين مجلس گذشت پنهان داري و اظهار ننمايي مگر به جمعي كه از اهل صدق و وفا و امانت باشند.
ابن مهزيار گفت : چند روز در خدمت آن حضرت ماندم و مسايل مشكله را از آن جناب سؤ ال نمودم آنگاه مرا مرخص فرمود كه به اهل خود معاودت نماييم و در روز وداع زياده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم به هديه به خدمت آن حضرت بردم و التماس بسيار نمودم كه قبول فرمايند تبسم نمود و فرمود: استعانت بجوي به اين مال در برگشتن به سوي وطن خود كه راه درازي در پيش داري . و دعاي بسيار در حق من نمود و برگشتم به سوي وطن ، و حكايت و اخبار در اين باب بسيار است .(98) 

فصل چهارم : در معجزات باهرات و خوارق عادات كه از حضرت صاحب الزمان عليه السلام صادرشده است

سنگريزه طلايي
بدان معجزاتي كه از آن حضرت نقل شده در ايام غيبت صغري و زمان تردد خواص و نواب نزد آن حضرت بسيار است و چون اين كتاب را گنجايش بسط نيست لاجرم به ذكر قليلي از آن اكتفا مي شود.
اول شيخ كليني و قطب راوندي و ديگران روايت كرده اند از مردي از اهل مدائن كه گفت : با رفيقي به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بوديم جواني نزديك ما نشسته بود و ازاري و ردايي پوشيده بود كه قيمت كرديم آنها را صد و پنجاه دينار مي ارزيد و نعل زردي در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلي از ما سؤ ال كرد


او را رد كرديم نزديك آن جوان رفت و از او سؤ ال كرد جوان از زمين چيزي برداشت و به او داد، سائل او را دعاي بسيار نمود جوان برخاست و از ما غائب شد. نزد سائل رفتيم و از او پرسيديم كه آن جوان چه چيز به تو داد كه آن قدر او را دعا نمودي ؟ به ما نمود سنگريزه طلائي كه مانند ريگ دندانه ها داشت چون وزن كرديم بيست مثقال بود، به رفيق خود گفتم كه امام ما و مولاي ما نزد ما بود و ما نمي دانستيم ؛ زيرا كه به اعجاز او سنگريزه طلا شد. پس رفتيم و در جميع عرفات گرديديم و او را نيافتيم ، پرسيديم از جماعتي كه در دور او بودند از اهل مكه و مدينه كه اين مرد كي بود؟ گفتند: جواني است علوي هر سال پياده به حج مي آيد.(99) 
حكايت حاكم قم
دوم قطب راوندي در ( خرائج ) از حسن مسترق روايت كرده است كه گفت : روزي در مجلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحيه حضرت صاحب الا مر عليه السلام و غيبت آن حضرت مذكور شد و من استهزاء مي كردم به اين سخنان ، در اين حال عموي من حسين داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مي گفتم ، گفت : اي فرزند! من نيز اعتقاد تو را داشتم در اين باب تا آنكه حكومت قم را به من دادند در وقتي كه اهل قم بر خليفه عاصي شده بودند، و هر حاكمي كه مي رفت او را مي كشتند

و اطاعت نمي كردند پس لشكري به من دادند و به سوي قم فرستادند چون به ناحيه طرز رسيدم به شكار رفتم ، شكاري از پيش من به در رفت از پي آن رفتم و بسيار دور رفتم تا به نهري رسيدم در ميان نهر روان شدم و هر چند مي رفتم وسعت آن بيشتر مي شد در اين حال سواري پيدا شد و بر اسب اشهبي سوار و عمامه خز سبزي بر سر داشت و به غير چشمهايش در زير آن نمي نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت : اي حسين و مرا امير نگفت و به كنيت نيز ياد نكرد بلكه از روي تحقير نام مرا برد، گفت : چرا غيب مي كني و سبك مي شماري ناحيه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمي دهي ؟ و من صاحب وقار و شجاعتي بودم كه از چيزي نمي ترسيدم ، از سخن او بلرزيدم و گفتم : مي نمايم اي سيد من آنچه فرمودي ، گفت : هرگاه برسي به آن موضعي كه متوجه آن گرديدي و به آساني بدون مشقت قتال و جدال داخل شهر شوي و كسب كني آنچه كسب مي كني خمس آن را به مستحقش برسان ، گفتم : شنيدم و اطاعت مي كنم ، پس فرمود: برو با رشد و صلاح . و عنان اسب خود را گردانيد و روانه شد و از نظر من غائب گرديد و ندانستم به كجا رفت و از جانب راست و چپ او را بسيار طلب كردم و نيافتم . ترس
و رعب من زياده شد و برگشتم به سوي عسكر خود و اين حكايت را نقل نكردم و فراموش كردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسيدم و گمان داشتم كه با ايشان محاربه خواهم كرد، اهل قم به سوي من بيرون آمدند و گفتند هركه مخالف ما بود در مذهب و به سوي ما مي آمد با او محاربه مي كرديم و چون تو از مايي و به سوي ما آمده اي ميان ما و تو مخالفتي نيست داخل شهر شو و تدبير شهر به هر نحو كه خواهي بكن ، مدتي در قم ماندم و اموال بسيار زياده از آنچه توقع داشتم جمع كردم پس امراي خليفه بر من و كثرت اموال من حسد بردند و مذمت من نزد خليفه كردند تا آنكه مرا عزل كرد و برگشتم به سوي بغداد و اول به خانه خليفه رفتم و بر او سلام كردم و به خانه خود برگشتم و مردم به ديدن من مي آمدند. در اين حال محمّد بن عثمان عمري آمد و از همه مردم گذشت و بر روي مسند من نشست و بر پشتي من تكيه كرد، من از اين حركت او بسيار به خشم آمدم و پيوسته مردم مي آمدند و مي رفتند و او نشسته بود و حركت نمي كرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زياده مي شد چون مجلس منقضي شد به نزديك من آمد و گفت : ميان من و تو سري هست بشنو، گفتم : بگو، گفت : صاحب اسب اشهب و نهر مي گويد كه ما به وعده خود وفا كرديم
پس آن قصه به يادم آمد و لرزيدم و گفتم مي شنوم و اطاعت مي كنم و به جان منت مي دارم پس برخاستم و دستش را گرفتم و به اندرون بردم و در خزينه هاي خود را گشودم و خمس همه را تسليم كردم و بعضي از اموال را كه من فراموش كرده بودم او به ياد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب الا مر عليه السلام شك نكردم ، پس حسن ناصرالدوله گفت من نيز تا اين قصه را از عم خود شنيدم شك از دل من زائل شد و يقين نمودم امر آن حضرت را.(100) 
دعاي امام زمان (عج ) براي تولد شيخ صدوق
سوم شيخ طوسي و ديگران روايت كرده اند كه علي بن بابويه عريضه اي به خدمت حضرت صاحب الا مر عليه السلام نوشت و به حسين بن روح رضي اللّه عنه داد و سؤ ال كرده بود در آن عريضه كه حضرت دعا كند از براي او كه خدا فرزندي به او عطا كند، حضرت در جواب نوشت كه دعا كرديم از براي تو و خدا تو را در اين زودي دو فرزند نيكوكار روزي خواهد كرد. پس در آن زودي از كنيزي حق تعالي او را دو فرزند داد يكي محمّد و ديگري حسين ، و از محمّد تصانيف بسيار ماند كه از جمله آنها ( كتاب من لايحضره الفقيه ) است و از حسين نسل بسيار از محدثين به هم رسيد و محمّد فخر مي كرد كه به دعاي حضرت قائم عليه السلام به هم رسيده ام و استادان او، او را تحسين مي

كردند و مي گفتند كه سزاوار است كسي كه به دعاي حضرت صاحب الا مر عليه السلام به هم رسيده چنين باشد.(101)
درهم شكستن توطئه معتضد عباسي
چهارم شيخ طوسي از رشيق روايت كرده است كه ( معتضد خليفه ) فرستاد مرا با دو نفر ديگر طلب نمود و امر كرد كه هر يك دو اسب با خود برداريم يكي را سوار شويم و ديگري را به جنبيت بكشيم يعني يدك كنيم و سبكبار به تعجيل برويم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را به ما نشان داد و گفت به در خانه مي رسيد كه غلام سياهي بر آن در نشسته است پس داخل خانه شويد و هركه در آن خانه بابيد سرش را براي من بياوريد. چون به خانه حضرت رسيديم در دهليز خانه غلام سياهي نشسته بود و بند زير جامه در دست داشت و مي بافت پرسيديم كه كي در اين خانه هست ؟ گفت صاحبش و هيچگونه ملتفت نشد به جانب ما و از ما پروا نكرد، چون داخل خانه شديم خانه بسيار پاكيزه اي ديديم و در مقابل پرده اي مشاهده كرديم كه هرگز از آن بهتر نديده بوديم كه گويا الحال از دست كارگر در آمده است و در خانه هيچ كس نبود، چون پرده را برداشتم حجره بزرگي به نظر آمد كه گويا درياي آبي در ميان آن حجره ايستاده و در منتهاي حجره حصيري بر روي آب گسترده است و بر بالاي آن حصير مردي ايستاده است نيكوترين مردم به حسب هيئت و مشغول نماز است و هيچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه

پا در حجره گذاشت كه داخل شود در ميان آن غرق شد و اضطراب بسيار كرد تا من دست دراز كردم و او را بيرون مي آوردم و بي هوش شد، بعد از ساعتي به هوش آمد پس رفيق ديگر اراده كرد كه داخل شد و حال او بدين منوال گذشت پس من متحير ماندم و زبان به عذر خواهي گشودم و گفتم معذرت مي طلبم از خدا و از تو اي مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستم كه نزد كي مي آيم و از حقيقت حال مطلع نبودم و اكنون توبه مي نمايم به سوي خدا از اين كردار، پس به هيچ وجه متوجه گفتار من نشد و مشغول نماز بود، ما را هيبتي عظيم در دل به هم رسيد و برگشتيم و ( معتضد ) انتظار ما را مي كشيد و به دربانان سفارش كرده بود كه هر وقت برگرديم ما را به نزد او برند، پس در ميان شب رسيديم و داخل شديم و تمام قصه را نقل كرديم ، پرسيد كه پيش از من با ديگري ملاقات كرديد و با كسي حرفي گفتيد؟
گفتيم : نه . پس سوگندهاي عظيم ياد كرد كه اگر بشنوم كه يك كلمه از اين واقعه را به ديگري نقل كرده ايد هر آينه ، همه را گردن بزنم . و ما اين حكايت را نقل نتوانستيم بكنيم مگر بعد از مردن او.(102) 
تكذيب ادعاي جعفر كذاب
پنجم محمّد بن يعقوب كليني روايت كرده است از يكي از لشكريا خليفه عباسي كه گفت من همراه بودم كه نسيم غلام خليفه به سرّ من راءي آمد و در خانه حضرت

امام حسن عسكري عليه السلام را شكست بعد از فوت آن حضرت ، پس حضرت صاحب الا مر عليه السلام از خانه بيرون آمد و تبرزيني در دست داشت و به نسيم گفت : كه چه مي كني در خانه من ؟ نسيم بر خود بلرزيد و گفت : جعفر كذاب مي گفت كه از پدرت فرزندي نمانده است ، اگر خانه از تست ما بر مي گرديم پس از خانه بيرون آمديم . علي بن قيس راوي حديث گويد كه يكي از خادمان خانه حضرت بيرون آمد، من از او پرسيدم از حكايتي كه آن شخص نقل كرد، آيا راست است ؟ گفت : كي تو را خبر داد؟ گفتم : يكي از لشكريان خليفه ، گفت : هيچ جيز در عالم مخفي نمي ماند.(103) 
فرمايش امام زمان عليه السلام درباره اموال قمي ها
ششم شيخ ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند كه احمد بن اسحاق كه از وكلاي حضرت امام حسن عسكري عليه السلام بود سعد بن عبداللّه را كه از ثقات اصحاب است با خود برد به خدمت آن حضرت كه از آن حضرت مساءله اي چند مي خواست سؤ ال كند، سعد بن عبداللّه گفت كه چون به در دولت سراي آن حضرت رسيديم ، احمد رخصت دخول از براي خود و من طلبيد و داخل شديم ، احمد با خود همياني داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود، و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يكي را يكي از شيعيان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسيديم در دامن آن حضرت طفلي

نشسته بود مانند ( مشتري ) در كمال حسن و جمال و در سرش دو كاكل بود و در نزد آن حضرت گوي طلا بود به شكل انار كه به نگين هاي زيبا و جواهر گرانبها مرصع كرده بودند و يكي از اكابر بصره به هديه از براي آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اي بود و كتابت مي فرمود چون آن طفل مانع مي شد آن گوي را مي انداخت كه طفل از پي آن مي رفت و خود كتابت مي فرمود، چون احمد هميان را گشود و نزد آن حضرت نهاد، حضرت به آن طفل فرمود كه اينها هدايا و تحفه هاي شيعيان تست بگشا و متصرف شو، آن طفل يعني حضرت صاحب الا مر عليه السلام گفت : اي مولاي من ! آيا جايز است كه من دست طاهر خود را دراز كنم به سوي مالهاي حرام ؟! پس حضرت عسكري عليه السلام فرمود كه اي پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است تا حضرت صاحب الا مر عليه السلام حلال و حرام را از يكديگر جدا كند، پس احمد يك كيسه را بيرون آورد حضرت فرمود كه اين از فلان است كه در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفي (دينار) در اين كيسه است چهل و پنج اشرفي از قيمت ملي است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است و چهارده اشرفي قيمت هفت جامه است كه فروخته است و از كرايه دكان سه دينار است ، حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود كه راست
گفتي اي فرزند، بگو چه چيز در ميان اينها حرام است تا بيرون كند؟ فرمود: كه در اين ميان يك اشرفي هست به سكه ري كه به تاريخ فلان سال زده اند و آن تاريخ بر آن سكه نقش بوده و نصف نقشش محو شده است و يك دينار مقراض شده ناقصي هست كه يك دانگ و نيم است و حرام در اين كيسه همين دو دينار است و وجه حرمتش اين است كه صاحبش را در فلان سال در فلان ماه نزد جولايي كه از همسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود و مدتي بر اين گذشت كه دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت كه آن را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت ريسماني باريكتر از آنكه دزد برده بود به همان وزن و داد آن را بافتند و فروخت و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرام است .
چون كيسه را احمد گشود و دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحب الا مر عليه السلام فرمود كه مال فلان است كه در فلان محله قم مي باشد و پنجاه اشرفي در اين صره است و ما دست بر اين دراز نمي كنيم ، پرسيد چرا؟ فرمود كه اين اشرفي ها قيمت گندمي است كه ميان او و برزگرانش مشترك بود و حصه خود را زياد كيل كرد و گرفت مال آنها در آن ميان است ، حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود كه راست گفتي اي فرزند، پس به احمد گفت كه اين كيسه ها را بردار و وصيت
كن كه به صاحبانش برسانند كه ما نمي خواهيم و اينها حرام است تا اينكه همه را به اين نحو تميز فرمود. و چون سعد بن عبداللّه خواست كه مسايل خود را بپرسد حضرت عسكري عليه السلام فرمود كه از نور چشمم بپرس آنچه مي خواهي و اشاره به حضرت صاحب عليه السلام نمود. پس جميع مسائل مشكله را پرسيد و جوابهي شافي شنيد و بعضي از سؤ الها كه از خاطرش محو شده بود حضرت از راه اعجاز به يادش آورد و جواب فرمود. (حديث طولاني است در ساير كتب ايراد نموده ام .)(104) 
شيعه شدن غانم هندي
هفتم شيخ كليني و ابن بابويه و ديگران رحمه اللّه روايت كرده اند به سندهاي معتبر از ( غانم هندي ) كه گفت : من با جماعتي از اصحاب خود در شهر كشمير بوديم از بلاد هند و چهل نفر بوديم و در دست راست پادشاه آن ملك بر كرسي ها مي نشستيم و همه تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم را خوانده بوديم و حكم مي كرديم ميان مردم و ايشان را دانا مي گردانيديم در دين خود و فتوي مي داديم ايشان را در حلال و حرام ايشان و همه مردم رجوع به ما مي كردند پادشاه و غير او.
روزي نام حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم را مذكور ساختيم و گفتيم آن پيغمبري كه در كتابها نام او مذكور است امر او بر ما مخفي است و واجب است بر ما كه تفحص كنيم احوال او را و از پي آثار او برويم . پس راءي همه بر اين قرار

گرفت كه من بيرون آيم و از براي ايشان احوال آن حضرت را تجسس نمايم . پس بيرون آمدم و مال بسيار با خود برداشتم پس دوازده ماه گرديدم تا به نزديك كابل رسيدم و جماعتي از تركان برخوردند و زخم بسيار بر من زدند و اموال مرا گرفتند، حكم كابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در اين وقت داود بن عباس والي بلخ بود، چون خبر من به او رسيد كه از براي طلب دين حق از هند بيرون آمده ام و لغت فارسي آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متكلمين كرده ام ، مرا به مجلس خو طلبيد و فقها و علما را جمع كرد كه با من گفتگو كنند، گفتم : من از شهر خود بيرون آمده ام كه طلب نمايم و تجسس كنم پيغمبري را كه نام و صفات او را در كتب خود خوانده ايم ، گفتند: نام او كيست ؟ گفتم : محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم ، گفتند: آن پيغمبر ما است كه تو او را طلب مي نمايي . من شرايع و دين آن حضرت را از ايشان پرسيدم ، بيان كردند. به ايشان گفتم : مي دانم كه محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم پيغمبر است اما نمي دانم كه آنچه شما مي گوييد اين است كه من او را طلب مي كنم يا نه ؟ بگوييد او در كجا مي باشد تا بروم به نزد او و سؤ ال كنم از او علامتها و دلالتها كه نزد من است
، و در كتب خوانده ام اگر آن باشد كه من طلب مي نمايم ايمان بياورم به او. گفتند: او از دنيا رفته است . گفتم : وصي و خليفه او كيست ؟ گفتند: ابوبكر. گفتم : نامش را بگوييد اين كنيت او است . گفتند: نامش عبداللّه پسر عثمان است و نسب او را به قريش ذكر كردند. گفتم : نسب پيغمبر خود را بيان كنيد، گفتند: گفتم : اين آن پيغمبر نيست كه من طلب او مي نمايم ، آنكه من او را طلب مي نمايم خليفه او برادر او است در دين و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او است و پدر فرزندان او است و آن پيغمبر را فرزندي نيست بر روي زمين به غير فرزندان اين مردي كه خليفه او است . چون فقهاء ايشان اين سخنان را شنيدند برجستند و گفتند: اي امير! من ديني دارم و به دين خود متمسكم و از دين خود مفارقت نمي كنم من تا ديني قويتر از آن كه دارم بيابم . من صفات پيغمبر را خوانده ام در كتابهايي كه خدا بر پيغمبرانش فرستاده است ، و من از بلاد هند بيرون آمده ام و دست برداشته ام از عزتي كه در آنجا داشتم از براي طلب او، چون تجسس كردم امر پيغمبر شما را از آنچه شما بيان كرديد موافق نبود به آنچه من در كتب خوانده ام دست از من برداريد.
پس والي بلخ فرستاد حسين بن اسكيب را از اصحاب حضرت امام حسن عسكري عليه السلام بود طلبيد و گفت : با اين مرد هندي مباحثه
كن . حسين گفت : اصلحك اللّه نزد تو فقها و علما هستند و ايشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والي گفت : چنانچه من مي گويم با او مناظره كن و او را به خلوت ببر و با او مدارا كن و خوب خاطرنشان او كن . پس حسين مرا به خلوت برد بعد از آنكه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گرديد گفت : آن پيغمبري كه طلب مي نمايي همان است كه ايشان گفتند اما خليفه او را غلط گفته اند آن پيغمبر محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصي او علي عليه السلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه عليها السلام دختر محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم است و پدر حسن و حسين عليهما السلام كه دخترزاده محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم اند، غانم گفت : من گفتم همين است آنكه من مي خواستم و طلب مي كردم . پس رفتم به خانه داود والي بلخ و گفتم : اي امير! يافتم آنچه طلب مي كردم ( وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) عليه السلام پس والي ، نيكي و احسان بسيار به من كرد و به حسين گفت : كه تفقد احوال او بكن و از او باخبر باش . پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسايلي كه به آن محتاج بودم موافق مذهب شيعه از نماز و روزه و ساير فرايض
از او اخذ كردم ، و من به حسين گفتم ما در كتب خود خوانده ايم كه محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم خاتم پيغمبران است و پيغمبري بعد از او نيست و امر امامت بعد از او با وصي و وارث و خليفه او است و پيوسته امر خلافت خدا جاري است در اعقاب و اولاد ايشان و تا منقضي شود دنيا پس كيست وصي وصي محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم ؟ گفت : امام حسن و بعد از او امام حسين عليهما السلام دو پسر محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم ، پس همه را شمرد تا حضرت صاحب الا مر عليه السلام و بيان كرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنكه طلب ناحيه مقدسه آن حضرت بنمايم شايد به خدمت او توانم رسيد.
راوي گفت : پس غانم آمد به قم و با اصحاب ما صحبت داشت و در سال دويست و شصت و چهار با اصحاب ما رفت به سوي بغداد و با او رفيقي بود از اهل سند كه با و رفيق شده بود در تحقيق مذهب حق ، غانم گفت : خوشم نيامد از بعض اخلاق آن رفيق ، از او جدا شدم و از بغداد بيرون آمدم تا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بني عباس يا وارد قريه عباسيه شدم نماز كردم و متفكر بودم در آن امري كه در طلب آن سعي مي كنم ناگاه مردي به نزد من آمد و گفت : تو فلاني و مرا به نامي خواند
كه در هند داشتم و كسي بر آن مطلع نبود، گفتم : بلي ! گفت : اجابت كن مولاي خود را كه تو را مي طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاي غير ماءنوس برد تا داخل خانه و بستاني شدم ديدم مولاي من نشسته است و به لغت هندي فرمود: خوش آمدي اي فلان ! چه حال داري و چگونه گذاشتي فلان و فلان را؟ تا آنكه مجموع آن چهل نفر كه رفيقان من دارند نام برد و احوال هر يك را پرسيد و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جميع اين سخنان را به كلام هندي و مي فرمود و گفت : مي خواهي به حج روي با اهل قم ؟ گفتم : بلي ، اي سيد من ! فرمود: با ايشان مرو در اين سال برگرد و در سال آينده برو. پس به سوي من انداخت صره زري كه نزد او گذاشته بود فرمود: اين را خرجي خود كن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هيچ امر مطلع مگردان .
راوي گفت : بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت ، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حاجيان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد كه حضرت او را براي اين منع فرموده بودند از رفتن به سوي حج در اين سال . پس به جانب خراسان رفت و سال ديگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هديه براي ما از خراسان فرستاد و مدتي در
خراسان ماند تا آنكه به رحمت خدا واصل گرديد.(105) 
نصب حجرالا سود به دست امام زمان عليه السلام
هشتم قطب راوندي از جعفر بن محمّد بن قولويه استاد شيخ مفيد رحمه اللّه روايت كرده است كه چون قرامطه اعني اسماعيليه ملاحده كعبه را خراب كردند و حجرالا سود را به كوفه آورده در مسجد كوفه نصب كردند و در سال سيصد و سي و هفت كه اوايل غيبت كبري بود خواستند كه حجر را به كعبه برگردانند و در جاي خود نصب كنند، من به اميد ملاقات حضرت صاحب الا مر عليه السلام در ان سال اراده حج نمودم ؛ زيرا كه در احاديث صحيحه وارد شده است كه حجر را كسي به غير معصوم و امام زمان نصب نمي كند چنانچه قبل از بعثت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم كه سيلاب كعبه را خراب كرد حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج كه كعبه را بر سر عبداللّه بن زيبر خراب كرد چون خواستند بسازند هركه حجر را گذاشت لرزيد و قرار نگرفت تا آنكه حضرت امام زين العابدين عليه السلام آن را به جاي خود گذاشت و قرار گرفت .
لهذا در آن سال متوجه حج شدم چون به بغداد رسيدم علت صعبي مرا عارض شد كه بر جان خود ترسيدم و نتوانستم به حج بروم ، نايب خود گردانيدم مردي از شيعه را كه او را ابن هشام مي گفتند و عريضه اي به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر كردم و در آن عريضه سؤ ال كرده بودم كه مدت عمر من چند سال

خواهد بود و از اين مرض عافيت خواهم يافت يا نه ؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن است كه اين رقعه را بدهي به دست كسي كه حجر را به جاي خود مي گذارد و جوابش را بگيري و تو را از براي همين كار مي فرستم . ابن هشام گفت كه چون داخل مكه مشرفه شدم مبلغي به خدمه كعبه دادم كه در وقت گذاشتن حجر مرا حمايت كنند كه بتوانم درست ببينم كه كي حجرا به جاي خود مي گذارد و ازدحام مردم مانع ديدن من نشود، چون خواستند حجر را به جاي خود بگذارند خدمه مرا در ميان گرفتند و حمايت من مي نمودد و من نظر مي كردم هركه حجر را مي گذاشت حركت مي كرد و مي لرزيد و قرار نمي گرفت تا آنكه جوان خوشروي و خوشبوي و خوش موي گندم گوني پيدا شد و حجر را از دست ايشان گرفت و به جاي خود نصب كرد و درست ايستاد و حركت نكرد پس خروش از مردم برآمد و صدا بلند كردند و روانه شدند و از مسجد بيرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را مي شكافتم و از جانب راست و چپ دور مي كردم و مي دويدم و مردم گمان كردند كه من ديوانه شده ام و چشمم را از او بر نمي داشتم كه مبادا از نظر من غايب شود تا اينكه از ميان مردم بيرون رفتم و در نهايت آهستگي و اطمينان مي رفت و من هرچند مي دويدم به او نمي رسيدم و چون
به جايي رسيد كه به غير از من و او كسي نبود ايستاد و به سوي من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود داري ! رقعه را به دستش دادم ، نگشود و فرمود: به او بگو بر تو خوفي نيست در اين علت ، و عافيت مي يابي و اجل محتوم تو بعد از سي سال ديگر خواهد بود. چون اين حالت را مشاهده كردم و كلام معجز نظامش را شنيدم خوف عظيمي بر من مستولي شد به حدي كه حركت نتوانستم كرد، چون اين خبر به ابن قولويه رسيد يقين او زياده شد و در حيات بود تا سال سيصد و شصت و هفت از هجرت ، در آن سال اندك آزاري هم رسيد وصيت كرد و تهيه كفن و حنوط و ضروريات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در اين امور مي كرد و مردم به او مي گفتند: آزار بسيار نداري اين قدر تعجيل و اضطراب چرا مي كني ؟ گفت : مولاي من مرا وعده كرده است . پس در همان علت [ مرض ] به منازل رفيعه بهشت انتقال نمود ( اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَواليهِ الاَطْهارِ في دارِ الْقَرارِ ) .(106) 
سبب تشيع همداني ها
نهم شيخ ابن بابويه روايت كرده است از احمد بن فارس اديب كه گفت : من وارد شهر همدان شدم و همه را سني يافتم به غير يك محله كه ايشان را بني راشد مي گفتند و همه شيعه امامي مذهب بودند، از سبب تشيع ايشان سؤ ال كردم مرد پيري از ايشان كه آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت

: سبب تشيع ما آن است كه جد اعلاي ما كه ما همه به او منسوبيم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعت پياده مي آمدم ، چند منزل كه آمديم در باديه ، روزي در اول قافله خوابيدم كه چون آخر قافله برسد بيدار شوم چون به خواب رفتم بيدار نشدم تا آنكه گرمي آفتاب مرا بيدار كرد و قافله گذشت بود و جاده پيدا نبود، به توكل روانه شدم ، اندك راهي كه رفتم رسيدم به صحراي سبز و خرم پر گل و لاله كه هرگز چنين مكاني نديده بودم چون داخل آن بستان شدم قصر عالي به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسيدم دو خادم سفيد ديدم نشسته اند سلام كردم جواب نيكويي گفتند و گفتند بنشين كه خدا خير عظيمي نسبت به تو خواسته است كه تو را به اين موضع آورده است ، پس يكي از آن خادمها داخل آن قصر شد و بعد از اندك زماني آمد و گفت : برخيز و داخل شو! چون داخل شدم قصري مشاهده كردم كه هرگز به آن خوبي نديده بودم خادم پيش رفت و پرده اي بر در خانه بود، پرده را برداشت و گفت : داخل شو! چون داخل شدم جواني را ديدم كه در ميان خانه نشسته است و شمشير درازي محاذي سر او از سقف آويخته است كه نزديك است سر شمشير مماس سر او شود يعني برسد به سر او و آن جوان مانند ماهي بود كه در تاريكي درخشان باشد، پس سلام كردم و با نهايت ملاطفت و
خوش زباني جواب فرمود و گفت : مي داني من كيستم ؟ گفتم : نه واللّه ! فرمود: منم قائم آل محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم و منم آنكه در آخرالزمان به اين شمشير خروج خواهم كرد و اشاره به آن شمشير نمود و زمين را پر از عدالت و راستي خواهم كرد بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روي در افتادم و رو را بر زمين ماليدم ، فرمود: چنين مكن و سر بردار تو فلان مردي از مدينه اي از بلاد جبل كه آن را همدان مي گويند، گفتم : بلي اي آقاي من و مولاي من ! پس فرمود: مي خواهي برگردي به اهل خود؟ گفتم : بلي اي سيد من ! مي خواهي به سوي اهل خود بروم و بشارت دهم ايشان را به اين سعادت كه مرا روزي شده . پس اشاره فرمود به سوي خادم و او دست مرا گرفت و كيسه زري به من داد مرا از بستان بيرون آورد و با من روانه شد اندك راهي كه آمديم عمارتها و درختها و مناره مسجدي پيدا شد. گفت : مي داني و مي شناسي اين شهر را؟ گفتم : نزديك به شهر ما شهري است كه او را اسدآباد مي گويند، گفت : همان است برو با رشد و صلاح ، اين را گفت و ناپيدا شد، من داخل اسدآباد شدم و در كيسه چهل يا پنجاه اشرفي بود، پس وارد همدان شدم و اهل و خويشان خود را جمع كردم و بشارت دادم ايشان را به آن سعادتها
كه حق تعالي براي من ميسر كرد و ما هميشه در خير و نعمت بوديم تا از آن اشرفي ها چيزي باقي بود.(107) 
ملاقات نماينده مفوضه با امام زمان عليه السلام
دهم مسعودي و شيخ طوسي و ديگران روايت كرده اند از ابونعيم محمّد بن احمد انصاري كه گفت : روانه نمودند قومي از مفوضه و مقصره ، كامل بن ابراهيم مدني را به سوي ابي محمّد عليه السلام در سرّ من راءي كه مناظره كند با آن جناب در اوامر ايشان ، كامل گفت : من در نفس خود گفتم كه سؤ ال مي كنم از آن جناب كه داخل نمي شود در بهشت مگر آنكه معرفت او مثل معرفت من باشد و قائل باشد به آنچه من مي گويم چون داخل شدم بر سيد خود ابي محمّد عليه السلام و نظر كردم به جامه هاي سفيد و نرمي كه در بر او بود در نفس خود گفتم ولي خدا و حجت او جامه هاي نرم مي پوشسد و ما را امر مي فرمايد به مواسات اخوان ما و ما را نهي مي كند از پوشيدن مانند آن ، پس با تبسم فرمود: اي كامل ! و ذراع خود را بالا برد پس ديدم پلاس سياه زبري كه روي پوست بدن مباركش بود پس فرمود: اين براي خدا است و اين براي شما. پس خجل شدم و نشستم در نزد دري كه پرده بر آن آويخته بود پس بادي وزيد و طرفي از ان را بالا برد پس ديدم جواني را كه گويا پاره ماه بود چهار ساله يا مثل آن پس به من فرمود: اي كامل بن ابراهيم !

پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم كه گفتم : لبيك اي سيد من ! پس فرمود: آمدي نزد ولي اللّه و حجت او و اراده كردي سؤ ال كني كه داخل بهشت نمي شود مگر آنكه عارف باشد مانند معرفت تو و قائل باشد به مقاله تو، پس گفتم : آري ، واللّه ! فرمود: پس در اين حال كم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت واللّه ، به درستي كه داخل بهشت مي شوند خلق بسياري ، گروهي كه ايشان را ( حقيه ) مي گويند، گفتم : اي سيد من ! كيستند ايشان ؟ فرمود: قومي كه از دوستي ايشان اميرالمؤ منين عليه السلام را اين است كه قسم مي خوردند به حق او و نمي دانند كه فضل او چيست آنگاه ساعتي ساكت شد پس فرمود: و آمدي سؤ ال كني از آن جناب از مقاله مفوضه ، دروغ گفتند بلكه قلوب ما محل است از براي مشيت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مي خواهيم و خداي تعالي مي فرمايد ( وَ ما تَشآؤُنَ اِلاّ اَنْ يَشآءَ اللّهُ ) (108) آنگاه پرده به حال خود برگشت پس آن قدرت نداشتم كه آن را بالا كنم پس حضرت ابومحمّد عليه السلام به من نظر كرد و تبسم نمود فرمود: اي كامل بن ابراهيم ! سبب نشستن تو چيست و حال آنكه خبر كرده تو را مهدي و حجت بعد از من به آنچه در نفس تو بوده و آمدي كه از آن سؤ ال كني ، گفت پس برخاستم و جواب خود را كه در نفسم مخفي كرده بودم
از امام مهدي عليه السلام گرفتم و بعد از آن آن جناب را ملاقات نكردم ، ابونعيم گفت : پس من كامل را ملاقات كردم و او را از اين حديث سؤ ال كردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زياده و نقصان .(109) 
يازدهم شيخ محدث فقيه عمادالدّين ابوجعفر بن محمّد بن علي بن محمّد طوسي مشهدي معاصر ابن شهر آشوب ، در كتاب ( ثاقب المناقب ) روايت كرده از جعفر بن احمد كه گفت : طلبيد مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با كيسه اي كه در آن دراهمي بود پس به من گفت : محتاجيم كه تو خود بروي به ( واسط ) در اين وقت و بدهي آنچه من به تو دادم به اول كسي كه ملاقات كني او را آنگاه كه از كشتي درآمدي به واسط. گفت مرا از اين غم شديدي پيدا شد و گفتم مثل مني را براي چنين امري مي فرستد و حمل مي كند اين چيز اندك را، پس رفتم به واسط و از كشيت در آمدم پس اول كسي را كه ملاقات كردم سؤ ال كردم از او از حال حسن بن قطاه صيدلاني وكيل وقف به واسط، پس گفت : من همان تو كيستي ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمري تو را سلام مي رساند و اين دو جامه و اين كيسه را داده كه تسليم كنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستي كه محمّد بن عبداللّه حائري وفات كرد و من بيرون آمدم به جهت اصلاح كفن
او پس جامه را گشود ديد كه در آن است آنچه را به او احتياج دارد از حبره و كافور و در آن كيسه كرايه حمالها است و اجرت حفار، گفت : پس تشييع كرديم جنازه او را و برگشتيم .(110) 
حكايت طلاي گمشده
دوازدهم و نيز روايت كرده از حسين بن علي بن محمّد قمي معروف به ابي علي بغدادي كه گفت : در بخارا بودم پس شخصي كه معروف بود به ابن جاشير، ده قطعه طلا داد و امر كرد مرا كه تسليم كنم آنها را در بغداد به شيخ ابي القاسم حسين بن روح قدس سره پس حمل كردم آنها را با خود چون رسيدم به مفازه امويه يكي از آن سبيكه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنكه داخل بغداد شدم و سبيكه ها را بيرون آوردم كه تسليم آن جناب كنم پس ديدم كه يكي از آنها از من مفقود شده پس سبيكه اي به وزن آن خريدم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شيخ ابي القاسم در بغداد و آن سبيكه ها را نزدش گذاردم پس فرمود: بگير اين سبيكه راو آن را كه گم كردي رسيد به ما، او اين است آنگاه بيرون آورد آن سبيكه را كه مفقود شد از من به امويه پس نظر كردم در آن شناختم آن را.(111) 
سيزدهم و نيز روايت كرده اند از حسين بن علي مذكور كه گفت : زني از من سؤ ال كرد كه وكيل مولاي ما كيست ؟ پس بعضي از قميين گفتند به او كه ابوالقاسم

بن روح است و او را به آن زن دلالت كردند پس داخل شد در نزد شيخ و من در نزد آن جناب بودم پس گفت : اي شيخ ! چه با من است ؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بينداز. پس انداخت آن را و برگشت و آمد نزد ابوالقاسم روحي و من بودم نزد او پس فرمود ابوالقاسم به ملوك خود، كه بيرون بياور حقه را براي ما پس حقه را نزد او آورد پس به آن زن ، فرمود: اين حقه اي است كه با تو بود و انداختي در دجله ، گفت : آري ، فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است يا تو خبر مي دهي مرا؟ گفت : بلكه تو خبر ده مرا. فرمود: در اين حقه يك جفت دستينه (112) است از طلا و حلقه بزرگي كه در آن جوهري است و دو حلقه صغير كه در آن جوهري است و دو انگشتري يكي فيروزج و ديگري عقيق ، و امر چنان بود كه فرمود، چيزي را واگذار نكرد.
پس حقه را باز كرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر كرد به آن پس گفت : اين بعينه همان است كه من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعف ديدن اين معجزه بي خود شديم . ابي علي بغدادي حسين مذكور بعد از ذكر اين حديث و حديث سابق گفت : شهادت مي دهم در نزد خداوند روز قيامت در آنچه خبر دادم به آن ، به همان نحو
است كه ذكر كردم نه زياد كردم در آن و نه كم كردم و سوگند خورد به ائمه اثني عشر كه راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه كم نموده ام از آن .(113) 
در جستجوي امام زمان عليه السلام
چهاردهم و نيز روايت كرده اند از علي بن سنان موصلي از پدرش كه گفت : چون حضرت ابومحمّد عليه السلام وفات كرد وارد شد از قم و بلاد جبل جماعتي با اموالي كه مي آوردند حسب رسم و ايشان را خبري نبود از آن حضرت پس حضرت رسيدند به سرّ من راءي و سؤ ال كردند از آن جناب به ايشان گفتند كه وفات كرده ، گفتند: پس از او كيست ؟ گفتند: جعفر برادرش پس از او سؤ ال كردند. گفتند: براي سير و تنزه بيرون رفته و در زورقي نشسته در دجله شرب خمر مي كند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با يكديگر مشورت كردند و گفتند اين صفت امام نيست و بعضي از ايشان گفتند برويم و اين اموال را برگردانيم به صاحبانش ، پس ابوالعباس محمّد بن جعفر حميري قمي گفت : تاءمل كنيد تا اين مرد برگردد و در امر درست تفحص كنيم ، گفت چون برگشت داخل شدند بر او و سلام كردند و گفتند: اي سيد ما، ما از اهل قم هستيم ، در ما است جماعتي از شيعه و غير شيعه و ما حمل مي كرديم براي سيد خود ابومحمّد عليه السلام اموالي . پس گفت : كجا است آن مالها؟ گفتيم : با ما است ، گفت : حمل

نماييد آن را به نزد من ، گفتند: براي اين اموال خبر ديگري است كه آن را نگفتيم ، گفت : آن چيست ؟ گفتند: اين اموال جمع مي شود و از عامه شيعه در او يك دينار و دو دينار و سه دينار هست آنگاه جمع مي كنند آن را در كيسه و سر آن را مهر مي كنند و ما هر وقت كه مالها را مي آورديم سيد ما مي فرمود كه همه مال فلان مقدار است ، از فلان اين مقدار و از فلان اين مقدار و از نزد فلان اين مقدار تا آنكه تمام نامهاي مردم را خبر مي داد و مي فرمود كه نقش مهر چيست . جعفر گفت : دروغ مي گوييد و بر برادرم مي بنديد چيزي را كه نمي كرد، اين علم غيب است . پس آن قوم چون سخن جعفر را شنيدند بعضي به بعضي نگاه كردند، پس گفت : اين مال را برداريد به نزد من آريد، گفتند: ما قومي هستيم كه ما را اجاره كردند چونكه آن را ديده بوديم از سيد خود حسن عليه السلام اگر تو امامي آن مالها را براي ما وصف كن وگرنه به صاحبانش بر مي گردانيم هرچه مي خواهند در آن مال ها بكنند. گفت پس جعفر رفت نزد خليفه و او را در سرّ من راءي بود و از دست ايشان شكايت كرد پس چون در نزد خليفه حاضر شدند خليفه به ايشان گفت : اين اموال را بدهيد به جعفر، گفتند: ( اَصَلَحَ اللّهُ الْخَليفَهَ م ) ا جماعتي مزدوريم و وكيل ارباب اين اموال و
اينها از جماعتي است و ما را امر كردند كه تسليم نكنيم آنها را مگر به علامت و دلالتي كه جاري شده بود با ابي محمّد عليه السلام ، پس خليفه گفت : چه بود آن دلالتي كه جاري شده بود با ابي محمّد عليه السلام ، قوم گفتند: كه وصف مي كرد براي ما اشرفي ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنين مي كرد مالها را به او تسليم مي كرديم و چند مرتبه بر او وارد شديم و اين بود علامت ما با او و حال وفات كرده پس اگر اين مرد صاحب اين امر است پس به پا دارد براي ما آنچه را كه به پا مي داشت براي ما برادر او و الا مال را بر مي گردانيم به صاحبانش كه آن را فرستادند به توسط ما. جعفر گفت : يا اميرالمؤ منين ! اينها قومي هستند دروغگو و بر برادرم دروغ مي بندند و اين علم غيب است ، پس خليفه گفت : اين قوم رسولانند ( وَ ما عَلَي الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ . 
پس جعفر مبهوت شد و جوابي نيافت پس آن جماعت گفتند اميرالمؤ مين بر ما احسان كند و فرمان دهد به كسي كه ما را بدرقه كند تا از اين بلد بيرون رويم ، پس به نقيبي امر كرد ايشان را بيرون كرد چون از بلد بيرون رفتند پسري به نزد ايشان آمد كه نيكوترين مردم بود در صورت كه گويا خادم بود پس ايشان را آواز داد كه اي فلان پسر فلان و اي فلان پسر
فلان اجابت كنيد مولاي خود را. پس به او گفتند تو مولاي مايي ؟ گفت : معاذاللّه ! من بنده مولاي شمايم پس برويد به نزد آن جناب ، گفتند پس با او رفتيم تا آنكه داخل شديم خانه مولاي ما امام حسن عليه السلام پس ديديم فرزند او قائم عليه السلام را بر سريري نشسته كه گويا پاره ماه است و بر بدن مباركش جامه سبزي بود پس سلام كرديم بر آن جناب و سلام ما را رد كرد آنگاه فرمود: همه مال فلان قدر است و مال فلان چنين است و پيوسته وصف مي كرد تا آنكه جميع مال را وصف كرد، پس وصف كرد جامه هاي ما را و سواريهاي ما را و آنچه با ما بود از چهارپايان پس افتاديم به سجده براي خداي تعالي و زمين را در پيش او بوسيديم آنگاه سؤ ال كرديم از هرچه خواستيم پس جواب داد و اموال را حمل كرديم به سوي آن جناب و ما را امر فرمود كه ديگر چيزي به سرّ من راءي حمل نكنيم و اينكه براي ما شخصي را در بغداد منصوب فرمايد كه اموال را به سوي او حمل كنيم و از نزد او توقيعات بيرون بيايد. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت كرديم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حميري قمي از حنوط و كفن و به او فرمود: خداوند بزرگ نمايد اجر تو را در نفس تو. راوي گفت : چون ابوالعباس به عقبه همدان رسيد تب كرد و وفات نمود، بعد از آن اموال حمل مي شد به بغداد نزد منصوبين
و بيرون مي آمد از نزد ايشان توقيعات .(114) 
دعا در زير ناودان كعبه
پانزدهم (115) و نيز روايت كرده اند از ابي محمّد حسن بن وجنا كه گفت : من در سجده بودم در تحت ناودان يعني ناودان كعبه معظمه در حج پنجاه و چهارم . بعد از نماز عشاء و تضرع مي كردم در دعا كه ديدم كسي مرا حركت مي دهد پس فرمود: اي حسن بن وجنا! گفت پس برخاستم ديدم كنيزك زرد چهره لاغر اندامي است كه گمان كردم چهل ساله و فوق آن است پس در پيش روي من به راه افتاد و من سؤ ال نكردم او را از چيزي تا آنكه آمد در خانه خديجه و در آنجا اطاقي بود كه در وسط آن ديواري بود و در آن پله هايي بود كه از آنجا بالاي مي رفتند پس آن كنيزك بالا رفت و آوازي آمد كه اي حسن بالا بيا پس بالا رفتم و ايستادم در نزد در، پس صاحب الزمان عليه السلام فرمود: اي حسن ! آيا پنداشتي كه تو بر ما مخفي بودي ، واللّه هيچ وقتي در حج خود نبودي مگر آنكه من با تو بودم ، پس سخت بي هوش شدم و به روي در افتادم ، پس برخاستم فرمود به من اي حسن ! ملازم باش در مدينه خانه جعفر بن محمّد را و تو را مهموم نكند طعام تو و نه شراب تو و نه آن چه عورت خود را به آن بپوشاني ، آنگاه دفتري به من عطا فرمود كه در آن بود دعاي فرج و صلواتي بر آن حضرت و فرمود

به اين دعا پس دعا بخوان و چنين صلوات بفرست بر من و مده آن را مگر به اولياي من پس به درستي كه خداوند عز و جل تو را توفيق عطا مي فرمايد، پس گفتم : اي مولاي من تو را بعد از اين نخواهم ديد؟ فرمود: اي حسن ! هرگاه خداي تعالي بخواهد. حسن گفت : پس از حج خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّد عليه السلام را و من بيرون نمي رفتم از آن خانه و بر نمي گشتم به سوي آن مگر به جهت سه حاجت : از براي تجديد وضو، يا از براي خوابيدن ، يا از براي افطار كردن . پس هر زماني كه داخل مي شدم به خانه خود وقت افطار، ركوه [ كوزه ] خود را پر از آب مي ديدم و بر بالاي آن گرده ناني و بر بالاي نان آنچه را كه نفس ميل كرده بود و به آن پس آن را مي خوردم و مرا كافي بود، و لباس زمستاني در وقت زمستان و لباس تابستاني در تابستان و من آب به خانه مي بردم در روز و در خانه مي پاشيدم و كوزه را خالي مي گذاشتم و طعام مي آوردند و مرا حاجتي به آن نبود پس مي گرفتم و آن را تصدق مي كردم به جهت آنكه آگاه نشود بر آن مطلب كسي كه با من بود.(116) 
مؤ لف گويد: كه شيخ ما در ( نجم الثاقب ) فرموده كه يكي از القاب شريفه حضرت صاحب الزمان عليه السلام ( مبدي الا يات ) است ، يعني
ظاهر كننده آيات خداوندي يا محل بروز و ظهور آيات الهيه ؛ چه از آن روز كه بساط خلافت در زمين گسترده شد و انبياء و رسل عليهم السلام به آيات بينات و معزات باهرات براي هدايت خلق بر آن بساط پا نهاده در مقام ارشاد و اعلام كلمه حق و ازهاق باطل برآمدند براي احدي خداي تعالي چنين تكريم و اعزاز نفرمود و به احدي آن مقدار آيات نفرستاد كه براي مهدي خود عليه السلام فرستاد و روانه خواهد كرد عمري به اين طولاني كه خداي داند به كجا خواهد كشيد، چون ظاهر شود در هيئت و سن مردان سي ساله و پيوسته ابري سفيد بر سرش سايه افكند و به زبان فصيح از او ندا رسد مهدي آل م محمّد عليهم السلام بر سر شيعيانش دست گذارد عقولشان كامل شود در اردودي مباركش عسكري [لشكري ] باشد از ملائكه كه ظاهر باشند و مردم ببينند چنانچه در عهد ادريس نبي عليه السلام مي ديدند و همچنين عسكري از جن ؛ از نور جمالش زمين چنان نوراني و روشن شود كه به مهر و ماه حاجت نيفتد، شر و ضرر از درندگان و حشرات برود، خوف و وحشت از آنها از ميان برخيزد، زمين گنجهاي خود را ظاهر نمايد و چرخ از سرعت سير بماند، و عسكرش از روي آب راه روند و كوه و سنگ كافري را كه به آنها خود را مخفي كردند نشان دهند و كافر را به سيما بشناسند و بسياري از مردگان در ركاب مباركش باشند و شمشير بر فرق زنده ها زنند و اينها از آيات عجيبه و
همچنين آياتي كه پيش از ظهور و خروج ظاهر شود كه عدد آنها احصا نشود و بسياري از آن در كتب غيبت ثبت شده كه همه آنها مقدمه آمدن آن جناب است و عشري (110) از آن براي آمدن هيچ حجتي نشده .(117) 

فصل پنجم : در ذكر حكايات و قصص آنان كه در غيبت كبري خدمت امام زمان عليه السلاممشرف شده اند

توضيح
چه آنكه در حال شرفيابي شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روي قرائن قطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اي از آن جناب در بيداري يا خواب يا بر اثري از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .
بدان كه شيخ ما در ( نجم ثاقب ) در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتاب مبارك به ذكر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مي كنيم و دو حكايت كه يكي حكايت حاج علي بغدادي و ديگري حكايت حاج سيد احمد رشتي باشد در ( مفاتيح الجنان ) نقل كرديم .
شفا يافتن اسماعيل هرقلي
حكايت اول قصه اسماعيل هرقلي است : عالم فاضل علي بن عيسي اربلي در ( كشف الغمه ) مي فرمايد كه خبر داد مرا جماعتي از ثقات برادران من كه در بلاد حله شخصي بود كه او را اسماعيل بن حسن هرقلي مي گفتند، از اهل قريه اي بود كه آن را ( هرقل ) مي گويند وفات كرد در زمان من ، و من او را نديدم حكايت كرد از براي من پسراو شمس الدّين ، گفت : حكايت كرد از براي من پدرم كه بيرون آمد در وقت جواني در ران چپ او چيزي كه آن را ( توثه ) مي گويند به مقدار قبضه آدمي و در هر فصل بهار مي تركيد و از آن خون و چرك مي رفت و اين الم او را از همه شغلي باز مي داشت ، به حله آمد و به خدمت رضي الدّين علي بن طاوس رفت


و از اين كوفت شكوه نمود. سيد، جراحان حله را حاضر نموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاي رگ اكحل بر آمده است ، و علاج آن نيست الا به بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگ اكحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد اسماعيل زنده نمي ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمي شويم . سيد به اسماعيل گفت من به بغداد مي روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بغداد بنمايم شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجي توانند كرد، به بغداد آمد و اطباء را طلبيد آنها نيز جميعا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند. اسماعيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت : حق تعالي نماز تو را با وجود اين نجاست كه به آن آلوده اي قبول مي كند و صبر كردن در اين الم بي اجري نيست ، اسماعيل گفت : پس چون چنين است به سامره مي روم و استغاثه به ائمه هدي عليهم السلام مي برم ؛ و متوجه سامره شد.
صاحب ( كشف الغمه ) مي گويد: از پسرش شنيدم كه مي گفت از پدرم شنيدم كه گفت : چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام علي نقي و امام حسن عسكري عليهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالي بسيار ناليدم و به صاحب الا مر عليه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غسل زيارت كردم و ابريقي كه داشتم
آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارت كنم ، به قلعه نرسيده چهار سوار ديدم كه مي آيند و چون در حوالي مشهد جمعي از شرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو جوان شمشير بسته اند يكي از ايشان خطش رسيده بود و يكي پيري بود پاكيزه وضع كه نيزه اي در دست داشت و ديگري شمشيري حمايل كرده و فرجي بر بالاي آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه اي به دست گرفته ، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجي در ميان راه نمانده بر من سلام كردند جواب سلام دادم ، فرجي پوش گفت : فردا روانه مي شوي ؟ گفتم : بلي ، گفت : پيش آي تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه احتزاري از نجاست نمي كنند و تو غسل كرده و رخت را به آب كشيده اي و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد و راست شد بر زمين قرار گرفت ، مقارن آن حال شيخ گفت : ( اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مي داند، باز همان شيخ كه به من
گفت خلاص شدي و رستگاري يافتي گفت : امام است امام ! من دويده ران و ركابش را بوسيدم ، امام عليه السلام روان شد و من در ركابش مي رفتم و جزع مي كردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو جدا نمي شوم ، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده كردم . پس آن شيخ گفت : اي اسماعيل ! شرم نداري كه امام دوبار فرمود برگرد خلاف قول او مي نمايي ؟! اين حرف در من اثر كرد پي ايستادم و چون قدمي چند دور شدند باز به من ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسي مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايي خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضي بگو كه چيزي در باب تو به علي بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مي كنم كه هرچه تو خواهي بدهد، من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسيار خورده ساعتي همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است ، آزاري داري ؟ گفتم : نه ، گفتند: با كسي جنگي و نزاعي كرده اي ؟ گفتم : نه ، اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفاء باشند. گفتم : شرفاء نبودند بلكه يكي از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب فرجي ؟ گفتم : صاحب فرجي ، گفتند: زحمت را به او نمودي
؟ گفتم : بلي ، آن را فشرد و درد كرد پس ران مرا باز كردند اثري از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم اثري نديدم . در اين حال خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره نمودند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمي كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردي كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب در آنجا ماندم ، صبح جمعي مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم ديدم كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر كس مي رسد از او اسم و نسبش را مي پرسيدند چون من رسيدم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند رختي را كه ثانيا پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود كه روح از بدن من مفارقت نمايد كه سيد رضي الدّين با جمعي رسيد و مردم را از من دور كرد و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود سيد فرمود اين مردي كه مي گويند شفا يافته تويي كه اين غوغا را در اين شهر انداخته اي ؟ گفتم : بلي ، از اسب به زير آمده ران مرا باز كرد و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش كرد و بي هوش
شد و چون به خود آمد گفت : وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزير كه قمي بود برده گفت كه اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب من است ، وزير گفت : قصه را به جهت من نقل كن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل كردم . وزير في الحال كسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم اين مرد را ديده ايد ؟ گفتند : بلي ، پرسيد كه دواي آن چيست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بريدن است و اگر ببرند مشكل است كه زنده بماند ؟ پرسيد : بر تقديري كه نميرد تا چندگاه آن زخم به هم آيد ؟ گفتند : اقلا" دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود و بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گودي سفيد خواهد ماند كه از آن جا موي نرويد . باز پرسيد كه شما چند روز شد كه زخم او را ديده ايد ؟ گفتند : امروز روز دهم است . پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست ، در اين وقت يكي از اطبا كه از نصاري بود صيحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسيح ، يعني به
خدا قسم ! اين شفا يافتن نيست مگر از معجزه عيسي بن مريم. وزير گفت : چون عمل هيچ يك از شما نيست من مي دانم عمل كيست. و اين خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد وزير اطبا را با خود به نزد خليفه برد و مستنصر مرا گفت كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانبدم خادمي را گفت كه كيسه را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود كن . من گفتم : حبه از آن را نتوانم كرد . گفت از كي مي ترسي ؟ گفت : از كي ميترسي ؟ گفت از آن كه عمل او است زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزي قبول مكن ، پس خليفه مكدر شده بگريست .
و صاحب ( كشف الغمه ) مي گويد كه از اتفاقات حسنه اينكه روزي من اين حكايت را از براي جمعي نقل مي كردم چون تمام شد دانستم كه يكي از آن جمع شمس الدّين محمّد پسر اسماعيل است و من او را نمي شناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را در وقت زخم ديده بودي ؟ گفت : در آن وقت كوچك بودم ولي در حال صحت ديده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثري از آن زخم نبود، پدرم هر سال يكبار به بغداد مي آمد و به سامره مي رفت و مدتها در آنجا به سر مي برد و مي گريست و تاءسف مي خورد و به آرزوي آنكه
مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مي گشت و يكبار ديگر آن دولت نصيبش نشد و آنچه من مي دانم چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الا مر عليه السلام از دنيا رفت .(118) 
نوشتن كاغذ براي ديدار امام زمان عليه السلام
حكايت دوم كه در آن ذكري است از تاءثير رقعه استغاثه : عالم صالح تقي مرحوم سيد محمّد پسر جناب سيد عباس كه حال زنده و در قريه جب شيث (119) از قراي جبل عامل ساكن است و او از بني اعمام جناب سيد نبيل و عالم متبحر جليل سيد صدرالدّين عاملي اصفهاني صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفر نجفي رحمه اللّه است . سيد محمّد مذكور به واسطه تعدي حكام جور كه خواستند او را داخل در نظام عسكريه كنند از وطن متواري شده با بي بضاعتي به نحوي كه در روز بيرون آمدن از جبل عامل جز يك قمري كه عشر قران است چيزي نداشت و هرگز سؤ ال نكرد و مدتي سياحت كرد و در ايام سياحت در بيداري و خواب عجايب بسيار ديده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلي [قبله ؟] منزلي گرفت و در نهايت پريشاني مي گذرانيد و بر حالش جز دو سه نفر كسي مطلع نبود تا آنكه مرحوم شد.
و از وقت بيرون آمدن از وطن تا زمان فوت پنج سال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايام تعزيه داري حاضر مي شد و گاهي از كتب ادعيه

عاريه مي گرفت و چون بسياري از اوقات زياده از چند دانه خرما و آب چاه صحن شريف بر چيزي متمكن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامي از ادعيه ماءثور داشته و گويا كمتر ذكري و دعائي بود كه از او فوت شده باشد غالب شب و روز مشغول بود، وقتي مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجت عليه السلام و بنا گذاشت كه چهل روز مواظبت كند به اين طريق كه قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون رود رو به طرف راست قريب به چندان ميدان دور از قلعه كه احدي او را نبيند آنگاه عريضه را در گل گذاشته به يكي از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنين كرد تا سي و هشت يا نه روز، فرمود: روزي بر مي گشتم از محل انداختن رقاع و سر را به زير انداخته و خلقم بسيار تنگ بود كه ملتفت شدم گويا كسي از عقب به من ملحق شد با لباس عربي و چفيه و عقال ، و سلام كرد من با حال افسرده جواب مختصري دادم و توجه به جانب او نكردم ، چون ميل سخن گفتن با كسي را نداشتم ، قدري در راه با من مرافقت كرد و من با همان حالت اولي باقي بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل : سيد محمّد! چه مطلبي داري كه امروز سي و هشت روز يا نه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مي آيي و تا فلان مكان از دريا مي روي و عريضه اي
در آب مي اندازي گمان مي كني كه امامت از حاجت تو مطلع نيست ؟ سيد محمّد گفت من تعجب كردم كه احدي بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام را و كسي مرا در كنار دريا نمي ديد و كسي از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفهيه و عقال كه در جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست پس احتمال نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف به حضور غايب مستور امام عصر عليه السلام را دادم و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستي چنان نيست با خود گفتم مصافحه مي كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارك عمل نمايم ، به همان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك پيش آورد مصافحه كردم نرمي و لطافت زيادي يافتم يقين كردم به حصول نعمت عظمي و موهبت كبري پس روي خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش را ببوسم كسي را نديدم .(120) 
راهنماي گمشدگان
حكايت سوم قصه تشرف سيد محمّد جبل عاملي است به لقاء آن حضرت عليه السلام : و نيز عالم صفي مبروز سيد متقي مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس رضوي مشرف شدم با فراواني نعمت آنجا بر من تنگ مي گذشت ، صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجا بيرون روند چون يك قرص نان كه

بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتم مرافقت نكردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداي فريضه ديدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله ديگر نيست و اگر به اين حال بمانم چون زمستان شود تلف مي شوم برخاستم نزديك ضريح رفتم و شكايت كردم و با خاطر افسرده بيرون رفتم و با خود گفتم به همين حال گرسنه بيرون مي روم اگر هلاك شدم مستريح مي شوم و الا خود را به قافله مي رسانم . از دروازه بيرون آمدم از راه جويا شدم طرفين را به من نشان دادند من نيز تا غروب راه رفتم به جايي نرسيدم فهميدم كه راه را گم كردم به بيابان بي پاياني رسيدم كه سواي حنظل (121) چيزي در آن نبود. از شدت گرسنگي و تشنگي قريب پانصد حنظل شكستم شايد يكي از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مي گرديدم كه شايد آبي يا علفي پيدا كنم تا آنكه بالمره ماءيوس شدم تن به مرگ دادم و گريه مي كردم ناگاه مكان مرتفعي به نظرم آمد به آنجا رفتم چشمه آبي ديدم تعجب كردم كه در بلندي چشمه آب چگونه است ، شكر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز كنم چنانچه مردم نماز كرده باشم ، بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاي غريب از آنها مي شنيدم بسياري از آنها را مي شناختم چون شير و گرگ و بعضي از دور
چشمشان مانند چراغ مي نمود وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزي نمانده بود و رنج بسيار كشيده بودم رضا به قضا داده خوابيد وقتي بيدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بي حالي .
در اين حال سواري نمايان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد كشت زيرا كه در صدد دستبردي خواهد بود و من چيزي ندارم پس خشم خواهد كرد لامحاله زخمي خواهد زد، پس از رسيدن سلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم ، فرمود: چه مي كني ؟ با حالت ضعف اشاره به حالت خود كردم ، فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمي خوري ؟ من چون فحص كرده بودم و ماءيوس بودم از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به خربزه ، گفتم : مرا سخريه مكن به حال خود واگذار، فرمود: به عقب نگاه كن نظر كردم بوته اي ديدم كه سه عدد خربزه بزرگ داشت ، فرمود: به يكي از آنها سد جوع كن و نصف يكي صبح بخور و نصف ديگر را با خربزه صحيح ديگر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا قريب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارت خواهد آمد، نزديك به غروب به سياه خيمه اي خواهي رسيد آنها تو را به قافله خواهند رسانيد. پس ، از نظر من غايب شد من برخاستم و يكي از آن خربزه ها را شكستم بسيار لطيف و شيرين بود كه شايد
به آن خوبي نديده بودم ، آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه ديگر را شكسته نصف آن را خوردم و نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدت گرم بود خوردم و با خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اي ديدم چون اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوي من دويدند و مرا به سختي و عنف گرفته به سوي خيمه بردند گويا توهم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربي نمي دانستم و آنها جز پارسي زباني نمي دانستند هرچه فرياد مي كردم كسي گوش به حرف من نمي داد تا به نزديك بزرگ خيمه رفتيم او با خشم تمام گفت : از كجا مي آيي ؟ راست بگو وگرنه تو را مي كشم ، من به هزار حيله في الجمله كيفيت حال خود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم . گفت : اي سيد كاذب ! اينجاها كه تو مي گويي متنفسي عبور نمي كند مگر آنكه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مي گويي مقدور كسي نيست كه در اين زمان طي كند زيرا كه به اين طريق متعارف از اينجا تا مشهد سه منزل است و از اين راه كه تو مي گويي منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مي كشم و شمشير خود را كشيد بر روي من ، در اين حال خربزه از زير عباي من نمايان شد، گفت : اين چيست ؟
تفصل را گفتم ، تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم كه تاكنون نديده ام ، پس بعضي به بعضي ديگر رجوع كردند و به زبان خود گفتگوي زيادي كردند و گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدر مجلس جاي دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاي مرا براي تبرك بردند، جامه هاي پاكيزه برايم آوردند، دو شب و دو روز مهمانداري كردند در نهايت خوبي ، روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.(122) 
شفا يافتن عطوه زيدي
حكايت چهارم قصه تشرف سيد عطوه حسني است به لقاء شريف آن جناب عليه السلام :
عالم فاضل المعي علي بن عيسي اربلي صاحب ( كشف الغمه ) مي گويد حكايت كرد از براي من سيد باقي ابن عطوه علوي حسني كه پدرم عطوه ، زيدي بود و او را مرضي بود كه اطباء از علاجش عاجز بودند و او از ما پسران آزرده بود و منكر بود ميل ما را به مذهب اماميه و مكرر مي گفت من تصديق شما را نمي كنم و به مذهب شما قائل نمي شوم تا صاحب شما مهدي عليه السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد. اتفاقا شبي در وقت نماز خفتن ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مي گويد بشتابيد! چون به تندي به نزدش رفتيم گفت : بدويد و صاحب خود را دريابيد كه همين لحظه از پيش من بيرون رفت و ما هر چند

دويديم كسي را نديديم و برگشته پرسيديم كه چه بود؟ گفت : شخصي به نزد من آمده گفت : يا عطوه ! من گفتم : تو كيستي ؟ گفت : من صاحب پسران توام آمده ام كه تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع الم من دست ماليد و چون به خود نگاه كردم اثري از آن كوفت نديدم و مدتهاي مديد زنده بود با قوت و دانايي زندگاني كرد و من از غير پسران از جمعي كثير اين قصه را پرسيدم و همه به همين طريق بي زياده و كم نقل كردند. صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت و حكايت اسماعيل هرقلي كه گذشت مي گويد: امام عليه السلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار ديده اند كه يا راه را گم كرده بودند و يا درماندگي داشتند و آن حضرت ايشان را خلاصي داده و ايشان را به مطلب خود رسانيده و اگر خوف تطويل نمي بود ذكر مي كردم .(123) 
حكايت دعاي عبرات
حكايت پنجم در ذكر دعاي عبرات است : آيه اللّه علامه حلي رحمه اللّه در كتاب ( منهاج الصلاح ) در شرح دعاي عبرات فرموده كه آن مروي است از جناب صادق جعفر بن محمّد عليهما السلام و از براي اين دعا از طرف سيد سعيد رضي الدّين محمّد بن محمّد بن محمّد آوي رحمه اللّه حكايتي است معروفه و به خط بعضي از فضلا در حاشيه اين موضع از ( منهاج ) آن حكايت را چنين نقل كرده از مولي السعيد فخرالدّين محمّد پسر شيخ اجل جمال الدّين يعني

علامه كه او از والدش روايت نموده از جدش شيخ فقيه سديدالدّين يوسف از سيد رضي مذكور كه او محبوس بود در نزد اميري از امراي سلطان جرماغون مدت طويلي در نهايت سختي و تنگي ، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر را عليه السلام پس گريست و گفت : اي مولاي من ! شفاعت كن در خلاص شدن من از اين گروه ظلمه . پس حضرت فرمود: بخوان دعاي عبرات را، سيد گفت : كدام است دعاي عبرات ؟ فرمود: آن دعا در ( مصباح ) تست ، سيد گفت : اي مولاي من ! دعا در ( مصباح ) من نيست ، فرمود: نظر كن در ( مصباح ) خواهي يافت دعا را در آن . پس از خواب خود بيدار شده نماز صب را كرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اي يافت در ميان اوراق آن كه آن دعا نوشته بود در آن . پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امير را دو زن بود يكي از آن دو عاقله و مديره و آن امير بر او اعتماد داشت پس امير نزد او آمد در نوبه اش پس گفت به امير گرفتي يكي از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام را، امير گفت : چرا سؤ ال كردي از اين مطلب ؟ گفت : در خواب ديدم شخصي را و گويا نور آفتاب مي درخشيد از رخسار او پس حلق مرا در ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مي بينم شوهر تو را كه گرفت يكي از فرزندان مرا و در طعام
و شراب بر او تنگ گرفته ، پس من به او گفتم اي سيد من ! تو كيستي ؟ فرمود: من علي بن ابي طالب ام عليه السلام به او بگو اگر او را رها نكند هر آينه خراب خواهم كرد خانه او را، پس اين خواب منتشر شد و به سلطان رسيد، پس گفت : مرا علمي به اين مطلب نيست و از نواب خود جستجو كرد و گفت : كي محبوس است در نزد شما؟ گفتند: شيخ علوي كه امر كردي به گرفتن او، گفت : او را رها كنيد و اسبي به او بدهيد كه بر آن سوار شود و راه را به او دلالت كنيد پس برود به خانه خود.
و سيد اجل علي بن طاوس در آخر ( مهج الدعوات ) فرموده و از اين جمله است دعايي كه مرا خبر داد صديق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضي آوي ( ضاعَفَ اللّهُ جَلالَتَه وَ سَعادَتَهُ وَ شَرَّفَ خاتِمَتَهُ ) و از براي او حديث عجيبي و سبب غريبي نقل كرده و آن اين بود كه براي او حادثه اي روي داد پس يافت اين دعا را در اوراقي كه نگذاشته بود آن دعا را در آن در ميان كتب خود پس نسخه اي برداشت از آن نسخه ، پس چون آن نسخه را برداشت آن اصل كه در ميان كتب خود يافته بود مفقود شد.(124) 
حكايت ملاقات استرآبادي با امام زمان عليه السلام
حكايت ششم قصه امير اسحاق استرآبادي است : و اين قصه را علامه مجلسي در ( بحار ) نقل كرده از والد خود، و حقير به خط والد

ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقي رحمه اللّه ديدم در پشت دعاي معروف به ( حرز يماني ) قصه را مبسوطتر از آنچه در آنجا است با اجازه براي بعضي و ما ترجمه صورت آن را نقل مي كنيم .
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوهُ عَلي اَشْرَفِ الْمُرْسَلينَ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرينَ وَ بَعْدُ ) .
پس به تحقيق كه التماس كرد از من سيد نجيب اديب حسيب زيده سادات عظام و نقباي كرام امير محمّد هاشم ادام اللّه تعالي تاءييده بجاه محمّد و آله الا قدسين كه اجازه دهم براي او ( حرز يماني ) كه منسوب است به اميرالمؤ منين و امام المتقين و خيرالخلائق بعد النبيين صلوات اللّه و سلامه عليهما ما دامت الجنه الماءوي الصالحين پس اجازه دادم براي او دام تاءييده و اينكه روايت كند اين دعا را از من به اسناد من از سيد عابد زاهد امير اسحاق استرآبادي كه مدفون است به قرب سيد شباب اهل الجنه اجمعين كربلا از مولاي ما و مولي الثقلين خليفه اللّه تعالي صاحب العصر و الزمان ( صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَيه وَ عَلي آبائِهِ الاَقْدَسين ) و سيد گفت كه من مانده شدم در راه مكه پس عقب افتادم از قافله و ماءيوس شدم از حيات و بر پشت خوابيدم مانند محتضر و شروع كردم در خواندن شهادت كه ناگاه ديدم بالاي سر خود مولاي ما و مولي العالمين خليفه اللّه علي الناس اجمعين را، پس فرمود: برخيز اي اسحاق ! پس برخاستم و من تشنه بودم پس مرا
سيراب نمود و به رديف خود سوار نمود پس شروع نمودم به خواندن اين حرز و آن جناب اصلاح مي كرد آن را تا آنكه تمام شد ناگاه ديدم خود را در ابطح پس از مركب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسيد و شهرت كرد بين اهل مكه كه من به طي الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداي مناسك حج . و اين سيد حج كرده پياده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در زماني كه از كربلا آمده بود به قصد زيارت مولي الكونين الامام علي بن موسي الرضا عليه السلام و در ذمه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و اين مقدار داشت كه در نزد كسي بود از سكنه مشهدي رضوي . پس در خواب ديد كه اجلش نزديك شده پس گفت كه من مجاور بودم در كربلا پنجاه سال براي اينكه در آنجا بميرم و مي ترسم كه مرا مرگ در رسد در غير آن مكان ، پس چون مطلع شد بر حال او بعضي از اخوان ما آن مبلغ را ادا نمود و فرستاد با او بعضي از اخوان في اللّه ما را، پس او گفت كه چون سيد رسيد به كربلا و دين خود را ادا نمود مريض شد و در روز نهم فوت شد و در منزل خود دفن گرديد. و ديدم امثال اين كرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براي من از براي اين دعا اجازات بسيار است و اقتصار كرد بر همان و
مرجو از او است دام تاءئيده كه مرا فراموش نكند در مظان استجابت دعوات و التماس مي كنم از او كه نخواهند اين دعا را مگر از براي خداوند تبارك و تعالي و نخواهند براي هلاك كردن دشمن خود اگر ايمان دارد هر چند فاسق باشد يا ظالم و اينكه نخواند براي جمع دنياي دنيّه بلكه سزاوار است كه بوده باشد خواندن آن از براي تقرب به سوي خداوند تبارك و تعالي و براي دفع ضرر شياطين انس و جن از او و از جميع مؤ منين اگر ممكن است او را نيت قربت در اين مطلب وگرنه پس اولي ترك جميع مطلب است غير از قرب جناب حق تعالي شاءنه .
( نَمَقَهُ بِيُمناهُ الدّاثره اَحْوَجُ الْمَرْبُوبينَ إِلي رَحْمَهِ رَبِّهِ الْغِنِيِّ مُحَمَّد تقي بْنِ الْمَجْلِسي الاِصْبَهاني حامِدا للّهِ تَعالي وَ مُصلِّيا عَلي سَيّد الاَنْبياءِ وَ اَوْصِيائِهِ الْنُّجَباء الاَصْفِياءِ انتهي ) .(125) 
و خاتم العلماء المحدثين شيخ ابوالحسن تلميذ علامه مجلسي در اواخر مجلد ( صياءالعالمين ) اين حكايت را از استادش از والدش نقل كرده تا ورود سيد به مكه آنگاه گفته كه والد شيخ من گفت كه پسر من اين نسخه دعا را از او گرفتم بر تصحيح و اجازه داد به من روايت كردن از آن امام عليه السلام و او نيز به فرزند خود اجازه داد كه شيخ مذكور من بود طاب ثراه و آن دعا از جمله اجازات شيخ من بود براي من و من حال چهل سال است كه مي خوانم آن را و از آن خير بسيار ديدم . آنگاه قصه خواب سيد را نقل
كرده كه به او در خواب گفتند كه تعجيل كن رفتن به كربلا را كه مرگ تو نزديك شده و اين دعا به نحو مذكور موجود است در جلد نوزدهم ( بحارالانوار ) .(126) 
پنج دعاي فرج
حكايت هفتم مشتمل بر دعاي فرج است : سيد رضي الدّين علي بن طاوس در كتاب ( فرج المهموم ) و علامه مجلسي در ( بحار ) نقل كرده اند از ( كتاب دلائل ) شيخ ابي جعفر محمّد بن جرير طبري كه او گفت : خبر داد ابوجعفر محمّد بن هارون بن موسي التلعكبري كه او گفت : خبر داد مرا ابوالحسن بن ابي البغل كاتب كه او گفت : در عهده گرفتن كاري را از جانب ابي منصور بن ابي صالحان و واقع شد ميان ما و او مطلبي كه باعث شد بر پنهان كردن خود. پس در جستجوي من برآمد پس مدتي پنهان و هراسان بودم آنگاه قصد كردم رفتن به مقابر قريش را يعين مرقد منور حضرت كاظم عليه السلام در شب جمعه و عزم كردم كه شب را در آنجا به سر آورم براي دعا و مسئلت و در آن شب باران و باد بود پس خواهش نمودم از ابي جعفر قيم كه درهاي روضه منوره را ببندد و سعي كند در اينكه آن موضع شريف خالي باشد كه خلوت كنم براي آنچه مي خواهم از دعا و مسئلت و ايمن باشم از دخول انساني كه ايمن نبودم از او و خائف بودم از ملاقات او. پس كرد و درها را بست و شب نصف شد و باد و باران آن قدر آمد كه

قطع نمود تردد خلق را از آن موضع و ماندم و دعا مي كردم و زيارت مي نمودم و نماز به جا مي آوردم . در اين حال بودم كه ناگاه شنيدم صداي پايي از سمت مولايم موسي عليه السلام و ديدم مردي را كه زيارت مي كند پس سلام كردم بر آدم و [پيامبران ] اولوالعزم عليهم السلام آنگاه بر ائمه عليهم السلام يك يك از ايشان تا رسيد به صاحب الزمان عليه السلام و او را ذكر نكرد پس تعجب كردم از اين عمل و گفتم شايد او را فراموش كرده يا مي شناسد يا اين مذهبي است براي اين مرد، پس چون فارغ شد از زيارت خود دو ركعت نماز كرد و رو كرد به سوي مرقد مولاي ما ابي جعفر عليه السلام ، پس زيارت كرد مثل آن زيارت و آن سلام و دو ركعت نماز كرد و من از او خائف بودم زيرا كه او را نمي شناختم و ديدم كه او جواني است كامل و در بدنش جامه سفيد است ، و عمامه اي دارد كه حنك گذاشته بود براي او به طرفي از آن و ردايي بر كتف انداخته بود. پس گفت : اي ابوالحسن بن ابي البغل ! كجايي تو دعاي فرج ، گفتم : كدام است آن دعا اي سيد من ! فرمود: دو ركعت نماز مي گزاري و مي گويي :
( يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَ سَتَرَ الْقَبيحَ يا مَنْ لَمْ يُؤ اخِذْ بِالْجَريرَهِ وَ لَمْ يُهْتِك السِّتْرَ ياعَظيمَ المَنَّ يا كَريمَ الصَّفْحَ يا حَسَنَ التَّجاوَزَ يا واسِعَ الْمَغْفِرَهِ يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَهِ يا
مُنْتَهي كُلِّ نَجْوي وَ يا غايَهَ (مُنْتَهي ) كُلّ شَكْوي يا عَوْنَ كُلِّ مُسْتَعينٍ يامُبْتَدِئا بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقا قِها يا رَبّاهُ (ده مرتبه ) يا غايَهَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه ) اَسْئَلُكَ بِحَقِّ هذِهِ الاَسْمآءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما كَشَفْتَ كَرْبي وَ نَفَّسْتَ هَمّي و فَرَّجْتَ غَمّي وَ اَصْلَحْتَ حالي ) .
و دعا كن بعد از هرچه را كه خواستي و بطلب حاجت خود را آنگاه مي گذاري روي راست خود را بر زمين و مي گويي صد مرتبه در سجود خود:
( يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفياني فَاِنَّكُما كافِيايَ وَ انْصُرانِي فَاِنّكُمانا صِرايَ ) .
و مي گذاري روي چپ خود را بر زمين و مي گويي صد مرتبه ادركني ، و آن را بسيار مكرر مي كني و مي گويي ( اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ ) تا اينكه منقطع شود و بر مي داري سر خود را پس به درستي كه خداي تعالي به كرم خود برمي آورد حاجت تو را ان شاء اللّه تعالي .
پس چون مشغول شدم به نماز و دعا بيرون رفت پس چون فارغ شدم بيرون رفتم به نزد ابي جعفر كه سؤ ال كنم از او از حال اين مرد كه چگونه داخل شد، پس ديدم درها را كه به حالت خود بسته و مقفل است پس تعجب كردم از اين و گفتم شايد دري در اينجا باشد كه من نمي دانم پس خود را به ابي جعفر رسانيدم و او نيز به نزد من آمد از اطاق زيت يعني حجره اي كه در محل روغن چراغ روضه بود پس پرسيدم از
او از حال آن مرد و كيفيت دخول او، پس گفت : درها مقفل است چنانكه مي بيني من باز نكردم آنها را، پس خبر دادم او را به آن قصه پس گفت اين مولاي ما صاحب الزمان عليه السلام و به تحقيق كه من مكرر مشاهده كردم آن جناب را در مثل چنين شبي در وقت خالي شدن روضه از مردم . پس تاءسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بيرون رفتم در نزديك طلوع فجر و رفتم به كرخ در موضعي كه پنهان بودم در آن پس روز به جاشت نرسيد كه اصحاب ابن ابي صالحان جوياي ملاقات من شدند و از اصدقاء سؤ ال مي كردند از حال من و با ايشان بود اماني از وزير و رقعه اي به خط او كه در آن بود هر خوبي پس حاضر شدم نزد او با اميني از اصدقاء خود پس برخاست و مرا چسبيد و در آغوش گرفت به نحوي كه معهود نبودم از او پس گفت حالت تو را به آنجا كشاند كه شكايت كني از من به سوي صاحب الزمان عليه السلام . به او گفتم از من دعايي بود و سؤ ال از آن جناب كردم گفت : واي بر تو! ديشب در خواب ديدم مولاي خود صاحب الزمان عليه السلام را يعني شب جمعه كه مرا امر كرد به هر نيكي و درشتي كرد به من به نحوي كه ترسيدم از آن پس گفتم لا اِلهَ اِلا اللّهُ شهادت مي دهم كه ايشان حق اند و منتهاي حق ، ديدم شب گذشته مولاي خود را در بيداري
و فرمود به من چنين و چنان و شرح كردم آنچه را كه ديه بودم در آن مشهد شريفه پس تعجب كرد از اين و صادر شد از او بالنسبه به من اموري بزرگ و نيكو در اين باب و رسيدم از جانب او به مقصدي كه گمان آن را نداشتم به بركت مولاي خود عليه السلام .
مؤ لف گويد: چند دعا است كه مسمي است به دعاي فرج :
اول دعاي مذكور در اين حكايت ؛
دوم دعايي است مروي در كتاب شريف ( جعفريات ) از اميرالمؤ منين عليه السلام كه در آن جناب آمد نزد حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم و شكايت نمود براي حاجتي پس حضرت فرمود: آيا نياموزم تو را كلماتي كه هديه آورد آنها را جبرئيل براي من و آن نوزده حرف است كه نوشته شده بر پيشاني جبرئيل از آنها چهار؛ و چهار نوشته شده بر دور كرسي و سه حول عرش ، دعا نكرده به آن كلمات مكروبي و نه درمانده اي و نه مهمومي و نه مغمومي و نه كسي كه مي ترسد از سلطاني يا شيطاني مگر آنكه كفايت كند او را خداي عز و جل ، و آن كلمات اين است :
( يا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ وَ يا سَنَدَ مَنْ لا سَنََد لَهُ وَ يا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَ يا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ وَ ياَ فَخْرَ مَنْ لا فَخْرَ لَهُ وَ يا رُكْنَ مَنْ لا رُكْنَ لَهُ يا عَظِيمَ الرَّجاَّءِ يا عِزَّ الضُّعَفاَّءِ يامُنْقِذَ الغَرقي يا مُنْجِيَ الْهَلْكي يا مُحْسِنُ يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ
اَسْئَلُ اللّهَ الَّذي لا اِله الاّ اَنْتَ الَّذي سَجَدَلَكَ سَوادُ اللَّيْلِ وَ ضَوْءُ النَّهارِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَ نُورُ الْقَمَرِ وَ دِوِيُّ الْمآءِ وَ حَفيفُ الشَّجَرِ يا اَللّهُ يا رَحْمنُ يا ذَالْجَلالِ وَ الاِكْرامِ ) ، (و اميرالمؤ منين عليه السلام مي ناميد اين دعا را دعاي فرج ).
سوم شيخ ابراهيم كفعمي در ( جنه الواقيه ) روايت كرده كه مردي آمد خدمت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و گفت : يا رسول اللّه ! به درستي كه من غني بودم پس فقير شدم و صحيح بودم ، پس مريض شدم و در نزد مردم مقبول بودم پس مبغوض شدم و خفيف بودم بر دلهاي ايشان پس سنگين شدم و من فرحناك بودم پس جمع شد بر من هموم و زمين بر من تنگ شده به آن فراخيش و در درازي روزي مي گردم در طلب رزق پس نمي يابم چيزي كه به آن قوت كنم گويا اسم من محو شده از ديوان رزق . پس نبي صلي اللّه عليه و آله و سلم فر مود به او اي مرد! شايد تو استعمال مي كني ميراث هموم را. عرض كرد: چيست ميراث هموم ؟ فرمود: شايد تو عمامه بر سر مي بندي در حال نشستن و زير جامه مي پوشي در حال ايستادن يا ناخن خود را مي گيري با دندان يا رخسار خود را مي مالي با دامنت مي مالي يا بول مي كني در آب ايستاده يا مي خوابي بر روي خود در افتاده ، عرض كرد: مي كنم از اينها چيزي را، حضرت فرمود: از خداي
تعالي بپرهيز و ضمير خود را خالص كن و بخوان اين دعا را و او است دعاي فرج :
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اِلهي طُموحُ اْلا مالِ قَدْ خابَتْ اِلاّ لَدَيْكَ وَ مَعاكِفُ الْهِمَمِ قَدْ تَقَطَّعَتْ اِلاّ عَلَيْكَ وَ مَذاهِبُ الْعُقُولِ قَدْ سَمَتْ اِلاّ اِلَيْكَ فَاِلَيْكَ الرَّجآءُ وَ اِلَيْكَ الْمُلْتَجي يا اَكْرَمَ مَقْصِودٍ وَ يا اَجْوَدَ مَسْئُولٍ هَرَبْتُ اِلَيْكَ بِنَفْسي يا مَلْجَاءَ الْهارِبينَ بِاثقالِ الذُّنوُبِ اَحْمِلُها عَلي ظَهْري وَ ما اَجِدُلي اِلَيْكَ شافِعا سِوي مَعْرِفَتي بِاَنَّكَ اَقْرَبُ مَنْ رَجاهُ الطّالِبُونَ وَ لَجَاءَ اِلَيْهِ الْمُضْطَرُّونَ وَ اَمَّلَ ما لَدَيْهِ الرّاغِبُونَ يا مَنْ فَتَقَ الْعُقُولَ بِمَعْرِفَتِه وَ اَطْلَقَ الاَلْسُنَ بِحَمْدِهِ وَ جَعَلَ مَا امْتَنَّ بِهِ عَلي عِبادِهِ كِفاءٌ لَتَاءْدِيَهِ حَقِّهِ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تَجْعَلْ لِلهُمُوم عَلي عَقْلي سَبيلا وَ لا لِلْباطِلِ عَلي عَمَلَي دَليلا وَافْتَحْ لي بِخَيْرِ الدُّنيا يا وَلِيّ الْخَيْرِ ) .
چهارم فاضل متبحر سيد عليخان مدني در ( كَلِمُ الطِّيّب ) از جد خود نقل كرده كه اين دعاي فرج است :
( اَللّهُمَّ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا ذَالْعَرْشِ الْمَجيدِ يا فَعّالا لِما يُريدُ اَسْئَلُكَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذي مَلاَ اَرْكانَ عَرْشِكَ وَ بِقُدْرَتِكَ الَّتي قَدَّرْتَ بِها عَلي جَميعِ خَلْقِكَ وَ بِرَحْمَتِكَ الَّتي وَسِعَتْ كُلَّ شَي ء لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا مُبْدِي ءُ يا مُعيدُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا اِلهَ الْبَشَرِ يا عَظيمَ الْخَطَرِ مِنْكَ الطَّلَبُ وَ اِلَيْكَ الْهَرَبُ وَقَعَ بِالْفَرَجِ يا مُغيثُ اَغْثِنْي ) . (سه مرتبه بگو).
پنجم دعاي فرج ، كه مروي است كه در كتاب ( مفاتيج النجاه ) محقق سبزواري و اول آن اين است :
( اَللّهُمّ اِنِّي اَسْئَلُكَ يا اَللّهُ يا
اَللّهُ يا اَللّهُ يا مَنْ عَلا فَقَهَرَ ) . الخ و آن طولاني است . (127) 
حضور امام زمان عليه السلام در مسجد جعفي
و حكايت هشتم قصه تشرف شريف عمر بن حمزه است به لقاي آن حضرت عليه السلام :
شيخ جليل و امير زاهد ورام بن ابي فراس در آخر مجلد دوم كتاب ( تنبيه الخاطر ) فرموده : خبر داد مرا سيد جليل شريف ابي الحسن علي بن ابراهيم العريضي العلوي الحسيني گفت : خبر داد مرا علي بن نما، علي بن نما گفت : خبر داد مرا ابومحمّد الحسن بن علي بن حمزه اقساسي (128) در خانه شريف علي بن جعفر بن علي المدائني العلوي كه او گفت : در كوفه شيخي بود قصار كه به زهد ناميده مي شد و منخرط بود در سلك عزلت گيرندگان و منقطع شده بود براي عبادت و پيروي مي كرد آثار صالحين را، پس اتفاق افتاد كه روزي در مجلس پدرم بودم و اين شيخ براي او نقل حديث مي كرد و او متوجه شده بود به سوي شيخ ، پس شيخ گفت : شبي در مسجد جعفي بودم و آن مسجد قديمي است در پشت كوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مكان خلوتي بودم براي عبادت كه ناگاه ديدم سه نفر مي آيند پس داخل مسجد شدند چون به وسط فضاي مسجد رسيدند يكي از ايشان نشست پس دست ماليد به طرف راست و چپ زمين پس آب به جنبش آمد و جوشيد پس وضوي كاملي گرفت از آن آب آنگاه اشاره فرمود به آنها نماز جماعت كرد پس من با ايشان به جماعت نماز كردم

چون سلام داد و از نماز فارغ شد حال او مرا به شگفت آورد و كار او را بزرگ شمردم از بيرون آوردن آب پس سؤ ال كردم از شخصي از آن دو نفر كه در طرف راست من بود از حال آن مرد و گفتم به او كه اين كيست ؟ گفت : صاحب الا مر است فرزند حسن عليهما السلام . پس نزديك آن جناب رفتم و دستهاي مباركش را بوسيدم و گفتم به آن جناب يابن رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلم چه مي گويي در شريف عمر بن حمزه آيا او بر حق است ؟ فرمود: نه ، و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا آنكه مرا ببيند پس اين خبر را از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم . پس زماني طولاني گذشت و شريف عمر وفات كرد و منتشر نشد كه او آن جناب را ملاقات كرده . پس چون با شيخ زاهد مجتمع شديم من به خاطر آوردم او را حكايتي كه ذكر كرده بود آن را و گفتم به او مثل كسي كه بر او رد كند آيا تو نبودي كه ذكر كردي اين شريف عمر نمي ميرد تا اينكه ببيند صاحب الا مر عليه السلام را كه اشاره نموده بودي به او، پس گفت به من كه از كجا عالم شدي كه او آن جناب را نديده ، آنگاه بعد از آن مجتمع شديم با شريف ابي المناقب فرزند شريف عمر بن حمزه و در ميان آورديم صحبت والد او را. پس گفت : ما
شبي در نزد والد خود بوديم و او در مرضي بود كه در آن مرض مرد و قوتش ساقط و صدايش پست شده بود و درها بسته بود بر روي ما كه ناگاه شخصي را ديدم كه داخل شد بر ما، ترسيديم از او و عجب دانستيم دخول او را و غفلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم پس نشست در جنب والد من و براي او آهسته سخن مي گفت و پدرم مي گريست آنگاه برخاست ، چون از انظار ما غايب شد پدرم خود را به مشقت انداخت و گفت مرا بنشانيد، پس او را نشانديم چشمهاي خود را باز كرد و گفت : كجا است آن شخص كه در نزد من بود؟ پس گفتيم : بيرون رفت از همانجا كه آمد. پس گفت او را طلب كنيد، در اثر او رفتيم ، درها را ديديم بسته و اثري از او نيافتم و ما سؤ ال كرديم از پدر از حال آن شخص ، گفت : اين صاحب الا مر عليه السلام بود! آنگاه برگشت به حالت سنگيني كه از مرض داشت و بي هوش شد.
مؤ لف (محدث نوري ) گويد: كه ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسي معروف به عزالدّين اقساسي از اجله سادات و شرفا و علماء كوفه و شاعر ماهري بود و ناصر باللّه عباسي او را نقيب سادات كرده بود و او بود كه وقتي با مستنصر باللّه عباسي به زيارت جناب سلمان رفتند پس مستنصر به او گفت كه دروغ مي گويند غلات شيعه در سخنان خود كه علي بن ابي طالب عليه السلام در يك شب
سير نمود از مدينه تا مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب اين ابيات را انشاد فرمود:
اَنْكَرْتَ لَيْلَهَ اِذْسارَ الْوَصِيُّ اِلي
اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا
وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلي
عَرايِض يَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا
وَ قُلْتَ ذلِكَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوهِ وَ ما
ذَنْبُ الْغُلاهِ اِذا لَمْ يُورِدُوا كَذِبا
فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَاء
بِعَرْشِ بِلْقيسَ وَافي يَخْرِقُ الحُجُبا
فَاَنْتَ فِي آصَفَ لَمْ تَغْلُ فيهِ بَلي
في حَيْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا
اِنْ كانَ اَحْمَدُ خَيْرَ الْمُرْسَلينَ فَذا
خَيْرُ الْوَصِييّنَ اَوْ كُلُّ الْحَديثِ هَبا
و در مسجد جعفي از مساجد مباركه معروفه كوفه است و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آنجا چهار ركعت نماز گزارده و تسبيح حضرت زهرا عليها السلام فرستاد و مناجاتي طولاني پس از آن كرد كه در كتب مزار موجود و در ( صحيفه ثانيه علويه ) ذكر نمودم و حال از آن مسجد اثري نيست .(129) 
بهبود فوري به دست امام زمان عليه السلام
حكايت نهم قصه ابوراجح حمامي است : علامه مجلسي رحمه اللّه در ( بحار ) نقل كرده از كتاب ( السلطان المفرج عن اهل الايمان ) تاءليف عالم كامل سيد علي بن عبدالحميد نيلي نجفي كه او گفته مشهور شده است در ولايات و شايع گرديده است در ميان اهل زمان قصه ابوراجح حمامي كه در حله بود. به درستي كه جماعتي از اعيان اماثل و اهل صدق افاضل ذكر كرده اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابد محقق شمس الدّين محمّد بن قارون سلمه اللّه تعالي كه گفت : در حله حاكمي بود كه او را مرجان صغير مي گفتند و او را از

ناصبيان بود پس به او گفتند كه ابوراجح پيوسته صحابه را سب مي كند، پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر كرد كه او را بزنند و چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند حتي آنكه صورت او را آن قدر زدند كه از شدت آن دندانهاي او ريخت و زبان او را بيرون آوردند و به زنجير آهني آن را بستند و بيني او را سوراخ كردند و ريسماني از مور را داخل سوراخ بيني او كردند و سر آن ريسمان مو را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست جماعتي از اعوان خود داد و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت و آن هيئت در كوچه هاي حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقيا او را بردند و چندان زدند تا آنكه به زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد پس آن حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خبيث امر به قتل او نمود، حاضران گفتند كه او مردي پير است و آن قدر جراحت به او رسيده كه او را خواهد كشت و احتياج به كشتن ندارد و خود را داخل خون او مكن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد او را رها كردند و رو و زبان او از هم رفته ورم كرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شك نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد.
پس چون صبح شد مردم به نزد او رفتند
ديدند كه او ايستاده است و مشغول نماز است و صحيح شده است و دندانهاي ريخته او برگشته است و جراحتهاي او مندمل گشته است و اثري از جراحتهاي او نمانده و شكستهاي روي او زايل شده بود، پس مردم از حال او تعجب كردند و از او سؤ ال نمودند، گفت : من به حالي رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زباني نمانده بود كه از خدا سؤ ال كنم پس به دل خود را حق تعالي سؤ ال و استغاثه و طلب دادرسي نمودم از مولاي خود حضرت صاحب الزمان عليه السلام و چون شب تاريك شد ديدم كه خانه پر از نور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر عليه السلام را ديدم كه دست شريف خود را بر روي من كشيده است و فرمود كه بيرون رو و از براي عيال خود كار كن به تحقيق كه حق تعالي تو را عافيت عطا كرد، پس صبح كردم در اين حالت كه مي بيني . و شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مذكور راوي حديث گفت كه قسم مي خورم به خداي تبارك و تعالي كه اين ابوراجح مرد ضعيف اندام و زردرنگ و بد صورت و كوسه وضع بود و من دايم به آن حمام مي رفتم كه او بود و او را به آن حالت و شكل مي ديدم كه وصف كردم پس صبح زود ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند پس ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روي او سرخ شده است و مانند
جواني گرديده است كه در سن بيست سالگي باشد و به همين هيئت و جواني بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت و چون خبر او شايع شد حاكم او را طلب نمود حاضر شد، ديروز او را بر آن حال ديده بود و امروز او را بر اين حال كه ذكر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاي ريخته او را ديد كه برگشته پس حاكم لعين را از اين حال رعبي عظيم حاصل شد و او پيشتر از اين وقتي كه در مجلس خود مي نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت عليه السلام كه در حله بود مي كرد و پشت پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مي نمود بعد از اين قضيه روي خود را به مقام آن جناب مي كرد و به اهل حله نيكي و مدارا مي نمود و بعد از آن چند وقتي درنگ نكرد كه مرد و آن معجزه باهره به آن خبيث فائده نبخشيد.(130) 
شفا يافتن كاشاني به دست امام زمان عليه السلام
حكايت دهم قصه آن مرد كاشي مريض است كه شفا يافته به بركت آن حضرت عليه السلام :
و نيز در ( بحار ) ذكر فرموده كه جماعتي از اهل نجف مرا خبر دادند كه مردي از اهل كاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بيت اللّه الحرام بود پس در نجف عليل شد به مرض شديدي تا آنكه پاهاي او خشك شده بود و قدرت بر رفتار نداشت . رفقاي او، او را در نجف در نزد يكي از صلحا گذاشته بودند كه آن صالح حجره اي در صحن

مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روي او مي بست و بيرون مي رفت به صحرا براي تماشا و از براي برچيدن درّها پس در يكي از روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت كه دلم تنگ شده و از اين مكان متوحش شدم مرا امروز با خود ببر بيرون و در جايي بينداز آنگاه به هر جانب كه خواهي برو. پس گفت كه آن مرد راضي شد و مرا با خود بيرون برد و در بيرون ولايت مقامي بود كه آن را مقام حضرت قائم عليه السلام مي گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا در حوضي كه بود شست و بالاي درختي كه در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم و فكر مي كردم كه آخر امر من به كجا منتهي مي شد، ناگاه جوان خوشروي گندم گوني را ديدم كه داخل آن صحن شد و بر من سلام كرد و به حجره اي كه در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خضوع به جاي آورد كه من هرگز به آن خوبي نديده بودم و چون از نماز فارغ شد به نزد من آمد و از احوال من سؤ ال نمود من گفتم كه من به بلايي مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافيت نمي دهد تا آنكه سالم گردم و مرا از دنيا نمي برد تا آنكه خلاص گردم . پس آن مرد
به من فرمود كه محزون مباش زود است كه حق تعالي هر دو را به تو عطا كند، پس از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت من ديدم كه آن جامه از بالاي درخت بر زمين افتاد و من از جاي خود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم ، پس بعد از آن فكر كردم و گفتم كه من نمي توانستم از جاي خود برخيزم اكنون چگونه چنين شدم كه برخاستم و راه رفتم ، و چون در خود نظر كردم هيچگونه درد و مرضي در خويش نديدم پس دانستم كه آن مرد حضرت قائم عليه السلام بود كه حق تعالي به بركت آن بزرگوار و اعجاز او مرا عافيت بخشيده است . پس ، از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر كردم كسي را نديدم پس بسيار نادم و پشيمان گرديدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم ، پس صاحب حجره رفيق من آمد و از حال من سؤ ال كرد و متحير گرديد و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نيز بسيار متحير شد كه ملاقات آن بزرگوار او را ميسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بود تا آنكه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود آنگاه مريض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز كه حضرت قائم عليه السلام به او خبر داد ظاهر شد كه يكي عافيت بود و يكي مردن .(131) 
مكانهاي مقدس
مؤ لف گويد: مخفي نماند كه

در جمله اي از اماكن ، محل مخصوصي است معروف به مقام آن جناب مثل وادي السلام و مسجد سهله و حله و خارج قم و غير آن و ظاهر آن است كه كسي در آن مواضع به شرف حضور مشرف يا از آن جناب معجزه اي در آنجا ظاهر شده و از اين جهت داخل شده در اماكن شريفه متبركه و محل انس و تردد ملائكه و قلت شياطين در آنجا و اين خود يكي از اسباب قريبه اجابت دعا و قبول عبادت است و در بعضي از اخبار رسيده كه خداوند را مكانهايي است كه دوست مي دارد عبادت كرده شود در آنجا و وجود امثال اين اماكن چون مساجد و مشاهد ائمه عليهم السلام و مقابر امام زادگان و صلحا و ابرار در اطراف بلاد از الطاف غيبيه الهيه است براي بندگان درمانده و مضطر و مريض و مقرون و مظلوم و هراسان و محتاج و نظاير ايشان از صاحبان هموم مفرق قلوب و مشتت خاطر و مخل حواس كه به آنجا پناه برند و تضرع نمايند و به وسيله صاحب آن مقام از خداوند مسئلت نمايند و دواي درد خود را بخواهند و شفا طلبند و دفع شر اشرار كنند و بسياري شده كه به سرعت مقرون به اجابت شده با مرض رفتند و با عافيت برگشتند و مظلوم رفتند و مغبوط برگشتند و با حال پريشان رفتند و آسوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجا بكوشند خير در آنجا بيشتر بينند و محتمل است همه آن مواضع داخل باشد در جمله آن خانه ها كه
خداي تعالي امر فرموده است كه بايست مقام آنها بلند باشد و نام خداي تعالي در آنجا مذكور شود و مدح فرمود از كساني كه در بامداد و پسين در آنجا تسبيح حق تعالي گويند و اين مقام را گنجايش شرح بيش از اين نيست .
حكايت انار ساختگي و توطئه عليه شيعيان
حكايت يازدهم قصه انار و وزير ناصبي در بحرين : و نيز در كتاب شريف فرموده كه جماعتي از ثقات ذكر كردند كه مدتي ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان مردي از مسلمانان را والي بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلم آن ولايت معمورتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد و آن حاكم از ناصبيان بود و وزيري داشت كه در نصب و عداوت از آن حاكم شديدتر بود و پيوسته اظهار عداوت و دشمني نسبت به اهل بحرين مي نمود به سبب دوستي كه اهل آن ولايت نسبت به اهل بيت رسالت عليهم السلام داشتند پس آن وزير لعين پيوسته حيله ه و مكرها مي كرد براي كشتن و ضرر رساندن به اهل آن بلاد، پس در يكي از روزها وزير خبث داخل شد بر حاكم و اناري در دست داشت و به حاكم داد، حاكم چون نظر كرد بر آن انار ديد بر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللّه و چون حاكم نظر كرد ديد كه آن نوشته از اصل انار است و صناعت خلق نمي ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزير گفت كه اين علامتي است ظاهر و دليلي است قوي

بر ابطال مذهب رافضيه ، چه چيز است راءي تو در باب اهل بحرين ، وزير گفت كه اينها جماعتي اند متعصب انكار دليل و براهين مي نمايند و سزاوار است از براي تو كه ايشان را حاضر نمايي و اين انار را به ايشان بنمايي پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند از براي تو است ثواب جزيل و اگر از برگشتن ابا نمايند و در گمراهي خود باقي بمانند ايشان را مخير نما ميان يكي از سه چيز، يا جزيه بدهند با ذلت ، يا جوابي از اين دليل بياورند، و حال آنكه مفري ندارند، يا آنكه مردان ايشان را بكشي و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايي و اموال ايشان را به غنيمت برداري .
حاكم راءي آن خبيث را تحسين نمود و به پي علما و افاضل و اخيار ايشان فرستاد و ايشان را حاضر كرد و آن انار را به ايشان نمود و به ايشان خبر داد كه اگر جواب شافي در اين باب نياوريد مردان شما را مي كشم و زنان و فرزندان شما را اسير مي كنم و مال شما را به غارت بر مي دارم يا اينكه بايد جزيه بدهيد با ذلت مانند كفار، و چون ايشان اين امور را شنيدند متحير گريدند و قادر بر جواب نبودند و روهاي ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد، پس بزرگان ايشان گفتند كه اي امير سه روز ما را مهلت ده شايد جوابي بياوريم كه تو از آن راضي باشي و اگر نياورديم بكن با ما آنچه كه مي خواهي . پس تا سه روز ايشان
را مهلت داد و ايشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسي جمع شدند و راءيهاي خود را جولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاي بحرين و زهاد ايشان ده كس را اختيار نمايند پس چنين كردند، آنگاه از ميان ده كس سه كس را اختيار كردند پس يكي از آن سه نفر را گفتند كه تو امشب بيرون رو به سوي صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثه نما به امام زمان حضرت صاحب الا مر عليه السلام كه او امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.
پس آن مرد بيرون رفت و در تمام شب خدا را از روي خضوع عبادت نمود و گريه و تضرع كرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام تا صبح و چيزي نديد و به نزد ايشان آمد و ايشان را خبر داد و در شب دوم يكي ديگر را فرستادند و او مثل رفيق اول دعا و تضرع نمود و چيزي نديد پس قلق و جزع ايشان زياده شد پس سومي را حاضر كردند و او مرد پرهيزكاري بود و اسم او محمّد بن عيسي بود و او در شب سوم با سر و پاي برهنه به صحرا رفت و آن شبي بود كه آن بله را از مؤ منان بردارد و به حضرت صاحب الا مر عليه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنيد كه مردي به او
خطاب مي نمايد كه اي محمّد بن عيسي چرا تو را به اين حال مي بينم و چرا بيرون آمدي به سوي اين بيابان ؟ او گفت كه اي مرد مرا واگذار كه من از براي امر عظيمي بيرون آمده ام و آن را ذكر نمي كنم مگر از براي امام خود و شكوه نمي كنم آن را مگر به سوي كسي كه قادر باشد بر كشف آن .
گفت : اي محمّد بن عيسي ! منم صاحب الا مر عليه السلام ذكر كن حاجت خود را
محمّد بن عيسي گفت : اگر تويي صاحب الا مر عليه السلام قصه مرا مي داني و احتياج به گفتن من نداري ، فرمود: بلي راست مي گويي ، بيرون آمده اي از براي بليه اي كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و تخويفي كه حاكم بر شما كرده است . محمّد بن عيسي گفت كه چون اين كلام معجز نظام را شنيدم متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مي آمد و عرض كردم : بلي ، اي مولاي من ! تو مي دايني كه چه چيز به ما رسيده است و تويي امام ما و ملاذ و پناه ما و قادري بر كشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اي محمّد بن عيسي به درستي كه وزير لعنه اللّه عليه در خانه او درختي است از انار وقتي كه آن درخت بار گرفت او از گل به شكل اناري ساخت و دو نصف كرد و در ميان نصف هر يك از آنها بعضي از آن كتابت را
نوشت و انار هنوز كوچك بود بر روي درخت ، انار را در ميان آن قالب گل گذاشت و آن را بست چون در ميان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنين شد، پس صباح چون به نزد حاكم رويد به او بگو كه من جواب اين بينه را با خود آوردم و لكن ظاهر نمي كنم مگر در خانه وزير، پس وقتي كه داخل خانه وزير شويد به جانب راست خود در هنگام دخول غرفه اي خواهي ديد پس به حاكم بگو كه جواب نمي گويم مگر در آن غرفه ، زود است كه وزير ممانعت مي كند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بكن به آنكه به آن غرفه بالا روي و نگذار كه وزير تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو، و تو اول داخل شو پس در آن غرفه طاقچه اي خواهي ديد كه كيسه سفيدي در آن هست و آن كيسه را بگير كه در آن قالب گلي است كه آن ملعون آن حيله را در آن كرده است پس در حضور حاكم آن انار را در آن قالب بگذار تا آنكه حيله او را معلوم گردد. و اي محمّد بن عيسي ! علامت ديگر آن است كه به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكنند بغير از دود و خاكستر چيز ديگر در آن نخواهيد يافت ، و بگو اگر راست اين سخن را مي خواهيد بدانيد به وزير امر كنيد كه در حضور مردم آن انار بشكند و چون بشكند آن خاكستر و دود بر صورت
و ريش وزير خواهد رسيد.
و چون محمّد بن عيسي اين سخنان معجز نشان را از آن امام عالي شاءن و حجت خداوند عالميان شنيد بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب زمين را بوسيد و با شادي و سرور به سوي اهل خود برگشت و چون صبح شد به نزد حاكم رفتند و محمّد بن عيسي آنچه را كه امام عليه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گرديد آن معجزاتي كه آن جناب به آنها خبر داده بود. پس حاكم متوجه محمّد بن عيسي گرديد و گفت : اين امور را كي به تو خبر داده بود؟ گفت : امام زمان و حجت خداي بر ما، والي گفت : كيست امام شما؟ پس او از ائمه عليهم السلام هر يك را بعد از ديگري خبر داد تا آنكه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام رسيد، حاكم گفت : دست دراز كن كه من بيعت كنم بر اين مذهب و من گواهي مي دهم كه نيست خدايي مگر خداوند يگانه و گواهي مي دهم كه محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم بنده و رسول او است و گواهي مي دهم كه خليفه بلافصل بعد از آن حضرت ، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است ، پس به هر يك از امامان بعد از ديگري تا آخر ايشان عليهم السلام اقرار نمود و ايمان او نيكو شد و امر به قتل وزير نمود و از اهل بحرين عذرخواهي كرد و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّد بن عيسي نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت
مي كنند.(132) 
قضاوت امام زمان (عج ) بين شيعه و سني
حكايت دوازدهم قصه مناظره مردي از شيعه با شخصي از اهل سنت : عالم فاضل خبير ميرزا عبداللّه اصفهاني تلميذ علامه مجلسي رحمه اللّه در فصل ثاني از خاتمه قسم اول كتاب ( رياض العلماء ع( فرموده كه شيخ ابوالقاسم بن محمّد بن ابي القاسم حاسمي فاضل عالم كامل معروف است به حاسمي و از بزرگان مشايخ اصحاب ما است و ظاهر آن است كه او از قدماي اصحاب است و امير سيد حسين عاملي معروف به ( مجتهد ) معاصر سلطان شاه عباس ماضي صفوي ، فرموده در اواخر رساله خود كه تاءليف كرده در احوال اهل خلاف در دنيا و آخرت در مقام ذكر بعضي از مناظرات واقعه ميان شيعه و اهل سنت به اين عبارت كه : دوم از آنها حكايت غريبه اي است كه واقع شده در بلده طيبه همدان ميان شيعه اثني عشري و ميان شخص سني كه ديدم آن را در كتاب قديمي كه محتمل است حسب عادت تاريخ كتابت آن سيصد سال قبل از اين باشد و مسطور در آن كتاب به اين نحو بود كه : واقع شد ميان بعضي از علماي شيعه اثني عشريه كه اسم او ابوالقاسم محمّد بن ابوالقاسم حاسمي است و ميان بعضي از علماي اهل سنت كه اسم او رفيع الدّين حسين است مصادقت و مصاحبت قديمه و مشاركت در اموال و مخالطت در اكثر احوال و در سفرها و هر يك از اين دو مخفي نمي كردند مذهب و عقيده خود را بر ديگري و بر سبيل هزل نسبت مي داد ابوالقاسم رفيع الدّين را به نصب

يعني مي گفت به او ناصبي ، و نسبت مي داد رفيع الدّين ابوالقاسم را به رفض و ميان ايشان در اين مصاحبت مباحثه در مذاهب واقع نمي شد تا آنكه اتفاق افتاد در مسجد بلده همدان كه آن مسجد را مسجد عتيق مي گفتند صحبت ميان ايشان ، و در اثناي مكالمه تفضيل داد رفيع الدّين حسين فلان و فلان بر اميرالمؤ منين عليه السلام ، و ابوالقاسم رد كرد رفيع الدّين را و تفضيل داد اميرالمؤ منين علي عليه السلام را بر فلان و فلان . و ابوالقاسم استدلال كرد براي مذهب خود به آيات و احاديث بسياري و ذكر نمود مقامات و كرامات و معجزات بسياري كه صادر شد از آن جناب و رفيع الدّين عكس نمود قضيه را و استدلال كرد براي تفضيل ابي بكر بر علي عليه السلام به مخالطت و مصاحبت او در غار و مخاطب شدن او به خطاب صديق اكبر در ميان مهاجرين و انصار و نيز گفت ابوبكر مخصوص بود ميان مهاجران و انصار به مصاهرت و خلافت و امامت و نيز رفيع الدّين گفت دو حديث است از پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم كه صادر شده در شاءن ابي بكر يكي آنكه تو به منزله پيراهن مني الخ ، و دومي كه پيروي كنيد به دو نفر كه بعد از من اند ابي بكر و عمر. ابوالقاسم شيعي بعد از شنيدن اين مقال از رفيع الدّين ، گفت : به چه سبب تفضيل مي دهي ابوبكر را بر سيد اوصيا و سند اوليا و حامل لواء و بر امام جن و انس
، قسيم دوزخ و جنت و حال آنكه تو مي داني كه آن جناب صديق اكبر و فارق ازهر است برادر رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و زوج بتول و نيز مي داني كه آن جناب وقت فرار رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم به سوي غار از دست ظلمه و فجره كفار، خوابيد بر فراش آن حضرت و مشاركت نمود با آن حضرت در حالت عسر و فقر. و سد فرمود رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم درهاي صحابه را از مسجد مگر باب آن جناب را و برداشت علي عليه السلام را بر كتف شريف خود به جهت شكستن اصنام در اول اسلام و تزويج فرمود حق جلا و علا فاطمه عليها السلام را به علي عليه السلام در ملا اعلي و مقاتله نمود با عمرو بن عبدود و فتح كرد خيبر را و شرك نياورد به خداي تعالي به قدر به هم زدن چشمي به خلاف آن سه . و تشبيه فرمود رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم علي عليه السلام را به چهار پيغمبر در آنجا كه فرمود هركه خواهد نظر كند به سوي آدم در علمش و به سوي نوح در فهمش و به سوي موسي در شدتش و به سوي عيسي در زهدش پس نظر كند به سوي علي بن ابي طالب عليه السلام . و با وجود اين فضائل و كمالات ظاهره و باهره و با قرابتي كه با رسول خدا (ص) دارد و با برگردانيدن آفتاب براي او چگونه معقول و جايز است تفضيل
ابي بكر بر علي عليه السلام ؟ چون رفيع الدين استماع نمود اين مقاله را از ابي القاسم كه تفضيل مي دهد علي عليه السلام را بر ابي بكر پايه خصوصيتش با ابوالقاسم منهدم شد و بعد از گفتگويي چند رفيع الدين به ابوالقاسم ، گفت : هر مردي كه به مسجد بيايد پس هر چه حكم كند از مذهب من يا مذهب تو اطاعت مي كنيم و چون عقيده اهل همدان بر ابوالقاسم مكشوف بود يعني مي دانست كه از اهل سنت اند خائف بود از اين شرطي كه واقع شد ميان او و رفيع الدين لكن به جهت كثرت مجادله و مباحثه ، قبول نمود . ابوالقاسم شرط مذكور را با كراهت راضي شد و بعد از قرار شرط مذكور بدون فاصله وارد شد جواني كه ظاهر بود از رخسارش آثار جلالت و نجابت و هويدا بود از احوالش كه از سفر مي آيد و داخل شد در مسجد و طوافي كرد در مسجد و بعد از طواف آمد به نزد ايشان ، رفيع الدين از جا برخاست در كمال اضطراب و سرعت و بعد از سلام به آن جوان سئوال كرد و عرض نمود امري را كه مقرر شد ميان او و ابوالقاسم و مبالغه بسيار نمود در اظهار عقيده خود براي آن جوان و قسم موكد خورد و او را قسم داد كه عقيده خود را ظاهر نمايد بر همان نحوي كه در واقع دارد آن جوان مذكور بدون توقف اين دو بيت را فرمود :
مَتي اَقُلْ مَوْلاي اَفْضَلُ مِنْهُما
اَكُنْ لِلَّذي فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا
اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُرزْري بِحَدِّهِ
مَقالُكَ هذا الْسَّيْفُ اَحْذي
مِن العَصا
و چون جوان از خواندن اين دو بيت فارغ شد و ابوالقاسم و رفيع الدّين در تحير بودند از فصاحت و بلاغت او، خواستند كه تفتيش نمايند از حال آن جوان كه از نظر ايشان غايب شد و اثري از او ظاهر نشد، و رفيع الدّين چون مشاهده نمود اين امر غريب و عجيب را ترك نمود مذهب باطل خود را و اعتقاد كرد مذهب حق اثني عشري را.
صاحب ( رياض ) پس از نقل اين قصه از كتاب مذكور مي فرمود كه ظاهرا آن جوان حضرت قائم عليه السلام بود، و مؤ يد اين كلام است آنچه خواهيم گفت در باب نهم و اما دو بيت مذكور پس با تغيير و زيادتي در كتب علما موجود است به اين نحو:
يَقُولُونَ لي فَضِّلْ عَلِيا عَلَيْهِمُ
فَلَسْتُ اَقُولُ التِّبْرُ اَعْلي مِنَ الَحصا
اِذا اَنَا فَضَّلْتُ الاِمامَ عَلَيْهِمُ
اَكُنْ بِالَّذي فَضَّلْتُهُ مُتَنَقِّصا اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُزْري بِحَدِّهِ
مَقالَهُ هذا السَّيْفُ اَعْلي مِنَ الْعَصا
و در ( رياض ) فرموده كه آن دو بيت ماده اين ابيات است يعني منشي آن از آن حكايت اخذ نموده .(133) 
شفا يافتن صاحب وسائل به دست صاحب الزمان عليه السلام
حكايت سيزدهم قصه عافيت يافتن جناب شيخ حر عاملي است از مرض خود به بركت آن حضرت عليه السلام : محدث جليل شيخ حر عاملي در ( اثبات الهداه ) فرموده كه من در زمان كودكه كه ده سال داشتم به مرض سختي مبتلا شدم به نحوي كه اهل و اقارب [ خويشان ] من جمع شدند و گريه مي كردند و مهيا شدند براي عزاداري و يقين كردند كه من خواهم مرد در آن شب پس ديدم پيغمبر و دوازده امام

عليهم السلام را و من در ميان خواب و بيداري بودنم پس سلام كردم بر ايشان و با يك يك مصافحه نمودم و ميان من و حضرت صادق عليه السلام سخني گذشت كه در خاطرم نمانده جز آنكه آن جناب در حق من دعا كرد پس سلام كردم بر حضرت صاحب عليه السلام و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم : اي مولاي من ! مي ترسم كه بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نياورم ، پس فرمود: نترس زيرا كه تو نخواهي مرد در اين مرض بلكه خداوند تبارك و تعالي تو را شفا مي دهد و عمر خواهي كرد عمر طولاني . آنگاه قدحي به دست من داد كه در دسد مباركش بود پس آشاميدم از آن و در حال عافيت يافتم و مرض بالكليه از من زايل شد و نشستم و اهل و اقاربم تعجب كردند و ايشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم مگر بعد از چند روز.(134) 
گفت و گوي مقدس اردبيلي با امام زمان عليه السلام
حكايت چهاردهم قصه ملاقات مقدس اردبيلي است آن حضرت را: سيد محدث جزايري سيد نعمه اللّه در ( انوار النعمانيه ) فرموده كه خبر داد مرا اوثق مشايخ من در علم و عمل كه از براي مولاي اردبيلي رحمه اللّه تلميذي بود از اهل تفرش كه نام او مير علام بود و در نهايت فضل و ورع بود و او نقل كرد كه مرا حجره اي بود در مدرسه اي كه محيط است به قبه شريفه پس اتفاق افتاد كه من از مطالعه خود فارغ شسدم و بسياري

از شب گذشته بود پس بيرون آمدم از حجره و نظر مي كردم در اطراف حضرت شريفه و آن شب سخت تاريك بود پيش مردي را ديدم كه رو به حضرت شريفه كرده مي آيد پس گفتم شايد اين دزد است آمده كه بدزدد چيزي از قنديلها را پس از منزل خود به زير آمدم و رفتم به نزديكي او و او مرا نمي ديد پس رفت به نزديكي در حرم مطهر و ايستاد پس ديدم قفل را كه افتاد و باز شد براي او و در دوم و سوم به همين ترتيب و مشرف شد به قبر شريف پس سلام كرد و از جانب قبر مطهر رد شد سلام بر او پس شناختم آواز او را كه سخن مي گفت با امام عليه السلام در مساءله علميه آنگاه بيرون رفت از بلد و متوجه شد به سوي مسجد كوفه پس من از عقب او رفتم و او مرا نمي ديد پس چون رسيد به محراب مسجدي كه اميرالمؤ منين در آن محراب شهيد شده بود، شنيدم او را كه سخن مي گويد با شخصي ديگر در همان مساءله پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مرا نمي ديد. پس چون رسيد به دروازه ولايت صبح روشن شده بود پس خويش را بر او ظاهر كردم و گفتم يا مولانا من بودم با تو از اول تا آخر پس مرا آگاه كن كه شخص اول كي بود كه در قبه شريفه با او سخن مي گفتي و شخص دوم كي بود كه با او سخن مي گفتي در كوفه ؟ پس عهدها
گرفت از من كه خبر ندهم به سرّ او تا آنكه وفات كند، پس به من فرمود: اي فرزند من ! مشتبه مي شود بر من بعضي از مسايل پس بسا هست بيرون مي روم در شب نزد قبر اميرالمؤ منين علي عليه السلام و در آن مساءله با آن جناب تكلم مي نمايم و جواب مي شنوم و در اين شب حواله فرمود مرا به سوي حضرت صاحب الزمان عليه السلام و فرمود كه فرزندم مهدي عليه السلام امشب در مسجد كوفه است پس برو به نزد او و اين مساءله را از او سؤ ال كن و اين شخص مهدي عليه السلان بود.(135) 
صحيفه سجاديه هديه امام زمان عليه السلام
حكايت پانزدهم قصه مرحوم آخوند ملا محمّد تقي مجلسي است : و آن چنان است كه در ( شرح من لايحضر الفقيه ) در ضمن احوال متوكل بن عمير راوي ( صحيفه كامله سجاديه ) ذكر نموده كه من در اوائل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندي را و ساعي بودم در طلب رضاي او و مرا از ذكر جنابش قراري نبود تا آنكه ديدم در ميان بيداري و خواب كه صاحب الزمان عليه السلام ايستاده در مسجد جامع قديم كه در اصفهان است قريب به در طنابي كه الان مدرس من است پس سلام كردم بر آن جناب و قصد كردم كه پاي مباركش را ببوسم پس نگذاشت و گرفت مرا پس بوسيدم دست مباركش را و پرسيدم از آن جناب مسايلي را كه مشكل شده بود بر من ، يكي از آنها اين بود كه من وسوسه داشتم در نماز خود و مي گفتم كه آنها نيست

به نحوي كه از من خواسته اند و من مشغول بودم به قضاء و ميسر نبود براي من نماز شب و سؤ ال كردم از شيخ خود شيخ بهائي رحمه اللّه از حكم آن پس گفت به جاي آور يك نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب و من چنين مي كردم پس سؤ ال كردم از حضرت حجت عليه السلام كه من نماز شب بكنم ؟ فرمود: بكن و به جا نياور مانند آن نماز مصنوعي كه مي كردي و غير اينها از مسايلي كه در خاطرم نماند، آنگاه گفتم : اي مولاي من ! ميسر نمي شود براي من كه برسم به خدمت جناب تو در هر وقتي ، پس عطا كن به من كتابي كه هميشه عمل كنم بر آن ، پس فرمود كه من عطا كردم به جهت تو كتابي به مولا محمّد تاج و من در خواب او را مي شناختم ، پس فرمود برو بگير آن كتاب را از او.
پس بيرون رفتم از در مسجدي كه مقابل روي آن جناب بود به سمت دار بطيخ كه محله اي است از اصفهان پس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد گفت : تو را صاحب الا مر عليه السلام فرستاده نزد من ؟ گفتم : آري ! پس بيرون آورد از بغل خود كتاب كهنه اي چون باز كردم آن را ظاهر شد براي من كه آن كتاب دعا است پس بوسيدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوي حضرت صاحب الا مر عليه
السلام كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود پس شروع كردم در تضرع و گريه و ناله به جهت فوت آن كتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقيب و در دلم چنين افتاده بود كه مولا محمّد همان شيخ بهائي است و ناميدن حضرت او را به تاج به جهت اشتهار اوست در ميان علما، پس چون رفتم به مدرس او كه در جوار مسجد جامع بود ديدم او را كه مشغول است به مقابله ( صحيفه كامله ) و خواننده سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگاني بود پس ساعتي نشستم تا فارغ شد از آن كار و ظاهر آن بود كه كلام ايشان در سند صحيفه بود لكن به جهت غمي كه بر من ستولي بود نفهميدم سخن او و سخن ايشان را و من گريه مي كردم پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را به او گفتم و گريه مي كردم به جهت فوت كتاب پس شيخ گفت : بشارت باد تو را به علوم الهيه و معارف يقينيه و تمام آنچه هميشه مي خواستي و بيشتر صحبت من با شيخ در تصوف بود و او مايل بود به آن پس قلبم ساكن نشد و بيرون رفتم با گريه و تفكر تا آنكه در دلم افتاد كه بروم به آن سمتي كه در خواب به آنجا رفتم پس چون رسيدم به محله دار بطيخ ديدم مرد صالحي را كه اسمش آقا حسن بود و ملقب بود به ( تاج ) پس چون رسيدم به او سلام كردم بر او. گفت : يا فلان ، كتب وقفيه
در نزد من است ، هر طلبه اي كه مي گيرد از آن عمل نمي كند به شروط وقف و تو عمل مي كني به آن بيا و نظر كن به اين كتب و هرچه را كه محتاجي به آن بگير پس با او رفتم در كتابخانه او پس اولي كتابي كه به من داد كتابي بود كه در خواب ديده بودم ، پس شروع كردم در گريه و ناله و گفتم مرا كفايت مي كند و در خاطر ندارم كه خواب را براي او گفتم يا نه و آمدم در نزد شيخ و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جد پدر او نوشته بود از شهيد و شهيد رحمه اللّه نسخه خود را نوشته بود از نسخه عميدالرؤ ساء و ابن سكون و مقابله كرده بود با نسخه ابن ادريس بدون واسطه يا به يك واسطه و نسخه اي كه حضرت صاحب الا مر عليه السلام به من عطا فرمود از خط شهيد نوشته بود و در نهايت موافقت داشت با آن نسخه حتي در نسخه ها كه در حاشيه آن نوشته شده بود و بعد از آنكه فارغ شدم از مقابله شروع كردند مردم در مقابله نزد من و به بركت عطاي حضرت حجت عليه السلام گرديد ( صحيفه كامله ) در بلاد مانند آفتاب طالع در هر خانه و سيما در اصفهان زيرا كه براي اكثر مردم صحيفه هاي متعدده است و اكثر ايشان صلحا و اهل دعا شدند و بسياري از ايشان مستجاب الدعوه و اين آثار معجزه اي است از حضرت صاحب الا مر عليه السلام و آنچه
خداوند عطا فرمود به من به سبب صحيفه ، احصاي آن را نمي توانيم بكنم .
مؤ لف [محدث نوري ] گويد: كه علامه مجلسي رحمه اللّه در ( بحار ) صورت اجازه مختصري از والد خود از براي ( صحيفه كامله ) ذكر فرموده و در آنجا گفته كه من روايت مي كنم صحيفه كامله را كه ملقب است به ( زبور آل محمّد عليهم السلام ) و ( انجيل اهل بيت عليهم السلام ) و دعاي كامل به اسانيد بسيار و طريقهاي مختلف يكي از آنها آن است كه من روايت مي كنم او را به نحو مناوله از مولاي ما صاحب الزمان و خليفه الرحمن عليه السلام در خوابي طولاني الخ .(136) 
گل سرخي از خرابات
حكايت شانزدهم قصه گل و خرابات : علامه مجلسي در ( بحار ) فرموده كه جماعتي مرا خبر دادد از سيد سند فاضل ميرزا محمّد استرآبادي رضي اللّه عنه كه گفت : شبي در حوالي بيت اللّه الحرام مشغول طواف بودم ناگاه جواني نيكو روي را ديدم كه مشغول طواف بود چون نزديك من رسيد يك طاقه گل سرخ به من دناد و آن وقت موسم گل نبود و من آن گل را گرفتم و بوييدم و گفتم : اين از كجا است اي سيد من ! فرمود كه از خرابات براي من آورده اند آنگاه از نطر من غايب شد و من او را نديدم .
مؤ لف [محدث نوري ] گويد: كه شيخ اجل اكمل شيخ علي بن عالم نحرير شيخ محمّد بن محقق مدقق شيخ حسن صاحب ( معالم ) ابن عالم رباني شهيد ثاني رحمه اللّه

در كتابي ( درّالمنثور ) در ضمن احوال والد خود شيخ محمّد صاحب ( شرح استبصار ) و غيره كه مجاور مكه معظمه بود در حيات و ممات نقل كرده كه خبر داد مرا زوجه او دختر سيد محمّد بن ابي الحسن رحمه اللّه و مادر اولاد او كه چون آن مرحوم وفات كرد مي شنيدند در نزد او تلاوت قرآن را در طول آن شب و از چيزهايي كه مشهور است اينكه او طواف مي كرد پس مردي آمد و عطا نمود به او گلي از گلهاي زمستان كه نه در آن بلاد بود و نه آن زمان موسم او بود پس به او گفت كه اين را از كجا آوردي ؟ گفت كه از اين خرابات . آنگاه اراده كرد كه او را ببيند. پس از اين سؤ ال پس او را نديد. و مخفي نماند كه سيد جليل ميرزا محمّد استرآبادي سابق الذكر صاحب كتب رجاليه معروفه و ( آيات الا حكام ) مجاور مكه معظمه بود و استاد شيخ محمّد مذكور و مكرر در ( شرح استبصار ) با توقير اسم او را مي برد و هر دو جليل القدرند و داراي مقامات عاليه مي شود كه اين قضيه براي هر دو روي داده باشد و يا راوي اشتباه كرده به جهت اتحاد اسم و بلد، اگر چه حالت دوم اقرب به نظر مي آيد.(137) 
دستگيري از گشمدگان
حكايت هفدهم قصه تشرف شيخ قاسم است به لقاي آن حضرت عليه السلام : سيد فاضل متبحر سيد عليخان حويزي نقل كرده كه خبر داد مرا مردي از اهل ايمان از اهل بلاد

ما كه او را شيخ قاسم مي گويند و او بسيار به حج مي رفت ، گفت : روزي خسته شدم از راه رفتن پس خوابيدم در زير درختي و خواب من طول كشيد و حاج از من گذشتند و بسيار از من دور شدند چون بيدار شدم دانستن از وقت ، كه خوابم طول كشيده و اينكه حاج از من دور شدند و نمي دانستم از وقت ، كه خوابم طول كشيده و اينكه حاج از من دور شدند و نمي دانستم كه به كدام طرف متوجه شوم پس به سمتي متوجه شدم و به آواز بلند صدا مي كردم يا اباصالح و قصد مي كردم به اين ، صاحب الا مر عليه السلام را چنانچه ابن طاوس ذكر كرده در ( كتاب امان ) در بيان آنچه گفته مي شود در وقت گمشدن راه پس در اين حال كه فرياد مي كردم سواري را ديدم كه بر ناقه اي است در زي عربهاي بدوي چون مرا ديد فرمود به من كه تو منقطع شدي از حاج ؟ گفتم : آري ، فرمود: سوار شو در عقب من كه تو را برسانم به آن جماعت . پس در عقب او و سوار شدم و ساعتي نكشيد كه رسيديم به قافله ، چون نزديك شديم مرا فرود آورد و فرمود: برو از پي كار خود. پس گفتم به او عطش مرا اذيت كرده است پس از زين شتر خود مشكي بيرون آورد كه در آن آب بود و مرا از آن آب سيراب نمود، قسم به خداوند كه آن لذيذتر و گواراترين آبي بود
كه آشاميده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس او را نديدم و نديده بودم او را در حاج پيش از آن و نه بعد از آنكه مراجعت كرديم .(138) 
دستگيري از سني و شيعه شدن او
حكايت هيجدهم قصه استغاثه مرد سني به آن حضرت عليه السلام و رسيدن آن حضرت به فرياد او: خبر داد مرا عالم جليل و حبر نبيل ، مجمع فضايل و فواضل شيخ علي رشتي و او عالم تقي زاهد بود كه حاوي بود انواعي از علوم را با بصيرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققين الشيخ المرتضي رحمه اللّه و سيد سند استاد اعظم رضي اللّه عنه بود و چون اهل بلاد ( لار ) و نواحي آنجا شكايت كردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمي ، آن مرحوم را به آنجا فرستادند، در سفر و حضر سالها مصاحبت كردم با او در فضل و خلق و تقوي مانند او كمتر ديدم . نقل كرد كه وقتي از زيارت حضرت ابي عبداللّه عليه السلام مراجعت كرده بودم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف مي رفتم پس در كشتي كوچكي كه بين كربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن كشتي همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مي شود، پس آن جماعت را ديدم كه مشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز يك نفر كه با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود آثار سكينه و وقار از او ظاهر، نه خنده مي كرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او

قدح مي كردند و عيب مي گرفتند و با اين حال در ماءكل و مشرب شريك بودند بسيار متعجب شدم و مجال سؤ ال نبود تا رسيديم به جايي كه به جهت كمي آب ما را از كشتي بيرون كردند، در كنار نهر راه مي رفتيم پس اتفاق افتاد كه با آن شخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاي خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ايشان خويشان من اند از اهل سنت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان و من نيز چون ايشان بودم و به بركت حضرت حجت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم .
پس از كيفيت آن سؤ ال كردم ، گفت : اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در كنار جسر [ پل ] حله بود پس در سالي به جهت خريدن روغن بيرون رفتم از حله به اطراف و نواحي در نزد باديه نشينان از اعراب پس چند منزلي دور شدم تا آنچه خواستم خريدم و با جماعتي از اهل حله برگشتم در بعضي از منازل چون فرود آمديم خوابيدم چون بيدار شدم كسي را نديدم همه رفته بودند و راه ما در صحراي بي آب و علفي بود كه درندگان بسيار داشت و در نزديك آن معموره اي نبود مگر بعد از فراسخ بسيار، پس برخاستم و بار كردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم كردم و متحير ماندم و از سباع [درندگان ] و عطش روز خائف بودم پس استغاثه كردم به خلفا و مشايخ و ايشان را شفيع كردم در
نزد خداوند و تضرع نمودم فرجي ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مي شنيدم كه او مي گفت ما را امام زنده اي است كه كنيه اش ابوصالح است گمشدگان را به راه مي آورد و درماندگان را به فرياد مي رسد و ضعيفان را اعانت مي كند پس با خداوند معاهده كردم كه من به او اسغاثه مي نمايم اگر مرا نجات داد به دين مادرم درآيم پس او را ندا كردم و استغاثه نمودم ، پس ناگاه كسي را ديدم كه با مراه مي رود و بر سرش عمامه سبزي است كه رنگش مانند اين بود و اشاره كرد به علفهاي سبز كه در كنار نهر روئيده بود آنگاه راه را به من نشان داد و امر فرمود كه به دين مادرم درآيم و كلماتي فرمود كه من يعني مؤ لف كتاب [محدث نوري ] فراموش كردم و فرمود: به زودي مي رسي به قريه اي كه اهل آنجا همه شيعه اند، گفتم : يا سيدي ، يا سيدي ! با من نمي آئيد تا اين قريه ؟ فرمود: نه ، زيرا كه هزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند بايد ايشان را نجات دهم . اين حاصل كلام آن جناب بود كه در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس اندكي نرفتم كه به آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود و آن جماعت روز بعد به آنجا رسيدند. پس چون به حله رسيدم رفتم نزد فقهاء كاملين سيد مهدي قزويني ساكن حله رضي اللّه عنه قصه را نقل كردم و معالم
دين را از او آموختم و از او سؤ ال كردم عملي كه وسيله شود براي من كه بار ديگر آن جناب را ملاقات نمايم پس فرمود: چهل شب جمعه زيارت كن حضرت ابي عبداللّه عليه السلام را پس مشغول شدم ، از حله براي زيارت شب جمعه به آنجا مي رفتم تا آنكه يكي باقي ماند. روز پنجشنبه بود كه از حله رفتم به كربلا چون به دروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديوان در نهايت سختي از واردين مطالبه ( تذكره ) مي كنند و من نه ( تذكره ) داشتم و نه قيمت آن و متحير ماندم و خلق مزاحم يكديگر بودند در دم دوازه پس چند دفعه خواستم كه خود را مختفي كرده از ايشان بگذرم ميسر نشد، در اين حال صاحب خود حضرت صاحب عليه السلام را ديدم كه در هيئت طلاب عجم عمامه سفيدي بر سر دارد و داخل بلد است چون آن جناب را ديدم استغاثه كردم پس بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه نمود و كسي مرا نديد چون داخل شدم ديگر آن جنا را نديدم و متحير باقي ماندم .(139) 
حضور امام زمان عليه السلام در خانه سيد بحرالعلوم
حكايت نوزدهم قصه علامه بحرالعلوم رحمه اللّه در مكه و ملاقات او آن حضرت را: نقل كرد جناب عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسي از ناظر علامه بحرالعلوم در ايام مجاورت مكه معظمه ، گفت كه آن جناب با آنكه در بلد غربت بود و منقطع از اهل و خويشان ، قوي القلب بود در بذل و عطا و اعتنايي نداشت به كثرت مصارف و زياد شدن مخارج پس اتفاق افتاد

روزي كه چيزي نداشتم پس چگونگي حال را خدمت سيد عرض كردم كه مخارج زياد و چيزي در دست نيست پس چيزي نفرمود، و عادت سيد بر اين بود كه صبح طوافي دور كعبه مي كرد و به خانه مي آمد و در اطاقي كه مختص به خودش بود مي رفت . پس ما قلياني براي او مي برديم آن را مي كشيد آنگاه بيرون مي آمد و در اطاق ديگر مي نشست و تلامذه از هر مذهبي جمع مي شدند پس براي هر صنف به طريق مذهبش درس مي گفت پس در آن روز كه شكايت از تنگدستي در روز گذشته كرده بودم چون از طواف برگشت حسب العاده قليان را حاضر كردم كه ناگاه كسي در را كوبيد پس سيد در شدت مضطرب شد و به من گفت : قليان را بگير و از اينجا بيرون ببر خود به شتاب برخاست و رفت نزديك در و در را باز كرد پس شخصي جليلي به هيئت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سيد و سيد در نهايت ذلت و مسكنت و ادب در دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم . پس ساعتي نشستند و با يكديگر سخن مي گفتند آنگاه برخاست پس سيد به شتاب برخاست و در خانه را باز كرد و دستش را بوسيد و او را بر ناقه اي كه در در خانه خوابانيده بود سوار كرد و او رفت و سيد با رنگ متغير شده بازگشت و براتي به دست من داد و گفت : اين حواله اي است بر
مرد صرافي كه در كوه صفا است برو نزد او و بگير از او آنچه بر او حواله شده . پس آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بوسيد و گفت : برو و چند حمال بياور، پس رفتم و چهار حمال آوردم پس به قدري كه آن چهار نفر قوت داشتند ريال فرانسه آورد و ايشان برداشتند و ريال فرانسه پنج قران عجمي است و چيزي زياده ، پس آن حمالها، آن ريالها را به منزل آوردند پس روزي رفتم نزد آن صراف كه از حال او مستفسر شوم و اينكه اين حواله از كي بود، نه صرافي را ديدم و نه دكاني پس از كسي كه در آنجا حاضر بود پرسيدم از حال صراف ، گفت ما در اينجا هرگز صرافي نديده بوديم و در اينجا فلان مي نشيند پس دانستم كه اين از اسرار ملك عالم بود و خبر داد مرا به اين حكايت فقيه نبيه و عالم وجيه صاحب تصانيف رائقه و مناقب فائقه شيخ محمّد حسين كاظمي ساكن نجف اشرف از بعضي ثقات از شخص مذكور.(140) 
ملاقات بحرالعلوم با امام زمان عليه السلام در سرداب مطهر
حكايت بيستم قصه بحرالعلوم در سرداب مطهر: خبر داد مرا سيد سند و عالم محقق معتمد بصير سيد علي سبط جناب بحرالعلوم رضي اللّه عنه مصنف ( برهان قاطع در شرح نافع ) در چند جلد از صفي متقي و ثقه زكي سيد مرتضي كه خواهرزاده سيد را داشت و مصاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلي و خارجي او، گفت : با

آن جناب بودم در سفر سامره ، وي را حجره اي بود كه تنها در آنجا مي خوابيد و من حجره اي داشتم متصل به آن حجره و نهايت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز، و شبها مردم جمع مي شدند در نزد آن مرحوم تا آنكه پاسي از شب مي گذشت . پس در شبي اتفاق افتاد كه حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را ديدم كه گويا كراهت دارد اجتماع را و دوست دارد خلوت شود با هركسي سخني مي گويد كه در آن اشاره اي است به تعجيل كردن او در رفتن از نزد او پس مردم متفرق شدند و جز من كسي باقي نماند و مرا نيز امر فرمود كه بيرون روم ، پس به حجره خود رفتم و تفكر مي كردم در حالت سيد در اين شب و خواب از چشمم كناره كرد پس زماني صبر كردم آنگاه بيرون آمدم مختفي كه از حالي سيد تفقدي كنم پس ديدم در حجره بسته پس از شكاف در نگاه كردم ديدم چراغ به حال خود روشن و كسي در حجره نيست پس داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم كه امشب نخوابيده پس با پاي برهنه خود را پنهان داشتم و در طلب سيد برآمدم پس داخل شدم در صحن شريف ديدم درهاي قبه عسكريين علهيما السلام بسته پس در اطراف خارج حرم تفحص كردم اثري از او نيافتم پس داخل شدم در صحن سرداب و ديدم درهاي او باز است پس از درجهاي آن پايين رفتم آهسته به نحوي كه
هيچ حسي و حركتي ظاهر براي آن نبود پس همهمه اي شنيدم از صفه سرداب كه گويا كسي با ديگران سخن مي گويد و من كلمات را تميز نمي دادم تا آنكه سه يا چهار پله مانده و من در نهايت آهستگي مي رفتم كه ناگاه آواز سيد از همان مكان بلند شد كه اي سيد مرتضي چه مي كني و چرا از خانه بيرون آمدي ؟ پس باقي ماندم در جاي خود متحير و ساكن چون چوب خشك پس عزم كردم به رجوع پيش از جواب باز به خود گفتم چگونه حالت پوشيده خواهم ماند بر كسي كه تو را شناخت از غير طريق حواس پس جوابي با معذرت و پشيماني دادم و در خلال عذرخواهي از پله ها پايين رفتم تا به آنجا كه صفه را مشاهده مي نمودم پس سيد را ديدم كه تنها مواجه قبله ايستاده و اثري از كس ديگر نيست پس دانستم كه او سخن مي گفت با غائب از ابصار عليه السلام . (141) 
سفارش امام زمان عليه السلام درباره پدر
حكايت بيست و يكم در تاءكيد آن حضرت در خدمتگذاري پدر پير: جناب عالم عامل و فاضل كامل قدوه الصلحا آقا سيد محمّد موسوي رضوي نجفي معروف به هندي كه از اتقياء علماء و ائمه جماعات حرم اميرالمؤ منين عليه السلام است نقل كرد از جناب عالم ثقه شيخ باقر بن شيخ هادي كاظمي مجاور نجف اشرف از شخصي صادقي كه دلاك بود و او را پدر پيري بود كه تقصير نمي كرد در خدمتگزاري او حتي آنكه خود براي او آب در مستراح حاضر مي كرد و مي ايستاد منتظر

او كه بيرون آيد و به مكانش برساند و مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مي رفت ، آنگاه ترك نمود رفتن به مسجد را پس پرسيدم از او سبب ترك كردن او رفتن به مسجد را، پس گفت : چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم چون شب چهارشنبه اخيري شد ميسر نشد براي من رفتن مگر نزديك مغرب پس تنها رفتم و شب شد، و من مي رفتم تا آنكه ثلث راه باقي ماند و شب مهتابي بود پس شخصي اعرابي را ديدم كه بر اسبي سوار است و رو به من كرده پس در نفس خود گفتم زود است كه اين مرا برهنه كند، چون به من رسيد به زبان عرب بدوي با من سخن گفت و از مقصد من پرسيد، گفتم : مسجد سهله . فرمود: با تو چيزي هست از خوردني ؟ گفتم : نه ، فرمود: دست خود را داخل جيب خود كن ، گفتم : در آن چيزي نيست . باز آن سخن را مكرر فرمود به تندي ، پس دست در جيب خود داخل كردم در آن مقداري كشمش يافتم كه براي طفل خود خريده بودم و فراموش كردم كه بدهم پس در جيبم ماند، آنگاه به من فرمود: ( اُوصيكَ بِالْعودِ اَوصيكَ بِالْعودِ ) سه مرتبه (و ( عود ) به لسان عرب بدوي پدر پير را مي گويند)، وصيت مي كنم تو را به پدر پير تو، آنگاه از نظرم غائب شد پس دانستم كه او مهدي عليه السلام است و اينكه آن جناب راضي نيست به مفارقت
من از پدرم حتي در شب چهارشنبه پس ديگر نرفتم به مسجد، و اين حكايت را يكي از علماء معروفين نجف اشرف نيز براي من نقل كرد.(142) 
مؤ لف [عباس قمي ] گويد: كه آيات و اخبار در توصيه به والدّين و امر و احسان و نيكي به ايشان بسيار است و شايسته ديدم كه به ذكر چند حديث در اينجا تبرك جويم :
خدمت به پدر و مادر بهتر از جهاد است
شيخ كليني روايت كرده از منصور بن حازم كه گفت : گفتم به حضرت صادق عليه السلام كه كدام عمل افضل اعمال است ؟ فرمود: نماز در وقت آن و نيكي كردن به والدين و جهاد (143) در راه خدا، همانا اگر كشته شوي زنده باشي نزد خدا و روزي خوري و اگر بميري اجرت با خدا باشد و اگر برگردي بيرون بيايي از گناهان خود مانند روزي كه به دنيا آمده اي ، عرض كرد: مرا پدر و مادري است كه هر دو كبير يعني پيرند و مي گويند انس با من دارند و كراهت دارند از رفتن من به جهاد، حضرت فرمود: پس قرار بگير با پدر و مادرت قسم به آن خدايي كه جانم در دست قدرت او است كه انس ايشان به تو يك روز و شبي بهتر است از جهاد يكسال .(144) 
احترام تازه مسلمان به مادر نصراني خود
و نيز روايت كرده شيخ كليني خبري كه حاصلش اين است كه زكريا بن ابراهيم شخصي بود نصراني اسلام آورد و حج كرد و خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد كه پدر و مادرم و اهلبيتم نصراني مي باشند و مادرم نابينا است و من با ايشان مي باشم و از كاسه ايشان غذا مي خورم ، حضرت فرمود: گوشت خوك مي خورند؟ گفتم : نه ، دست هم به آن نمي گذارند. فرمود: باكي نيست ، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را به نيكي كردن به مادرش ، زكريا گفت : چون به كوفه مراجعت كردم با مادرم بناي لطف و مهرباني گذاشتم طعام به او مي خورانيدم و شپش جامه و


سرش را مي جستم و خدمت مي كردم او را، مادرم به من گفت : اي پسر جان من ! وقتي كه در دين من بودي با من با اين نحو رفتار نمي كردي پس چه شده از وقتي كه داخل دين حنيف اسلام شدي اين نحو با من نيكي مي كني ؟ گفتم كه مردي از اولاد پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم مرا امر به اين نمود، مادرم گفت : اين مرد پيغمبر است ؟ گفتم : پيغمبر نيست لكن پسر پيغمبر است ، گفت : اي پسرك من ! اين پيغمبر است ؛ زيرا اين وصيتي كه به تو كرده از وصيتهاي پيغمبران است . گفتم : اي مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبري نيست او پسر پيغمبر است ، مادرم گفت : اي پسر جان من ! دين تو بهترين دين ها است عرضه كن آن را بر من ، عرضه كردم بر او داخل در اسلام شد و تعليم كردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به جا آورد پس دردي او را عارض شد در آن شب ، ديگرباره گفت : اي پسر جان من ! اعاده كن بر من آنچه را كه ياد من دادي ، پس اقرار كرد به آن و وفات كرد، چون صبح شد مسلمانان او را غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم .(145) 
احترام پيامبر به نيكي كننده به پدر و مادر
و نيز روايت كرده از عمار بن حيان كه گفت خبر دادم به حضرت صادق عليه السلام كه اسماعيل پسرم به من نيكي مي

كند حضرت فرمود من او را دوست مي داشتم محبتم زياد شد به او همانا رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم خواهر رضاعي داشت وقتي وارد بر آن حضرت شد چون نظر بر او افتاد مسرور شد و ملحفه خود را (كه معني چادر است ) براي او پهن كرد و او را روي آن نشانيد پس رو كرد و با او سخن مي فرمود و در صورتش مي خنديد پس برخاست و رفت و برادرش آمد حضرت آن نحو رفتاري كه با خواهرش كرد با او نكرد، عرض كردند: يا رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلم ! با خواهرش سلوكي فرموديد كه با خودش به جا نياورديد با آنكه او مرد است ؟ مراد آنكه او اولي است از خواهرش به آن نحو محبت و التفات ، فرمود: وجهش آن بود كه او به والدين خود بيشتر نيكي مي كرد.(146) 
و از ابراهيم بن شعيب روايت فرمود كه گفت : گفتم به حضرت صادق عليه السلام كه به راستي پدرم پير شده و ضعف پيدا كرده و ما او را بر مي داريم هرگاه اراده حاجت كند، فرمود: اگر بتواني اين كار را تو بكن يعني تو او را در بر گير و بردار در وقتي كه حاجت دارد به دست خود لقمه بگير براي او زيرا كه آن سپري است از براي تو در فردا يعني از آتش جهنم .(147) 
و شيخ صدوق روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: هر كه دوست دارد حق تعالي آسان كند بر او سكرات مرگ را پس بايد
خويشان خود را صله كند و به والدين خود نيكي نمايد پس هرگاه چنين كرد حق تعالي آسان كند بر او سكرات مرگ را و نرسد او را پريشاني در دنيا هرگز.(148) 
ملاقات با امام زمان عليه السلام بعد از چهل شب عبادت
حكايت بيست و دوم قصه تشرف شيخ حسين آل رحيم است به لقاي آن حضرت :
شيخ عالم فاضل شيخ باقر نجفي نجل عالم عابد شيخ هادي كاظمي معروف به آل طالب نقل كرد كه مرد مؤ مني بود در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحيم كه او را شيخ حسين رحيم مي گفتند و نيز خبر داد ما را از عالم فاضل و عابد كامل مصباح الا تقياء شيخ طه از آل جناب عالم جليل و زاهد عابد بي بديل شيخ حسين نجف كه حال امام جماعت است در مسجد هنديه نجف اشرف و در تقوي و صلاح و فضل مقبول خواص و عوام ، كه شيخ حسين مزبور مردي بود پاك طينت و فطرت و از مقدسين مشتغلين مبتلا به مرض سينه و سرفه كه با آن خون بيرون مي آمد از سينه اش با اخلاط و با اين حال در نهايت فقر و پريشاني بود و مالك قوت روز نبود و غالب اوقات مي رفت نزد اعراب باديه نشين كه در حوالي نجف اشرف ساكنند به جهت تحصيل قوت هرچند كه جو باشد و با اين مرض و فقر دلش مايل شد به زني از اهل نجف و هرچند از او خواستگاري مي كرد به جهت فقرش كسان آن زن او را اجابت نمي كردند و از اين جهت نيز در هم و غم شديدي بود، و

چون مرض و فقر و ماءيوسي از تزويج آن زن كار را بر او سخت ساخت عزم كرد بر كردن آنچه معروف است در ميان اهل نجف كه هركه را امر سختي روي دهد چهل شب چهارشنبه مواظبت كند رفتن به مسجد كوفه را كه لامحاله حضرت حجت عليه السلام را به نحوي كه نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسيد.
مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ حسين گفت كه من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن ، شب تاريكي بود از شبهاي زمستان و باد تندي مي وزيد كه با آن بود اندكي باران و من نشسته بودم در دكه اي كه داخل مسجد است و آن دكه شرقيه مقابل در اول است كه واقع است در طرف چپ كسي كه داخل مسجد مي شود و متمكن از دخول در مسجد نبودم به جهت خوني كه از سينه مي آمد و چيزي نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم و انداخت آن هم در مسجد روا نبود و چيزي هم نداشتم كه سرما را از من دفع كند دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريك شد و فكر مي كردم كه شبها تمام شد و اين شب آخر است نه كسي را ديدم و نه چيزي برايم ظاهر شد و اين همه مشقت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشيدم كه در چهل شب از نجف مي آيم به مسجد كوفه و در اين حال جز ياءس برايم نتيجه
ندهد و من در اين كار خود متفكر بودم و در مسجد احدي نبود، آتش روشن كرده بودم به جهت گرم كردن قهوه كه از نجف با خود آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم و بسيار كم بود، كه ناگاه شخصي از سمت در اول مسجد متوجه من شد چون از دور او را ديدم مكدر شدم و با خود گفتم كه اين اعرابي است از اهالي اطراف مسجد آمده نزد من كه قهوه بخورد و من امشب بي قهوه مي مانم و در اين شب تاريك ، هم و غمم زياد خواهد شد در اين فكر بودم كه او به من رسيد و سلام كرد بر من و نام مرا برد و در مقابل من نشست تعجب كردم از دانستن او نام مرا و گمان كردم كه او از آنهايي است كه در اطراف نجف اند و من گاهي بر ايشان وارد مي شدم . پس پرسيدم از او كه از كدام طايفه عرب است ، گفتم كه از بعض ايشانم پس اسم هر يك را از طوايف عرب كه در اطراف نجف اند بردم ، گفت : نه از آنها نيستم . پس مرا به غضب آورد از روي سخريه من تبسم كرد و گفت : بر تو حرجي نيست من از هر كجا باشم ، تو را چه محرك شده كه به اينجا آمدي ؟ گفتم : به تو هم نفعي ندارد سؤ ال كردن از اين امور، گفت : چه ضرر دارد كه مرا خبر دهي ؟ پس از حسن اخلاق و شيريني سخن او متعجب شدم و قلبم
به او مايل شد و چنان شد كه هرچه سخن مي گفت محبتم به او زياد مي شد پس براي او تتن سبيلي ساختم و به او دادم . گفت : تو آن را بكش من نمي كشم . پس براي او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم ، گرفت و اندكي از آن خورد آنگاه به من داد و گفت : تو آن را بخور. پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم كه تمام آن را نخورده و آنا فآنا محبتم به او زياده مي شد. پس گفتم : اي برادر امشت تو را خداوند براي من فرستاده كه مونس من باشي آيا نمي آيي با من كه برويم بنشينيم در مقبره جناب مسلم ؟ گفت : مي آيم با تو، حال خبر خود را نقل كن . گفتم : اي برادر واقع را براي تو نقل مي نمايم ، من به غايت فقير و محتاجم از آن روز كه خود را شناختم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مي آيد علاجش را نمي دانم و عيال هم ندارم و دلم مايل شده به زني از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزي نبود گرفتنش برايم ميسر نيست و مرا اين ملائيه [ملاهاي ] ملاعين مغرور كردند و گفتند به جهت حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمان عليه السلام و چهل شب چهارشنبه متوجه شو در مسجد كوفه بيتوته كن كه آن جناب را خواهي ديد و حاجتت را خواهد برآورد و اين آخر شبهاي چهارشنبه است و
چيزي نديدم و اين همه زحمت كشيدم در اين شبها اين است سبب زحمت آمدن به اينجا و اين است حوائج من .
پس گفت در حالتي كه من غافل بودم و متلفت نبودم اما سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن پس به اين زودي خواهي گرفت و اما فقرت پس به حال خود باقي است تا بميري . و من ملتفت نشدم به اين بيان و تفصيل ، پس گفتم : نمي رويم به سوي جناب مسلم ؟ گفت : برخيز! پس برخاستم و در پيش روي من افتاد چون وارد زمين مسجد شديم گفتم به من آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نكنيم ؟ گفتم : مي كنيم ، پس ايستاد نزديك شاخص سنگي كه در ميان مسجد است و من در پشت سرش ايستادم به فاصله ، پس تكبيره الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم كه ناگاه شنيدم قرائت فاتحه او را كه هرگز نشنيدم از احدي چنين قرائتي پس از حسن قرائتش در نفس خود گفتن شايد او صاحب الزمان عليه السلام باشد و شنيدم پاره اي از كلمات از او كه دلالت بر اين كرد و آنگاه نظر كردم به سوي او پس از خطور اين احتمال در دل در حالتي كه آن جناب در نماز بود ديدم كه نور عظيمي احاطه نمود به آن حضرت به نحوي كه مانع شد مرا از تشخيص شريفش و در اين حال مشغول نماز بود و من مي شنيدم قرائت آن جناب را و بدنم مي لرزيد و از بيم حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم پس
به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مي رفت پس مشغول شدم به گريه و زاري و عذرخواهي از سوء ادبي كه در مسجد با جنابش نموده بودم و گفتم اي آقاي من وعده جناب شما راست است مرا وعده دادي كه با هم برويم به قبر مسلم . در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد پس من نيز متابعت كردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در قضاي قبه قرار گرفت و پيوسته چنين بود و من نيز مشغول گريه و ندبه بودم تا آنكه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد چون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه اما سينه ات پس شفا يافت ديدم سينه ام صحيح و ابدا سرفه نمي كنم و هفته اي نكشيد كه اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد ( مَنْ حَيْثُ لا اَحْتَسِبُ ) و فقر هم به حال خود باقي است چنانچه آن جناب فرمود ( وَالْحَمْدُللّهِ ) .(149) 
حمايت امام زمان عليه السلام از زوار
حكايت بيست و سوم در متفرق كردن آن حضرت است عربهاي عُنَيْزه را از راه زُوّار:
خبر داد مرا مشافههً سيد الفقهاء و سناد العلماء العالم الرباني جناب آقاي سيد مهدي قزويني ساكن در حله ، فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زيارت جناب ابي عبداللّه الحسين عليه السلام در شب نيمه آن پس چون رسيديم به ( شط هنديه ) (150) و عبور كرديم به جانب غربي آن ديدم زواري كه از حله و اطراف آن رفته بودند و زواري كه از نجف اشرف

و حوالي آن وارد شده بوند جميعا محصورند در خانه هاي طائفه بني طرف از عشاير هنديه و راهي نيست براي ايشان به سوي كربلا زيرا كه عشيره عنيزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددين را از عبور و مرور قطع كرده بودند و نمي گذاشتند احدي از كربلا بيرون آيد و نه كسي به آنجا داخل شود مگر آنكه او را نهب و غارت مي كردند، فرمود: پس به نزد عربي فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را به جاي آوردم و نشستم منتظر بودم كه چون خواهد شد امر زوار و آسمان هم ابر داشت و باران كم كم مي آمد پس در اين حال كه نشسته بوديم ديديم تمام زوار از خانه ها بيرون آمدند و متوجه شدند به سمت كربلا.
پس به شخصي كه با من بود گفتم برو سؤ ال كن كه چه خبر است . پس بيرون رفت و برگشت و به من گفت كه عشيره بني طرف بيرون آمدند با اسلحه ناريه و متعهد شدند كه زوار را به كربلا برسانند هر چند كار بكشد به محاربه با عنيزه . پس چون شنيدم اين كلام را گفتم به آنان كه با من بودند، اين كلام اصلي ندارد زيرا كه بني طرف را قابليتي نيست كه مقابله كنند با عنيزه و گمان مي كنم كه اين كيدي است از ايشان به جهت بيرون كردن زوار از خانه خود زيرا كه بر ايشان سنگين شده ماندن زوار در نزد ايشان چون بايد مهمانداري بكنند پس در اين حال بوديم كه زوار برگشتند به سوي خانه هاي آنها پس
معلوم شد كه حقيقت حال همان است كه من گفتم پس زوار داخل نشدند در خانه ها و در سايه خانه ها نشستند و آسمان را هم ابر گرفته پس مرا به حالت ايشان رقتي سخت گرفت و انكسار عظيمي برايم حاصل شد پس متوجه شدم به سوي خداوند تبارك و تعالي به دعا و توسل به پيغمبر و آل او صلي اللّه عليه و آله و سلم و طلب كردم از او اغاثه زوار را از آن بلا كه به آن مبتلا شدند پس در اين حال بوديم ديديم سواري را كه مي آيد بر اسب نيكويي مانند آهو كه مثل آن نديده بودم و در دست او نيزه درازي است و او آستين ها را بالا زده و اسب را مي دوانيد تا آنكه ايستاد در نزد خانه اي كه من در آنجا بودم . و آن خانه اي بود از موي كه اطراف آن را بالا زده بودند پس سلام كرد و ما جواب سلام او را داديم آگاه فرمود: يا مولانا (و اسم مرا برد) فرستاد مرا كسي كه سلام مي فرستد بر تو و او كنج محمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساكر عثمانيه اند و مي گويند كه هر آينه زوار بيايند، ما طرد كرديم عنيزه را از راه و ما منتظر زواريم با عساكر خود در پشته سليمانيه بر سر جاده . پس به او گفتم : تو با ما هستي تا پشته سليمانيه ؟ گفت : آري ! پس ساعت را از بغل بيرون آوردم ديدم دو ساعت و نيم تقريبا
به روز مانده پس گفتم اسب مرا حاضر كردند پس آن عرب بدوي كه ما در منزلش بوديم به من چسبيد و گفت : اي مولاي من ! نفس خود و اين زوار را در خطر مينداز، امشب را نزد ما باشيد تا امر مبين شود. پس به او گفتم : چاره اي نيست از سوار شدن به جهت ادراك زيارت مخصوصه پس چون زوار ديدند كه ما سوار شديم پياده و سواره در عقب ما حركت كردند پس به راه افتاديم و آن سوار مذكور در جلو ما بود مانند شير بيشه و ما در پشت سر او مي رفتيم تا رسيديم به پشته سليمانيه پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او را متابعت كرديم آنگاه پايين رفت و ما رفتيم تا بالاي پشته پس نظر كرديم از آن سوار اثري نديديم گويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت و نه رئيس عسكري ديديم و نه عسكري پس گفتم به كساني كه با من بودند آيا شك داريد كه او صاحب الا مر عليه السلام بوده ؟ گفتند: نه واللّه !
و من در آن وقتي كه آن جناب در پيش روي ما مي رفت تاءمل زيادي كردم در او كه گويا وقتي پيش از اين او را ديده ام لكن به خاطرم نيامد كه كي او را ديدم پس چون از ما جدا شد متذكر شدم كه او همان شخص بود كه در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سليمانيه ، و اما عشيره عنيزه پس اثري نديدم از ايشان در منزلهاي
ايشان و نديدم احدي را كه از ايشان سؤ ال كنيم جز آنكه غبار شديدي ديديم كه بلند شده بود در وسط بيابان . پس وارد كربلا شديم و به سرعت اسبان ما، ما را مي بردند پس رسيديم به دروازه شهر و عسكر را ديديم در بالاي قلعه ايستاده اند، پس به ما گفتند كه از كجا مي آمديد و چگونه رسيديد؟ آنگاه نظر كردند به سوي زوار پس گفتند سبحان اللّه ! اين صحرا پر شده از زوار، پس عنيزه به كجا رفتند؟! پس گفتم به ايشان بنشينيد در بلد و معاش خود را بگيريد ( وَ لِمَكَّهَ رَبُّ يَرْعاها ) ؛ و از براي مكه پروردگاري هست كه آن را حفظ و حراست كند. و اين مضمون كلام عبدالمطلب است كه چون به نزديك ملك حبشه مي رفت براي پس گرفتن شتران خود كه عسكر او بردند ملك گفت : چرا خلاصي كعبه را از من نخواستي كه من برگردانم ؟ فرمود: من رب شتران خودم وَ لِمَكَّهَ الخ . آنگاه داخل بلد شديم پس ديديم كنج آنجا را كه بر تختي نشسته نزديك دروازه پس سلام كردم ، پس در مقابل من برخاست . گفتم به او كه تو را همين فخر بس كه مذكور شدي در آن زبان ، گفت : قصه چيست ؟
پس براي او نقل كردم ، پس گفت : اي آقاي من ! من از كجا دانستم كه تو به زيارت آمدي تا قاصدي نزد تو بفرستم و من و عسكري پانزده روز است كه در اين بلد محصوريم از خوف عنيزه قدرت نداريم بيرون بياييم
. آنگاه پرسيد كه عنيزه به كجا رفتند؟ گفتم : نمي دانم جز آنكه غبار شديدي در وسط بيابان ديدم كه گويا غبار كوچ كردن آنها باشد آنگاه ساعت را بيرون آوردم ديدم كه يك ساعت و نيم به روز مانده و تمام سير ما در يك ساعت واقع شده و بين منزلهاي عشيره بني طرف تا كربلا سه فرسخ است . پس شب را در كربلا به سر برديم چون صبح شد سؤ ال كرديم از خبر عنيزه پس خبر داد بعضي از فلاحين كه در بساتين كربلا بود كه عنيزه در حالتي كه در منزلها و خيمه هاي خود بودند كه ناگاه سواري ظاهر شد بر ايشان كه بر اسب نيكوي فربهي سوار بود و بر دستش نيزه درازي بود پس به آواز بلند بر ايشان صيحه زد كه : اي معاشر عنيزه ! به تحقيق كه مرگ حاضري در رسيد، عساكر دولت عثمانيه رو به شما كرده اند با سواره ها و پياده ها و اينك ايشان در عقب من مي آيند پس كوچ كنيد و گمان ندارم كه از ايشان نجات يابيد. پس خداوند خوف و مذلت را بر ايشان مسلط فرمود حتي آنكه شخصي بعضي از اسباب خود را مي گذاشت به جهت تعجيل در حركت پس ساعتي نكشيد كه تمام ايشان كوچ كردند و رو به بيابان آوردند. پس به او گفتم : اوصاف آن سوار را براي من نقل كن ، پس نقل كرد ديدم كه همان سواري است كه با ما بود بعينه .
( وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوه عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرين ) .
مؤ لف
[محدث نوري ] گويد كه اين كرامات و مقامات از سيد مرحوم ، بعيد نبود چه او علم و عمل را ميراث داشت از عم اجل خود جناب سيد باقر سابق الذكر صاحب اسرار خال [دائي ] خود جناب بحرالعلوم اعلي اللّه مقامهم و عم اكرامش او را تاءديب نمود و تربيت فرمود و بر خفايا و اسرار مطلع ساخت تا رسيد به آن مقام كه نرسد به حول آن افكار و دارا شد از فضايل و مناقب مقداري كه جمع نشد در غير او از علماي ابرار.
اول آنكه آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجا و شروع نمودند در هدايت مردم و اظهار حق و ازهاق باطل به بركت دعوي آن جناب از داخل حله و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب شيعه مخلص اثني عشري شدند و شفاها به حقير فرمودند چون به حله رفتم ديدم شيعيان آنجا از علائم اماميه و شعار شيعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزي ندارند و از ساير احكام و آثار عاري و بري حتي از تبراء از اعداء اللّه و به سبب هدايت همه از صلحا و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگي است كه از خصايص او است .
دوم كلمات نفسانيه و صفات انسانيه كه در آن جناب بود از صبر و تقوي و رضا و تحمل مشقت عبادت و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداي تعالي و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران چيزي از حوائج نمي طلبيد مانند غذا
در ناهار و شام و قهوه و چاي و قليان در وقت خود با عادت به آنها و تمكن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبيد و اماء و اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چيزي كه در محلش نمي رسانيدند، بسا بود كه شب و روز بر او بگذرد بدون آنكه از آنها چيزي تناول نمايد و اجابت دعوت مي كرد و در وليمه ها و مهماني ها حاضر مي شد لكن به همراه كتبي بر مي داشتند و در گوشه مجلس مشغول تاءليف خود بودند و از صحبتهاي مجلس ايشان را خبري نبود مگر آنكه مساءله پرسند جواب گويد. و ديدن آن مرحوم در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مسجد مي كرد آنگاه نافله مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه حسب قسمت به او مي رسد مي خواند و به خانه مي آمد و افطار مي كرد و برمي گشت به مسجد به همان نحو نماز عشا را مي كرد و به خانه مي آمد و مردم جمع مي شدند اول قاري حسن الصوتي با لحن قرآني آياتي از قرآن كه تعلق داشت به وعظ و زجر و تهديد و تخويف مي خواند به نحوي كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاي خشك شده را تر مي كرد، آنگاه ديگري به همين نسق خطبه اي از ( نهج البلاغه ) مي خواند، آنگاه سومي قرائت مي كرد مصائب ابي عبداللّه الحسين عليه السلام را آنگاه يكي از صلحا مشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مي شد و ديگران
متابعت مي كردند تا وقت خوردن سحر، پس هر يك به منزل خود مي رفت .
و بالجلمه : در مراقبت و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن و قرائت با آنكه در سن به غايت پيري رسيده بود آيت و حجتي بود در عصر خود. و در سفر حج ذهابا و ايابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدير و جحفه با ايشان نماز كرديم و در مراجعت دوازدهم ربيع الاول سنه هزار و سيصد، پنج فرسخ مانده به سماوه تقريبا داعي حق را لبيك گفت و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اكرم خود مدفون شد و بر قبرش قبه عاليه بنا كردند و در حين وفاتش در حضور جمع كثيري از مؤ الف و مخالف ظاهر شد از قوت ايمان و طماءنينه و اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامي كه همه متعجب شدند و كرامت باهره كه بر همه معلوم شد.
سوم تصانيف رائقه بسياري در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها كه يكي از آنها كتابي است در اثبات بودن شيعه ، فرقه ناجيه كه از كتب نفيسه است ، طُوبي لَهُ وَ حُسْنُ مَآبٍ.(151) 

فصل ششم : در ذكر شمه اي از تكاليف عباد نسبت به امام عصر عليه السلام

اشاره
و آداب بندگي و رسوم فرمانبرداري آنانكه سر به زير فرمان و اطاعت آن جناب فرود آورده اند و خود را عبد طاعت و ريزه خور خوان احسان وجود مبارك او دانسته و آن شخص معظم را امام و واسطه رسيدن فيوضات الهيه و نعم غير متناهيه دنيويه و اخرويه قرار داده و از آنها چند چيز بيان مي شود:
دوران غيبت كبري آزمايشگاه است
اول مهموم بودن براي آن جناب در ايام غيبت و سبب اين ، متعدد است : يكي براي محجوب بودن آن جناب و نرسيدن دست به دامان وصالش و روشن نگشتن ديدگان به نور جمالش .
در ( عيون ) از جناب امام رضا عليه السلام مروي است كه در ضمن خبري متعلق به آن جناب فرمود: چه بسيار مؤ مني كه متاءسف و حيران و محزونند در وقت فقدان ماء معين ، يعني حضرت حجت عليه السلام .(152) 
در دعاي ندبه است كه ( گران است بر من كه خلق را ببينم و تو ديده نشوي و نشنوم از تو آوازي و نه رازي ، گران است بر من كه احاطه كند به تو بلا نه به من و نرسد به تو از من نه ناله اي و نه شكايتي ، جانم فداي تو غايبي كه از ما كناره نداري ، جانم فداي تو دور شده اي كه از ما دوري نگرفتي ، جانم فداي تو كه آرزوي هر مشتاق و آرزومندي از مرد و زن كه تو را يد آورند و ناله كنند، گران است بر من كه من بر تو بگريم و خلق از تو دست كشيده باشند ) . تا آخر


دعا كه نمونه اي است از درد دل آنكه جامي از چشمه محبت آن جناب نوشيده .
و ديگر ممنوع بودن آن سلطان عظيم الشاءن از رتق و فتق و اجراي احكام و حقوق و حدود و ديدن حق خود را در دست غير خود.
از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه فرمود به عبداللّه بن ظبيان كه هيچ عيدي نيست براي مسلمين نه قربان و نه فطر مگر آنكه تازه مي كند خداوند براي آل محمّد عليهم السلام حزني را، راوي پرسيد چرا؟ فرمود كه ايشان مي بينند حق خود را در دست غير خودشان .(153) 
و ديگر بيرون آمدن جمعي از دزدان داخلي دين مبين از كمين و افكندن شكوك و شبهات در قلوب عوام بلكه خواص تا آنكه پيوسته دسته دسته از دين خداوند بيرون روند، و علماي راستين از اظهار علم خود عاجز، و صادق شده وعده صادقين عليهم السلام كه خواهد آمد وقتي كه نگاه داشتن مؤ من دين خود را مشكل تر است از نگاه داشتن جمره اي از آتش در دست .(154) 
شيخ نعماني روايت كرده از عميره دختر نفيل كه گفت : شنيدم حسن بن علي عليه السلام مي فرمايد: نخواهد شد آن امري كه شما منتظر آنيد تا اينكه بيزاري جويد بعضي از شما از بعضي و خيو (آب دهان ) اندازد بعضي از شما در صورت بعضي و شهادت دهد بعضي از شما به كفر بعضي و لعن كند بعضي شما بعضي را. پس گفتم به آن جناب كه خيري نيست در آن زمان ؟ پس حسين عليه السلام فرمود: تمام خير در آن زمان است
، خروج مي كند قائم ما و همه آنها را دفع مي كند. و نيز از جناب صادق عليه السلام خبري نقل كرده به همين مضمون و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام روايت كرده كه فرمود به مالك بن ضمره كه اي مالك چگونه اي تو آنگاه كه شيعه اختلاف كنند چنين ، انگشتان خود را داخل نمود در يكديگر، پس گفتم : يا اميرالمؤ منين عليه السلام در آن زمان خيري نيست ؟ فرمود: تمام خير در آن وقت است خروج مي كند قائم ما پس مقدم مي شود بر او هفتاد مرد كه دروغ مي گويند بر خدا و رسول پس همه را مي كشد آنگاه جمع مي كند ايشان را بر يك امر. و نيز از جناب باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود هر آينه آزموده خواهيد شد اي شيعه آل محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم ! آزموده شدن سرمه در چشم به درستي كه صاحب سرمه مي داند كه كي سرمه در چشمش ريخته مي شود و نمي داند كه چه وقت از چشم بيرون مي رود و چنين است كه صبح مي كند مرد بر جاده اي از امرما و شام مي كند و حال آنكه بيرون رفته از آن ، و شام مي كند بر جاده اي از امرما و صبح مي كند و حال آنكه بيرون رفته از آن . و از جناب صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: واللّه ! هر آينه شكسته خواهيد شد شكستن شيشه و به درستي كه شيشه هر آينه بر مي گردد پس عود مي كند،
واللّه ! هر آينه شكسته مي شويد شكستن كوزه و كوزه چون شكست بر مي گردد و چنان بوده ، قسم به خدا كه بيخته خواهيد شد و قسم به خدا كه جدا خواهيد شد و قسم به خدا كه امتحان خواهيد شد تا آنكه نماند از شما مگر اندكي و كف مبارك را خالي كردند.(155) 
و بر اين مضمون اخبار بسيار روايت كرده و شيخ صدوق رحمه اللّه در ( كمال الدّين ) روايت كرده از اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرمود: گويا مي بينم شماها را كه گردش مي كنيد گردش شتر، مي طلبيد چراگاه را پس نمي يابيد آن را اي گروه شيعه . و نيز از آن جناب روايت كرده كه به عبدالرحمن بن سيابه فرمود: كه چگونه خواهيد بود شما در آن زمان كه بمانيد بي امام هادي و بي نشانه ، بيزاري جويد بعضي از شما از بعضي پس در آنگاه امتحان كرده مي شويد و جدا مي شويد و بيخته مي شويد.(156) 
و نيز روايت كرده از سدير صيرفي كه گفتم : من و مفضل بن عمر و ابوبصير و ابان بن تغلب به خدمت مولاي خود امام جعفر صادق عليه السلام داخل شديم و آن حضرت را ديديم كه بر روي خاك نشسته بود و مسح خيبري را در بر داشت كه آستينهايش كوتاه بود و از شدت اندوه واله بود و مانند زني كه فرزند عزيزش مرده بود گريه مي كرد مانند جگر سوخته آثار حزن و محنت در روي حق جويش ظاهر و هويدا بود و اشك از ديده هاي حق بينش جاري بود و
مي گفت : اي سيد من ! غيبت تو خواب مرا برده است و استراحت مرا زايل گردانيده و سرور از دل من ربوده است ، اي سيد من ! غيبت تو مصيبت مرا دايم گردانيده و محن و نوايب را بر من پياپي گردانيد و آب ديده مرا جاري كرد و ناله و فغان و حزن را از سينه من بيرون آورد و بلاها را بر من متصل گردانيد. سدير گفت : چون حضرت را با آن حالت مشاهده كرديم عقلهاي ما پرواز كرد و واله و حيران شديم و دلهاي ما از آن جزع نزديك بود كه پاره گردد و گمان كرديم كه آن حضرت را زهر دادند يا آنكه بليه عظيمي از بلاهاي دهر بر او حادث شده است . پس عرض كردم كه اي بهترين خلق ، خدا هرگز چشم تو را گريان نگرداند، چه حادثه اي تو را گريان گردانيده است و چه حالت روي داده است كه چنين ماتمي گرفتي ؟ پس حضرت از شدت غصه و گريه و آه سوزناك از دل غمناك بركشيد و فرمود كه من در صبح اين روز نظر در كتاب جفر نمودم و آن كتابي است مشتمل بر علم منايا و بلايا و در آنجا مذكور است بلاهايي كه بر ما مي رسد و در آنجا علم گذشته و آينده هست تا روز قيامت و خدا آن علم را مخصوص محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام بعد از او گردانيده است ، نگاه كردم در آنجا ولادت حضرت صاحب الا مر عليه السلام و غيبت آن حضرت
و طول غيبت و درازي عمر او را و ابتلاي مؤ منان را در زمان غيبت و بسيار شدن شك و شبهه در دل مردم از جهت طول غيبت او و مرتد شدن اكثر مردم در دين خود و بيرون كردن ريسمان اسلام را از گردن خود كه حق تعالي در گردن بندگان قرار داده است ، پس رقت مرا دست داده است و حزن بر من غالب شده است . الخبر.(157) 
و از براي اين مقام همين خبر شريف ، كافي است چه اگر تحير و تفرق و ابتلاي شيعه در ايام غيبت و تولد شكوك در قلوب ايشان سبب شود از براي گريستن حضرت صادق عليه السلام سالها پيش از وقوع آن و بردن خواب از چشمهاي مباركش ، پس مؤ من مبتلاي به آن حادثه عظيمه غرق شده در آن گرداب بي كرانه تاريك مواج سزاوارتر است به گريه و زاري و ناله و بي قراري و حزن و اندوه دائمي و تضرع به سوي حضرت باري جلاّ و علا.(158) 
ثواب انتظار ظهور امام زمان عليه السلام
دوم از تكاليف بندگان در ايام غيبت ، انتظار فرج آل محمّد عليهم السلام در هر آن و ترقب بروز و ظهور دولت قاهره و سلطنت ظاهره مهدي آل محمّد عليهم السلام و پر شدن زمين از عدل و داد غالب شدن دين قويم بر جميع اديان كه خداي تعالي به نبي اكرم خود خبر دادده و وعده فرموده بلكه بشارت آن را به جميع پيغمبران و امم داده كه چنين روزي خواهد آمد كه جز خداي تعالي كسي را پرستش نكنند و چيزي از دين نماند كه از

بيم احدي در پرده ستر و حجاب بماند و بلا و شدت از حق پرستان برود چنانچه در زيارت حضرت مهدي آل محمّد عليهم السلام است :
( اَلسّلامُ عَلَي الْمَهْديِّ الَّذي وَعَدَاللّهُ بِهِ الاُمَمَ اَنْ يَجْمَعَ بِهِ الْكَلِمَ وَيَلُمَّ بِهِ الشَّعَثَ وَ يَمْلاَءَ بِهِ الاَرْضَ عَدْلا وَ قِسْطا وَ يَنْجِزَ بِهِ وَعْدَ الْمُؤ مِنينَ ) .
سلام بر مهدي آن چناني كه وعده داده خداوند بر او جميع امتها را كه جمع كنند به وجود او كلمه ها، يعني اختلاف را از ميان ببرد و دين يكي شود و گرد آورد به او پراكنندگي ها را و پر كند به او زمين را از عدل و داد و انفاذ فرمايد به سبب او وعده فرجي كه به مؤ منين داده .(159) و اين فرج عظيم را در سنه هفتاد از هجرت وعده داده بودند چنانچه شيخ رواندي در ( خرائج ) از ابي اسحاق سميعي روايت كرده و او از عمرو بن حمق كه يكي از چهار نفر صاحب اسرار اميرالمؤ منين عليه السلام بود كه گفت : داخل شدم بر علي عليه السلام آنگاه كه او را ضربت زده بودند در كوفه پس گفتم به آن جناب كه بر تو باكي نيست جز اين نيست كه اين خراشي است ، فرمود: به جان خود قسم كه من از شما مفارقت خواهم كرد، آنگاه فرمود تا سنه هفتاد بلا است و اين را سه مرتبه فرمود پس گفتم : آيا پس از بلا رخائي هست ؟ پس مرا جواب نداد و بي هوش شد، تا آنكه مي گويد پس گفتم : يا اميرالمؤ منين عليه السلام
! به درستي كه تو فرودي تا [سال ] هفتاد، بلا است پس آيا بعد از بلا، رخاء است ؟ پس فرمود: آري به درستي كه بعد از بلا، رخاء است و خداوند محو مي كند آنچه را كه مي خواهد و ثابت مي كند و در نزد او است ام الكتاب .(160) 
و شيخ طوسي در ( كتاب غيبت ) و كليني در ( كافي ) روايت كرده اند از ابي حمزه ثمالي كه گفت : گفتم به ابي جعفر عليه السلام به درستي كه علي عليه السلام بود كه مي فرمود تا سنه هفتاد، بلا است و مي فرمود بعد از بلا، رخائ است و به تحقيق كه گذشت هفتاد و ما رخاء نديديم ، پس ابوجعفر عليه السلام فرمود كه اي ثابت ! به درستي كه خداي تعالي قرار داده بود وقت اين امر را در سنه هفتاد پس چون حسين عليه السلام كشته شد، شديد شد غضب خداوند بر اهل زمين پس به تاءخير انداخت آن را تا سال صد و چهل پس ما شما را خبر داديم پس شما خبر ما را نشر كرديد و پرده سرّ را كشف نموديد پس خداي تعالي آن را تاءخير انداخت و پس از آن وقتي براي آن قرار نداد در نزد ما ( وَ يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّالْكِتابَ ) (161) 
ابوحمزه گفت من اين خبر را عرض كردم خدمت امام جعفر صادق عليه السلام پس فرمود: كه به درستي كه چنين بود.(162) 
و شيخ نعماني در ( كتاب غيبت ) روايت كرده از علاء بن سيابه
از ابي عبداللّه جعفر بن محمّد عليه السلام كه فرمود: كسي كه بميرد از شما و منتظر باشد اين امر را مانند كسي است كه در خيمه اي باشد كه از آن حضرت قائم عليه السلام است .(163) 
و نيز روايت نموده از ابوبصير از آن جناب كه فرمود روزي : آيا خبر ندهم شما را به چيزي كه قبول نمي كند خداوند عملي را از بندگان مگر به او؟ گفتيم : بلي ، پس فرمود: ( شَهادَهَ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّه وَ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ) و اقرار به آنچه خداوند امر فرمود دوستي ما و بيزاري از دشمنان ما، يعني ائمه مخصوصا و انقياد براي ايشان و ورع و اجتهاد و آرامي و انتظار كشيدن براي قائم عليه السلام ؛ آنگاه فرمود: به درستي كه براي ما دولتي است كه خداوند آن را مي آورد هر وقت كه خواست ؛ آنگاه فرمود: هر كس كه خوش دارد كه بوده باشد از اصحاب قائم عليه السلام پس هر آينه انتظار كشد و عمل كند با ورع و محاسن اخلاق در حالي كه او انتظار دارد پس اگر بميرد و قائم عليه السلام پس از او خروج كند هست براي او از اجر مثل كسي كه آن جناب را درك نموده باشد پس كوشش كنيد و انتظار كشيد هنيئا هنيئا براي شما اي عصابه مرحومه .(164) 
و شيخ صدوق در ( كمال الدّين ) روايت كرده از آن جناب كه فرمود: از دين ائمه است ورع و عفت و صلاح و انتظار داشتن فرج آل محمّد عليهم السلام (165) و نيز
از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود: افضل اعمال امت من انتظار فرج است از خداوند عز و جل . و نيز روايت كرده از اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرمود: منتظر امر ما مانند كسي است كه در خون خود غلطيده باشد در راه خداوند.(166) 
و شيخ طبرسي در ( احتجاج ) روايت كرده كه ( توقيعي ) از حضرت صاحب الا مر عليه السلام بيرون آمد به دست محمّد بن عثمان و در آخر آن مذكور است كه دعا بسيار كنيد براي تعجيل فرج به درستي كه فرج شما در ان است .(167) 
و شيخ طوسي رحمه اللّه در ( غيبت ) از مفضل روايت كرده كه گفت : ذكر نموديم قائم عليه السلام را و كسي كه مرد از اصحاب ما كه انتظار او را مي كشيد پس حضرت ابوعبداللّه عليه السلام فرمود به ما كه چون قائم عليه السلام خروج كند كسي بر سر قبر مؤ من مي آيد پس به او مي گويد كه اي فلان به درستي كه ظاهر شد صاحب تو پس اگر خواهي كه ملحق شوي پس ملحق شو و اگر مي خواهي كه اقامت كني در نعمت پروردگار خود پس اقامت داشته باش .(168) 
و شيخ برقي در ( محاسن ) از آن جناب روايت كرده كه فرمود به مردي از اصحاب خود كه : هركه از شما بميرد با دوستي اهل بيت و انتظار كشيدن فرج ، مثل كسي است كه در خيمه قائم عليه السلام باشد، (169) و در روايت ديگر بلكه
مثل كسي است كه با رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم باشد. و در روايت ديگر مانند كسي است كه در پيش روي رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم شهيد گردد. و نيز از محمّد بن فضيل روايت كرده كه گفت فرج را از حضرت رضا عليه السلام سؤ ال كردم ، حضرت فرمود كه آيا انتظار فرج از فرج نيست ، خداي عز و جل فرموده : فَانْتَظِرُوا اِنّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرينَ؛(170) شما انتظار بريد به درستي كه من با شما از انتظار برندگانم . يعني انتظار بريد فرج مرا و من انتظار مي برم آن وقتي را كه براي اين مصلحت دانستم كه آن وقت در رسد. و نيز از آن جناب روايت كرده كه فرمود: چه نيكو است صبر انتظار فرج ، آيا نشنيده اي قول خداوند را كه فرمود:
( فَارْتَقِبُوا اِنّي مَعَكُمْ رَقيبٌ ) (171) ، ( وَانْتَظِرُوا اِنّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنتظرينَ ) .(172) پس بر شما باد به صبر زيرا كه فرج مي آيد بعد از نااميدي و به تحقيق كه بودند پيش از شما كه از شما صبر كننده تر بودند.(173) 
دعا براي سلامتي امام زمان عليه السلام
سوم از تكاليف ، دعا كردن است از براي حفظ وجود مبارك امام عصر عليه السلام از شرور شياطين انس و جن و طلب تعجيل و نصرت و ظفر و غلبه بر كفار و ملحدين و منافين براي آن جناب كه اين نوعي است از اظهار بندگي و اظهار شوق و زيادتي محبت و دعاهاي وارده در اين مقام بسيار است يكي دعايي است كه از يونس بن عبدالرحمن مروي

است كه حضرت امام رضا عليه السلام امر مي فرمودند به دعا كردن براي حضرت صاحب الا مر عليه السلام به اين دعا: اللهم ادفع عن وليك و خليفتك و حجتك تا آخر و من اين دعا را در ( كتاب مفاتيح ) در باب زيارت حضرت صاحب الا مر عليه السلام نقل كردم ، و ديگر صلوات منسوبه به ابوالحسن ضراب اصفهاني است كه ما آن را در ( مفاتيح ) در آخر اعمال روز جمعه نقل كرديم ، و ديگر اين دعاي شريف است :
( اَللّهُمَ كُنْ لِوَلِيِّكَ (فلان بن فلان و به جاي فلان بن فلان مي گويي ) اَلْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَن صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ في هذِهِ السّاعَهِ وَ في كُلِّ ساعَهٍ وَليّا وَ حافِظَا وَ قائِدَا وَ ناصِرا وَ دَليلا وَ عَيْنا حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعَا وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلا ) .
مكرر مي كني اين دعا را در شب بيست و سوم ماه رمضان در حالت ايستاده و نشسته و بر هر حالتي كه باشي در تمام آن ماه و هر قسم كه ممكن شود تو را و هر زمان كه از دهرت حاضر شود مي گويي بعد از تمجيد حق تعالي و صلوات بر پيغمبر و آل او صلي اللّه عليه و آله و سلم اين دعا را و دعاهاي ديگر نيز وارد شده كه مقا نقلش نيست هركه طالب است رجوع به ( نجم ثاقب ) كند.(174) 
صدقه دادن براي حفظ وجود امام زمان عليه السلام
چهارم صدقه دادن است به آنچه ممكن شود در هر وقت براي حفظ وجود مبارك امام عصر عليه السلام ، و چون هيچ نفسي عزيز و گرامي تر

نيست و نبايد هم باشد از وجود مقدس امام عصر عليه السلام ، بلكه محبوب تر از نفس خويش كه اگر چنين نباشد در ايمان ضعف و نقصان و در اعتقاد خلل و سستي است چنانچه به اسانيد معتبره از رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم مروي است كه فرمود: ايمان نياورد احدي از شما تا آنكه بوده باشم من و اهل بيت من محبوب تر نزد او از جان و فرزند و تمام مردم و چگونه چنين نباشد و حال آنكه وجود و حيات و دين و عقل و صحت و عافيت و ساير نعم ظاهريه و باطنيه تمام موجودات از پرتو آن وجود مقدس و اوصياي او است عليهم السلام . و چون ناموس عصر و مدار دهر و منير آفتاب و ماه و صاحب اين قصر و بارگاه و سبب آرامي زمين و سير افلاك و رونق دنيا از سمك تا سماك حاضر در قلوب اخيار و غايب از مردمك اغيار در اين اعصار حضرت حجه بن الحسن عليهما السلام است و جامه صحت و عافيت اندازه قامت موزون آن نفس مقدس و شايسته قد معتدل آن ذات اقدس است پس بر تمامني خودپرستان كه تمامي اهتمامشان در حفظ و حراست و سلامتي نفس خويش است چه رسد به آنانكه جز آن وجود مقدس كسي را لايق هستي و سزاوار عافيت و تندرستي ندانند لازم و متحتم است كه مقصود اولي و غرض اهم ايشان از چنگ زدن به دامان هر وسيله و سببي كه براي بقاي صحت استجلال عافيت و قضاي حاجت و دفع بليت مقرر شده چون
دعا و تضرع و تصدق و توسل ، سلامتي و حفظ آن وجود مقدس باشد.(175) 
تنبيه يكي از اولياءاللّه به دست امام زمان عليه السلام
پنجم حج كردن و حجه دادن به نيابت امام عصر عليه السلام ، چنانچه در ميان شيعيان مرسوم بود در قديم و آن جناب تقرير فرمودند چنانچه قطب راوندي رحمه اللّه در كتاب ( خرائج ) روايت كرده كه ابومحمّد دعلجي دو پسر داشت يكي از آن دو صالح بود او را ابوالحسن مي گفتند و او مردگان را غسل مي داد و پسر ديگر او مرتكب مي شد محرمات را؛ و مردي از شيعيان ، زري به ابومحمّد مذكور داد كه به نيابت حرت صاحب الا مر عليه السلام حج كند چنانچه عادت شيعيان در آن وقت چنين بود و ابومحمّد قدري از آن زر را به آن پسر فاسد داد و او را با خود برد كه براي حضرت حج كند و وقتي كه از حج برگشت نقل كرد كه در موقف يعني عرفات جوان گندم گون نيكو هيئتي را ديدم كه مشغول تضرع و ابتهال و دعا بود و چون من نزديك او رسيدم به سوي من التفات نمود و فرمود: اي شيخ ! آيا حيا نمي كني ؟! من گفتم : اي سيد من ! از چه چيز حيا كنم ؟ فرمود: به تو حجه مي دهند از براي آن كسي كه مي داني ، و تو آن را به فاسقي مي دهي كه خمر مي آشامد، نزديك است كه اين چشم تو كور شود. پس بعد از برگشتن چهل روز نگذشت مگر آنكه از همان چشم كه به آن اشاره شد جراحتي بيرون

آمد و از آن جراحت آن چشم ضايع شد.(176) 
احترام هنگام شنيدن نام امام زمان عليه السلام
ششم برخاستن از براي تعظيم [هنگام ] شنيدن اسم مبارك آن حضرت خصوص اگر اسم مبارك قائم عليه السلام باشد چنانچه سيرت تمام اصناف اماميه كثرهم اللّه تعالي بر آن مستقر شده در جميع بلاد از عرب و عجم و ترك و هند و ديلم ، و اين خود كاشف باشد از وجود ماءخذ و اصلي براي اين عمل اگر چه تاكنون به نظر نرسيده و لكن از چند نفر از علما و اهل اطلاع مسموع شده كه ايشان ديدند خبر در اين باب بعضي از علما نقل كرده كه اين مطلب را سؤ ال كردند از عالم متبحر جليل سيد عبداللّه سبط محدث جزايري و آن مرحوم در بعضي از تصانيف خود جواب دادند كه خبري ديدند كه مضمون آن اين است روزي در مجلس حضرت صادق عليه السلام اسم مبارك آن جناب برده شد پس حضرت به جهت تعظيم و احترام آن برخاست .(177) 
فقير گويد: كه اين بود كلام شيخ ما در ( نجم ثاقب ) لكن عالم محدث جليل و فاضل ماهر متبحر نبيل سيدنا لاجل آقا سيد حسن موسي كاظمي ( اَدامَ اللّهُ بَقاءُهُ ) در ( تكمله امل الا مل ) فرموده آنچه كه حاصلش اين است : يكي از علماء اماميه عبدالرضا ابن محمّد كه از اولاد متوكل است كتابي نوشته در وفات حضرت امام رضا عليه السلام موسوم به ( تاجيج نيران الا حزان في وفات سلطان خراسان ) و از متفردات آن كتاب اين است كه فرموده روايت شده كه دعبل خزاعي

وقتي كه انشاد كرد قصيده تائيه خود را براي حضرت رضا عليه السلام چون رسيد به اين شعر: ( خُروُجُ اِمامٍ لامُحالَهَ خارِجٌ يَقُومُ عَلَي اسْمِ اللّهِ بِالْبَرَكاتِ ) .
حضرت امام رضا عليه السلام برخاست و بر روي پاهاي مبارك خود ايستاد و سر نازنين خود را خم كرد به سوي زمين پس از آنكه كف دست راست خود را بر سر گذاشته بود و گفت : ( اَللّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ مَخْرَجَهُ وَانْصُرْنا بِهِ نَصْرَا عَزيزا، انتهي ) .
خواندن دعا در دوران غيبت كبري
هفتم از تكاليف عباد در ظلمات غيبت ، تضرع و مسئلت از خداوند تبارك و تعالي به جهت حفظ ايمان و دين از تطرق شبهات شياطن و زنادقه مسلمين و خواندن دعاهاي وارده براي اين كار از جمله دعايي است كه شيخ نعماي و كليني به اسانيد متعدده روايت كرده اند از زراره كه گفت : شنيدم از ابوعبداللّه عليه السلام مي فرمايد: به درستي كه از براي قائم عليه السلام غيبتي است پيش از آنكه خروج كند پس گفتم : از براي چه ؟ گفت : مي ترسد و اشاره فرمود با دست خود به شكم مبارك ، آنگاه فرمود: اي زراره ! او است منتظر و اوست كسي كه شك مي شود در ولادتش ، پس بعضي از مردم مي گويند كه پدرش مرد و جانشيني نگذاشت و بعضي از ايشان مي گويد كه حمل بود و بعضي از ايشان مي گويد كه او غايب است و بعضي مي گويد كه متولد شد پيش از وفات پدرش به دو سال و او است منتظر غير اينكه خداوند خواسته كه امتحان كند

قلوب شيعه را، پس در اين زمان به شك مي افتند مبطلون . زراره گفت : پس گفتم فداي تو شوم ! اگر درك كردم آن زمان را كدام عمل را بكنم ؟ فرمود: اي زراره ! اگر درك كردي آن زمان را پس بخوان اين دعا را:
( اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَّرِفْني نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِفْ نِبيِّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ فَاِّنَكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكْ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكْ اَللّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكْ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَّرِفْني حُجَّتَكْ ضَلَلْتُ عَنْ ديني ) .(178) 
و ديگر دعايي است طويل كه اولش همين دعا است ، پس از آن ( اَللّهُمَّ لاتُمِتْني ميتَهً جاهِليَّهً وَ لاتُزِغْ قَلْبي بَعْدَ اِذْ هَدَيْتَني ) تا آخر دعا، و ما آن را در ملحقات ( كتاب مفاتيح ) ذكر كرديم و سيد بن طاوس در ( جمال الا سبوع ) آن را ذكر كرده بعد از ادعيه ماءثوره بعد از نماز عصر روز جمعه ، آنگاه فرموده : و اگر براي تو عذري باشد از جميع آنچه ذكر كرديم آن را از تعقيب عصر روز جمعه پس حذر كن از آنكه مهمل گذاري خواند آن را، يعني اين دعا را، پس به درستي كه ما شناختيم اين را از فضل خداوند جل جلاله كه مخصوص فرموده ما را به آن ، پس اعتماد كن به آن .(179) 
فقير گويد: كه قريب به همين كلام سيد بن طاوس در ذيل صلوات منسوبه به ابوالحسن ضراب اصفهاني فرموده اند و از اين كلام شريف چنان مستفاد مي شود كه از جانب حضرت صاحب الا مر عليه السلام چيزي به دست آوردند در اين
باب و از مقام ايشان مستبعد نيست . و ديگر دعايي است كه شيخ صدوق روايت كرده از عبداللّه بن سنان كه گفت : فرمود ابوعبداللّه عليه السلام كه زود است مي رسد به شما شبهه پس مي مانيد بدون نشانه و راهنما و پيشواي هدايت كننده و نجات نمي يابد و در آن شبهه مگر كسي كه بخواند دعاي غريق را. گفتم : چگونه است دعاي غريق ؟
فرمود مي گويي :
( يا اَللّهُ يا رَحْمنُ يا رَحيمُ يا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبي عَلي دينِكَ ) . پس گفتم :
( يا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَالاَبْصارِ ثَبِّتْ قَلْبي عَلي دينِكَ ) .
سپس فرمود: به درستي كه خداوند عز و جل مقلب است قلوب و ابصار را و لكن بگو چنانكه من مي گويم : ( يا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلي دينِكَ.(180) )
استمداد و استغاثه به امام زمان عليه السلام
هشتم استمداد و استعانت و استغاثه به آن جناب در هنگام شدائد و اهوال و بلايا و امراض و رو آوردن شبهات و فتنه از اطراف و جوانب و نديدن راه چاره و خواستن از حضرتش حل شبهه و رفع كربه و دفع بليه ، چه آن جناب برحسب قدرت الهيه و علوم لدنيه ربانيه بر حال هر كسي در هرجا دانا و اجابت مسئولش توانا و فيضش عام و از نظر در امور رعاياي خود غفلت نكرده و نمي كند و خود آن جناب در توقيعي كه براي شيخ مفيد فرستادند مرقوم فرمودند: كه علم ما محيط است به خبرهاي شما و غائب نمي شود از علم ما هيچ چيز از اخبار شما و معرفت به بلايي كه به مي

رسد.(181) 
و شيخ طوسي در ( كتاب غيبت ) روايت كرده به سند معتبر از جناب ابوالقاسم حسين بن روح نائب سوم رضي اللّه عنه كه گفت : اختلاف كردند اصحاب ما در تفويض و غير آن ، پس رفتم نزد ابي طاهر بن بلال در ايام استقامتش يعني پيش از آنكه بعضي مذاهب باطله اختيار كند پس آن اختلاف را به او فهماندم ، پس گفت : مرا مهلت ده ، پس او را مهلت دادم چند روز آنگاه معاودت كردم به نزد او. پس بيرون آورد حديثي به اسناد خود از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: هرگاه اراده نمود خداي تعالي امري را، عرضه مي دارد آن را بر رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم آنگاه اميرالمؤ منين عليه السلام ، و يك يك از ائمه عليهم السلام تا آنكه منتهي شود به سوي صاحب الزمان عليه السلام ، آنگاه بيرون مي آيد به سوي دنيا و چون اراده نمودند ملائكه كه بالا برند عملي را به سوي خداوند عز و جل عرضه مي شود بر رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم آنگاه عرضه مي شود بر خداوند عز و جل پس هرچه فرود مي آيد از جانب خداوند بر دست ايشان است و آنچه بالا مي رود به سوي خداوند عز و جل به سوي ايشان است و بي نياز نيستند از خداوند عز و جل به قدر به هم زدن چشمي .(182) 
و سيد حسين مفتي كركي سبط محقق ثاني در ( كتاب دفع المناوات ) از ( كتاب براهين ) نقل
كرده كه او روايت نمود از ابي حمزه از حضرت كاظم عليه السلام كه گفت : شنيدم آن جناب مي فرمايد: نيست ملكي كه خداوند او را به زمين بفرستد به جهت هر امري مگر آنكه ابتدا مي نمايد به امام عليه السلام ، پس معروض مي دارد آن را بر آن جناب و به هم درستي كه محل تردد ملائكه از جانب خداوند تبارك و تعالي صاحب اين امر است . و در خبر ابوالوفاي شيرازي است كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود به او كه چون درمانده و گرفتار شدي پس استغاثه كن به حضرت حجت عليه السلام كه او تو را در مي يابد و او فريادرس است و پناه است از براي هر كس كه به او استغاثه كند.(183) 
و شيخ كشي و شيخ صفار در ( بصائر ) روايت كرده اند از رميله كه گفت : تب شديدي كردم در زمان اميرالمؤ منين عليه السلام پس در نفس خود خفتي يافتي در روز جمعه و گفتم نمي دانم چيزي را بهتر از آنكه آبي بر خود بريزم يعني غسل كنم و نماز كنم در عقب اميرالمؤ منين عليه السلام ، پس چنين كردم آنگاه آمدم به مسجد پس چون اميرالمؤ منين عليه السلام بالاي منبر برآمد آن تب به من معاودت نمود پس چون اميرالمؤ منين عليه السلام مراجعت نمود و داخل قصر شد داخل شدم به آن جناب ، فرمود: اي رميله ! ديدم تو را كه بعضي از تو، و به روايتي ( پس ملتفت شد به من اميرالمؤ منين عليه
السلام فرمود: اي رميله ! چه شده بود كه تو را ديدم كه بعضي از اعضايت در بعضي درهم مي شد. ) پس نقل كردم براي آن جناب حالت خود را كه در آن بودم و آنچه مرا واداشت در رغبت بر نماز عقب آن جناب ، پس فرمود: اي رميله ! نيست مؤ مني كه مريض شود مگر آنكه مريض مي شويم ما به جهت مرض او و محزون نمي شود مگر آنكه محزون مي شويم به جهت حزن او و دعا نمي كند مگر آنكه آمين مي گوييم براي او و ساكت نمي شود مگر آنكه دعا مي كنيم براي او، پس گفتم به آن جناب يا اميرالمؤ منين عليه السلام فداي تو شوم اين لطف و مرحمت براي كساني است كه با جناب تواند در اين قصر، خبر ده مرا از حال كساني كه در اطراف زمين اند؟ فرمود: اي رميله ! غايب نيست يا نمي شود از ما مؤ مني در مشرق زمين و نه در مغرب آن .(184) 
و نيز شيخ صدوق و صفار و شيخ مفيد و ديگران به سندهاي بسيار روايت كرده اند از جناب باقر و صادق عليهم السلام كه فرمودند: به درستي كه خداوند نمي گذارد زمين را مگر آنكه در آن عالمي باشد كه مي داند زياده و نقصان را در زمين ، پس اگر مؤ منين زياد كردند چيزي را بر مي گرداند ايشان را و به روايتي ( مي اندازد آن را ) ، و اگر كم كردند تمام مي كند براي ايشان ، و اگر چنين نبود مختلط مي شد بر
مسلمين امور ايشان ، و به روايتي ( حق از باطل شناخته نمي شد ) .(185) 
نسخه برآورده شدن حاجات
در ( تحفه الزائر ) مجلسي و ( مفاتيح النجاه ) سبزواري مروي است كه هركه را حاجتي باشد آنچه مذكور مي شود بنويسد در رقعه اي و در يكي از قبور ائمه عليهم السلام بيندازد يا ببندد و مهر كند و خاك پاكي را گل سازد و آن را در ميان آن گذارد و در نهري يا چاهي عميق يا غدير آبي اندازد به حضرت صاحب الزمان عليه السلام مي رسد و او بنفسه متولي برآوردن حاجت مي شود.
نسخه رقعه مذكوره
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ كَتَبْتُ يا مَوْلايَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْكَ مَسْتَغيثا وَ شَكَوْتُ ما نَزَلَ بي مُسْتَجيرا بِاللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ بِكَ مِنْ اَمْرٍ قَْد دَهَمَني وَ اَشْغَلَ قَلْبي وَ اَطالَ فِكْري وَ سَلََبني بَعْضَ لُبّي وَ غَيَّرَ خَطيرَ نِعْمَهِ اللّهِ عِنْدي اَسْلَمَني عِنْدَ تَخَيَّلِ وُرُودِهِ الْخَليلُ وَ تَبَرَّءَ مِنِّي عِنْدَ تَرائي اَقْبالِهِ اِلَيَّ الْحَميمُ وَ عَجَزَتْ عَنْ دِفاعِهِ حيلَتي وَ خانَني في تَحَمُّلِهِ صَبْري وَ قُوَّتي فَلَجَاْتُ فيهِ اِلَيْكَ وَ تَوَّكَلْتُ في الْمَسْئَلَهِ للّهِ جَلَّ ثَناؤُهُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْكَ في دِفاعِهِ عَنّي عِلْما بِمَكانِكَ مِنَ اللّهِ رَبِّ العالَمينَ وَليِّ التَّدْبيرِ وَ مالِكِ الاُمُورِ واثِقا بِكَ فِي الْمُسارِعَهِ فِي الشَّفاعَهِ اِلَيْهِ جَلَّ ثَناؤُهُ في اَمْري مَتَيَقّنا لاِجابَتِتِه تَبارَكَ وَ تَعالي اِيّاكَ بِاِعْطائي سُؤْلي وَ اَنْتَ يا مَوْلايَ جَديرٌ بِتَحْقيقِ ظَنّي وَ تَصْديقِ اَمَلي فيكَ في اَمْرِ كَذا وَ كَذا ) (و به جاي كذا و كذا نام حاجت خود را ببرد) ( فيما لا طاقَهَ لي بِحَمْلِهِ وَ لاصَبْرَ لي عَلَيْهِ وَ اِنْ كُنْتُ مُسْتَحِقّا لَهُ وَ لاَضْعافِهِ بِقَبيحِ اَفْعالِي وَ تَفْريطي فِي الْواجِباتِ الَّتي للّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَاَغثِني يا


مَوْلايَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْكَ عِنْدَ اللَّهَفِ وَ قَدِّمِ الْمَسْئَلَهَ للّهِ عَزَّ وَ جَلَّ في اَمْري قَبْلَ حُلُولِ التَّلَفِ وَ شَماتَهِ الاَعْداءِ فَبِكَ بَسَطَتِ النِّعْمَهُ عَلَيَّ وَ اَسْئَلِ اللّهَ جَلَّ جَلالِهِ لي نَصْرا عَزيزا وَ فَتْحا قَريبا فيهِ بُلُوغُالا مالِ وَ خَيْرُ الْمَبادي وَ خَواتِيمُ الاَعْمالِ وَ الاَمْنُ مِنَ الْمَخاوِفِ كُلُّها في كُلِّ حالٍ اِنَّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ لِما يَشاءُ فَعّالٌ وَ هُوَ حَسْبي وَ نِعمْ الْوَكيلُ فِي الْمَبْدَءِ وَ الْمالِ. )
آنگاه بر بالاي آن نهر يا غدير برآيد و اعتماد بر يكي از وكلاي حضرت نمايد يا عثمان سعيد العمروي يا ولد او محمّد بن عثمان يا حسين بن روح يا علي بن محمّد السمري و يكي از آن جماعت را ندا نمايد و بگويد:
( يا فُلانَ بْنَ فُلانٍ سَلامٌ عَلَيْكَ اَشْهَدُ اَنَّ وَفاتِكَ في سَبيل اللّهِ وَ اَنَّك حَيُّ عِنْدَاللّهِ مَرْزُوقٌ خاطَبْتُكَ في حَياتِكَ الَّتي لَكَ عِنْدَاللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هذِهِ رُقْعَتي وَ حاجَتي اِلي مَوْلا نا عليه السلام فَسَلِّمْها اِلَيْهِ وَ اَنْتَ الثِّقَهُ الاَمينُ ) .(186) 
پس نوشته را در نهر يا چاه يا غدير اندازد كه حاجت او برآورده مي شود.
و [محدث نوري مي فرمايد:] از اين خبر شريف چنين مستفاد مي شود كه آن چهار شخص معظم چنانچه در غيبت صغري واسطه بودند ميان رعايا و آن جناب در عرض حوائج و رقاع و گرفتن جواب و ابلاغ توقيعات ، در غيبت كبري نيز در ركاب همايون آن جناب هستند و به اين منصب بزرگ مفتخر و سرافرازند پس معلوم شد كه خوان احسان و جود و كرم و فضل و نعم امام زمان عليه السلام در هر قطري از اقطار
ارض براي هر پريشان درمانده و گم گشته و وامانده و متحير و نادان و سرگشته و حيران گسترده و باب آن باز و شارعش عام با صدق اضطرار و حاجت و عزم با صفاي يويت و اخلاص سريرت اگر نادان است شربت علمش بخشند و اگر گمشده است به راهش رسانند و اگر مريض است لباس عافيتش پوشند
غيبت شاءنيه و حضور شئونيه امام زمان عليه السلام
اشاره
چنانكه از سير و حكايات و قصص گذشته ظاهر و هويدا مي شود نتيجه مقصود در اين مقام و اينكه حضرت صاحب الا مر عليه السلام حاضر در ميان عباد و ناظر بر حال رعايا و قادر بر كشف بلايا و عالم بر اسرار و خفايا به جهت غيبت و ستر از مردم از منصب خلافتش عزل نشده و از لوازم و آداب رياست الهيه خود دست نكشيده و از قدرت ربانيه خويش عجز به هم نرسانيده و اگر خواهد حل مشكلات كه اندر دل افتاده كند بي آنكه از راه ديده و كوشش چيزي به آنجا رساند و اگر خواست دلش را به آن كتاب يا عالمي كه دواي دردش در آن و نزد آن است مايل و شايق كند گاهي دعايش تعليم كند و گاهي در خواب دواي مرضش به او آموزد و اينكه ديده و شنيده شده كه با صدق ولاء و اقرار به امامت چه بسيار شده كه ارباب اضطرار و حاجت در مقام عجز و لابه و شكايت برآمدند و اثر اجابت و كشف بليت نديدند علاوه بر دارا بودن اين مضطر موانع دعا و قبول را غالبا يا از جهت اشتباه در اضطرار است كه خود را مضطر مي داند


و نيست و گم گشته و متحير مي داند و راهش را به آن نمايانده اند مثل جاهل به احكام عمليه كه به عالمش ارجاع فرمود؛ چنانچه در توقيع مبارك است كه در جواب مسايل اسحاق بن يعقوب مرقوم فرمود كه : ( و اما حوادثي كه به شما روي دهد پس مراجعه كنيد در آنها به راويان احاديث ما به درستي ايشان حجت من هستند بر شماها و من حجت خدايم بر ايشان ) .
پس مادامي كه جاهل دستش به عالم برسد هرچند به مهاجرت و مسافرت باشد يا به كتاب او در احكام او مضطر نباشد و همچنين عالمي كه حل مشكل و دفع شبهه و تحير خود را تواند از ظواهر و نصوص كتاب و سنت و اجماع كند عاجز و درمانده نباشد و آنانكه اسباب زندگي و معاش خويش را از حدود الهيه و موازين شرعيه بيرون بردند و بر آن مقدار ممدوح در شرع اقتصار و قناعت ننمودند به جهت نداشتن بعضي از آنچه قوام تعيش معلق نيست بر آن مضطر نباشد و هكذا از مواردي كه آدمي خويشتن را عاجز و مضطر بيند و پس از تاءمل صادقانه خلاف آن ظاهر مي شود. و اگر در اضطرار صادق باشد شايد صلاح او يا صلاح نظام كل در اجابت او نباشد هرچه هر مضطري صادق باشد شايد صلاح او يا صلاح نظام كل در اجابت او نباشد هرچه هر مضطري را وعده اجابت نداند، بلي اجابت مضطر را جز خداي تعالي يا خلفايش نكند نه آنكه هر مضطر را اجابت كنند و در ايام حضور و ظهور در مدينه و
مكه و كوفه و غير آن از همه اصناف مضطرين و عاجزين از مواليان و محبين غالبا بودند و بسيار بود كه سؤ ال مي كردند و اجابت نمي شد چنان نبود كه هر عاجز در هر زمان هر چه خواست به او دهند و او رفع اضطرارش نمايند؛ چه اين مورث اخلال نظام و برداشتن اجرها و ثوابهاي عظيمه و جزيله اصحاب بلا و مصائب است كه بعد از مشاهده آن در روز جزا آرزو كنند كه كاش گوشت بدنهاي ايشان را در دنيا با مقراض بريده بودند و خداي تعالي با آن قدرت كامله و غناي مطلق و علم محيط به ذرات و جزئيات موجودات با بندگان خود چنين نكرده .(187) 
توضيح
و ما در اين فصل اكتفا مي كنيم به مختصري از آنچه نگاشته سيد سند فقيه محدث جليل القدر مرحوم آقا سيد اسماعيل عقيلي نوري نور اللّه مرقده در كتاب ( كفايه الموحدين ) و آن علامات بر دو قسم است : علامات حتميه و علامات غير حتميه ؛ اما علامات حتميه به نحو اجمال از اين قرار است و مقصود ترتيب ذكري است :
اول خروج دجال است ، و آن ملعون ادعاي الوهيت نمايد و به وجود نحس او خونريزي و فتنه در عالم واقع خواهد شد و از اخبار ظاهر شود كه يك چشم او ماليده و ممسوح است و چشم چپ او در ميان پيشاني او واقع شده و مانند ستاره مي درخشد و پارچه خوني در ميان چشم او واقع است و بسيار بزرگ و تنومند و شكل عجيب و هيئت غريب و بسيار

ماهر در سحر است و در پيش او كوهي سياه است كه به نظر مردم مي آورد كه كوه نان است و در پشت سر او كوه سفيدي است كه از سحر به نظر مردم مي آورد كه آبهاي صاف جاري است و فرياد مي كند اَوْلِيائي اَنَا رَبُّكُمُ الا عْلي و شياطين و مرده ايشان از ظالمين و منافقين و سحره و كهنه و كفره و اولاد زنا بر سر او اجتماع نمايند و شياطين اطراف او را گرفته و به جميع نغمات و آلات لهو و لعب و تغني از عود و مزمارودف و انواع سازها و بربطها مشغول مي شوند كه قلوب تابعين او را مشغول به آن نغمات و الحان مي نمايند و در انظار ضعفاء العقول از زنان و مردان چنان جلوه درآورند كه همه ايشان را به رقص آورند و همه خلق از عقب سر او مي روند كه آن نغمات و الحان و صداهاي دلربا را بشنوند گويا كه خلق همه در سكر و مستي مي باشند و در روايت ابوامامه است آنكه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمودند: هر مؤ مني كه دجال را ببيند آب دهن خود را بر روي او بيندازد و سوره مباركه حمد را بخواند به جهت دفع سحر آن ملعون كه در او اثر نكند. چون آن ملعون ظاهر شود عالم را پر از فتنه و آشوب نمايد و ميان او و لشكر قائم عليه السلام جنگ واقع شود بالاخره آن ملعون به دست مبارك حضرت حجت الهي عليه السلام يا به دست عيسي بن مريم عليه السلام
كشته شود.(188) 
دوم صيحه و نداء آسماني است كه اخبار بسياري دلالت دارد بر آنكه آن حتميات است ، و در حديث مفضل بن عمر رحمه اللّه از حضرت صادق عليه السلام است كه آن حضرت فرمود: حضرت قائم عليه السلام در مكه داخل شود و در جانب خانه كعبه ظاهر گردد و چون آفتاب بلند شود از پيش قرص آفتاب منادي ندا كند كه همه اهل زمين و آسمان بشنوند و مي گويد: اي گروه خلايق ! آگاه باشيد كه اين مهدي آل محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم است . او را به نام و كنيه جدش حضرت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم ياد نمايد و نسب مبارك او را به پدر بزرگوارش حضرت امام حسن عسكري بن علي بن محمّد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام مي رساند و چنان نسب آن بزرگوار را به اسماء كرام آباء طاهرين او بيان كند كه همه مردم از شرق تا غرب عالم بشنوند؛ پس بگويد كه با او بيعت نماييد تا هدايت يابيد و مخالفت حكم او ننماييد كه گمراه خواهيد شد. پس ملائكه و نقباي انس و نجباي جن گويند لبيك اي خواننده به سوي خدا، شنيديم و اطاعت كرديم ، پس از آن خلائق چون آن ندا را بشنوند از شهرها و قريه ها و صحراها و درياها از مشرق تا مغرب عالم روي به مكه معظمه آورند و به خدمت آن حضرت برسند و چون قريب به غروب آفتاب شود
از طرف مغرب شيطان فرياد نمايد كه اي گروه مردمان ! پروردگار شما در وادي يابس وارد شده است و او عثمان بن عنبسه از فرزندان يزيد بن معاويه بن ابي سفيان است با او بيعت نماييد تا هدايت يابيد و با او مخالفت ننماييد كه گمراه شويد، پس ملائكه و نقبا و نجباي جن و انس او را تكذيب نمايند و منافقان و اهل تشكيك و ضلال و گمراهان به آن ندا گمراه خواهند شد.
و نيز نداي ديگر از آسمان ظاهر شود كه آن ندا قبل از ظهور حجه اللّه عليه السلام است كه آن هم در عداد علائم حتميه است كه البته بايد واقع شود و آن نداء در شب بيست و سوم ماه رمضان است كه همه ساكنين زمين از شرق تا غرب عالم آن ندا را خواهند شنيد و آن منادي جبريئل است كه به آواز بلند ندا كند كه ( اَلْحَقُّ مَعَ عَلِّيٍ وَ شيعَتِهِ ) . و شيطان نيز در وسط روز در ميان زمين و آسمان ندا كند كه همه كس بشنوند كه ( اَلْحَقُّ مَعَ عُثْمانَ وَ شيعَتِهِ ) .(189) 
سوم خروج سفياني است از وادي يابس ، يعني بيابان بي آب و علف كه در مابين مكه و شام است و آن مردي است بد صورت و آبله رو و چهارشانه و ازرق شم و اسم او عثمان بن عنبسه است و از اولاد يزيد بن معاويه است و آن ملعون پنج شهر بزرگ را متصرف مي شود كه دمشق و حمص و فلسطين و اردن و قنسرين است ، پس از آن
لشكر بسيار به اطراف مي فرستد و بسياري از لشكر او به سمت بغداد و كوفه خواهند آمد و قتل و غارت و بي حيايي بسيار در آن صفحات مي نمايند و در كوفه و نجف اشرف قتل مردان بسيار واقع شود و بعد از آن يك حصه از لشكر خود را به جانب شام روانه نمايد و يك قسمت از آن را به جانب مدينه مطهره و چون به مدينه رسند سه روز قتل عام نمايند و خرابي بسيار وارد آورند و بعد از آن به سمت مكه روانه شوند و لكن به مكه نرسند و اما آن حصه كه به جانب شام روند و در بين راه لشكر حضرت حجه اللّه بر آنها ظفر يابند و تمام آنها را هلاك نمايند و غنايم آنها را بالكليه متصرف شوند. و فتنه آن ملعون در اطراف بلاد بسيار عظيم شود خصوصا بالنسبه به دوستان و شيعيان علي بن ابي طالب عليه السلام حتي آنكه منادي او ندا كند كه هر كس سر يك نفر از دوستان علي بن ابي طالب عليه السلام را بياورد هزار درهم بگيرد، پس مردم به جهت مال دنيا از حال يكديگر خبر دهند و همسايه از همسايه خبر دهد كه او از دوستان علي بن ابي طالب عليه السلام است .
بالجمله : آن قسمت از لشكر كه به جانب مكه روند چون به زمين بيداء رسند كه مابين مكه و مدينه است حق تعالي ملكي را مي فرستد در آن زمين و فرياد مي كند اي زمين اين ملاعينان را به خود فرو بر، پس جميع آن لشكر كه به
سيصد هزا مي رسند با اسبان و اسلحه به زمين فرو روند مگر دو نفر كه با همديگر برادرند از طايفه جهنيه كه ملائكه صورتهاي ايشان را بر مي گردانند و به يكي مي گويند كه ( بشير ) است برو به مكه و بشارت ده حضرت صاحب الا مر عليه السلام را به هلاكت لشكر سفياني و ديگري را كه ( نذير ) است مي گويند برو به شام و به سفياني خبر ده و بترسان او را، پس آن دو نفر به جانب مكه و شام روانه گردند. چون سفياني اين خبر را بشنود از شام به جاب كوفه حركت كند و در آنجا خرابي بسيار وارد آورد و چون حضرت قائم عليه السلام به كوفه رسد آن ملعون فرار كند و به شام برگردد پس حضرت لشكر از عقب او فرستد و او را در صخره بيت المقدس به قتل آورند و سر نحس او را بريده و روح پليدش را وارد جهنم گردانيد.(190) 
چهارم فرو رفتن لشكر سفياني است در بيداء كه ذكر شد.(191) 
پنجم قتل نفس زكيه است ، و آن پسري است از آل محمّد عليهم السلام در مابين ركن و مقام .(192) 
ششم خروج سيد حسني است و آن جوان خوش صورتي است كه از طرف ديلم و قزوين خروج نمايد و به آواز بلند فرياد كند كه به فرياد رسيد آل محمّد را، كه از شما ياري مي طلبند. و اين سيد حسني ظاهرا از اولاد حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام باشد و دعوي بر باطل ننمايد و دعوت بر نفس خود
نكند بلكه از شيعيان خلص ائمه اثني عشر عليهم السلام و تابع دين حق باشد و دعوت نيابت و مهدويت نخواهد نمود لكن مطاع و بزرگ و رئيس خواهد بود و در گفتار و در كردار موافق است با شريعت مطهره حضرت خاتم النبيين صلي اللّه عليه و آله و سلم و در زمان خروج او، كفر و ظلم عالم را فرو گرفته باشد و مردم از دست ظالمان و فاسقان در اذيت باشند و جمعي از مؤ منين نيز مستعد باشند از براي دفع ظلم ظالمين ، در آن حال سيد حسني استغاثه نمايد از براي نصرت دين آل محمّد عليهم السلام ، پس مردم را اعانت نمايند خصوصا گنجهاي طالقان كه از طلا و نقره نباشد بلكه مردان شجاع و قويدل و مسلح و مكمل كه بر اسبهاي اشهب سوار باشند و در اطراف او جمع گردند و جمعيت او زياد شود و به نحو سلطان عادل در ميان ايشان حكم و سلوك نمايد و كم كم بر اهل ظلم و طغيان غلبه نمايد و از مكان و جاي خود تا كوفه زمين را از لوث وجود ظالمين و كافران پاك كند و چون با اصحاب خود وارد كوفه شود به او خبر مي دهند كه حضرت حجه اللّه مهدي آل محمّد عليهم السلام ظهور نموده است و از مدينه به كوفه تشريف آورده است ، پس سيد حسني با اصحاب خود خدمت آن حضرت مشرف مي شوند از آن حضرت مطالبه دلايل امامت و مواريث انبياء مي نمايد.
حضرت صادق عليه السلام مي فرمايد: به خدا قسم كه آن جوان آن حضرت
را مي شناسد و مي داند كه او بر حق است و لكن مقصودش اين است كه حقيت او را بر مردم و اصحاب خود ظاهر نمايد. پس آن حضرت دلايل امامت و مواريث انبياء از براي او ظاهر نمايد. در آن وقت سيد حسني و اصحابش به آن حضرت بيعت خواهند نمود مگر قليلي از اصحاب او كه چهار هزار نفر از زيديه باشند كه مصحف ها و قرآن در گردن ايشان حمايل است و آنچه مشاهده نمودند از دلايل و معجزات آن را حمل بر سحر نمايند و گويند كه اين سخنان بزرگي و اينها همه سحر است كه به ما نموده اند. پس حضرت حجت عليه السلام آنچه نصيحت و موعظه نمايد ايشان را و آنچه اظهار اعجاز نمايد در ايشان اثر نخواهد نمود تا سه روز يشان را مهلت مي دهد و چون موعظه آن حضرت و آنچه حق است قبول ننمايند امر فرمايد كه گردنهاي ايشان را بزنند و حال ايشان بسيار شبيه است به حال خوارج نهروان كه لشكر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در جنگ صفين بودند.(193) 
هفتم ظاهر شدن كف دستي است كه در آسمان طلوع نمايد و در روايت ديگر صورت و سينه و كف دستي در نزد چشمه خورشيد ظاهر شود.(194) 
هشتم كسوف آفتاب است در نيمه ماه رمضان و خسوف قمر در آخر آن .(195) 
نهم آيات و علاماتي است كه در ماه رجب ظاهر مي شود، شيخ صدوق از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: ناچار است شيعيان را از فتنه عظيمي و آن وقتي
است كه امام ايشان غائب باشد و اهل آسمان و زمين بر او بگريند، و چون ظهور او نزديك شود در ماه رجب سه ندا از آسمان به گوش مردم برسد كه همه خلق آن را بشنوند، نداي اول ( اَلا لَعْنَهُ اللّهِ عَلَي الظّالِمين ) . و آواز دوم ازفت الا زفه ؛ يعني نزديك شد امري كه روز به روز و وقت به وقت مي رسد. صداي سوم آنكه بدني در پيش روي قرص آفتاب ظاهر گردد و ندايي رسد كه اين است اميرالمؤ منين عليه السلام كه به دنيا برگشته است براي هلاك كردن ستمكاران پس در آن وقت فرج مؤ منان برسد.(196) 
دهم اختلاف بني عباس و انقراض دولت ايشان است كه در اخبار به آن اعلام شده است و آنكه ايشان قبل از قيام حضرت قائم عليه السلام مختلف و منقرض خواهند شد از سمت خراسان .(197) 

فصل هفتم : در بيان بعضي از علامات ظهور حضرت صاحب الزمان عليه السلام

علامت هاي غير حتمي
و اما علامات غير حتميه : پس آنها بسيار است بعضي ظاهر شده و بعضي هنوز واقع نشده و ما در اينجا به بعضي از آنها به نحو اجمال اشاره مي كنيم :
اول خراب شدن ديوار مسجد كوفه است .(198) 
دوم جاري شدن نهري است از شط فرات در كوچه هاي كوفه .(199) 
سوم آباد شدن شهر كوفه است بعد از خراب شدن آن .(200) 
چهارم آب درآوردن درياي نجف است .(201) 
پنجم جاري شدن نهري است از فرات به غري كه نجف اشرف باشد.(202) 
ششم ظاهر شدن ستاره دنباله دار است در نزديك ستاره جدي .(203) 
هفتم ظاهر شدن قحطي


شديد است قبل از ظهور آن حضرت .(204) 
هشتم وقوع زلزله و طاعون شديد است در كثيري از بلاد.(205) 
نهم قتل بيوح است يعني قتل بسيار كه آرام نمي گيرد.(206) 
دهم تحليه مصاحف و زخرفه مساجد و تطويل منارات است .(207) 
يازدهم خراب شدن مسجد براثا است .(208) 
دوازدهم ظاهر شدن آتشي است در سمت مشرق زمين كه تا سه روز يا هفت روز در ميان زمين و آسمان افروخته مي شود كه محل تعجب و خوف باشد.(209)
سيزدهم ظاهر شدن سرخي شديد است كه در اطراف آسمان پهن مي شود كه همه آسمان را مي گيرد.(210) 
چهاردهم كثرت قتل و خونريزي است در كوفه از جهت رايات مختلفه .(211) 
پانزدهم مسخ شدن طايفه اي است به صورت قرده و خنازير.(212) 
شانزدهم حرك كردن بيرقهاي سياه است از خراسان .(213) 
هفدهم آمدن باران شديدي است در ماه جمادي الثانيه و ماه رجب كه مثل آن هرگز ديده نشده .(214) 
هيجدهم مطلق العنان شدن عرب است كه به هر جا كه خواهند بروند و هرچه خواهند بكنند.(215) 
نوزدهم خروج سلاطين عجم است از شاءن و وقار.(216) 
بيستم طلوع نمودن ستاره اي است از مشرق كه مانند ماه درخشنده و روشني دهنده باشد و به شكل غره ماه باشد و دو طرف آن كج باشد به نحوي كه نزديك است از كجي به هم وصل شود و چنان درخشندگي داشته باشد كه چشمها را خيره نمايد.(217) 
بيست و يكم فرو گرفتن ظلمت كفر و فسوق و معاصي است تمام عالم را و شايد مقصود
از اين علامت غلبه كفر و فسق و فجور و ظلم است در عالم و انتشار اين امور است در تمام بلاد و كثرت ميل خلق است به اطوار و حالات كفار و مشركين از گفتار و كردار و تعيش و اوضاع دنيويه و تشبه به ايشان در حركات و سكنات و مساكين والبسه ؛ و ضعف و سستي حال ايشان است در امر دين و آثار شريعت و عدم تقيد ايشان به آداب شرعيه خصوصا در جزء اين زمان كه يوما فيوما حالات مردم در تزايد و اشتداد است در تشبه به اهل كفر از جميع جهات دنيويه بلكه در اخذ قواعد كفر و عمل نمودن به آن در امور ظاهريه و بسيار است كه اعتقاد و اعتماد كامل به اقوال و اعمال ايشان مي نمايند و وثوق تمام در كليه امور به آنها دارند و بسا باشد كه سرايت به سوي عقايد كثيري خواهد نمود كه بالمره اصل عقايد دينيه اسلام را از دست مي دهند بلكه اطفال خردسال را به آداب و قواعد ايشان تعليم مي نمايند؛ چنانچه فعلا مرسوم است كه در بدايت امر نمي گذارند كه آداب و قواعد دين اسلام در اذهان ايشان رسوخ نمايد و حال كثيري از ايشان بعد از بلوغ منجر به فساد عقيده و عدم تدين به دين اسلام خواهد شد و بر اين منوال تعيش خواهند نمود و هكذا حال كساني كه معاشرت با چنين اشخاصي دارند و اهل و عيال ايشان كه تبعه ايشان اند؛ بلكه اگر نيكو تاءمل نمايي مي بيني كه كفر بر عالم محيط شده است الا اقل قليل و
مقدار يسير از عباداللّه كه آن هم غايب ايشان از ضعفاءالايمان و نواقص اسلام اند؛ چه آنكه اكثر بلاد معموره در تصرف كفار و مشركين و منافقين است و اكثر از اهالي و از اهل كفر و شرك نفاق اند مگر بر سبيل ندرت و اهل ايمان كه اثني عشريه باشند هم به جهت اختلاف در عقايد اصوليه دينيه و مذهبيه چنانچه متفرق و مشتت اند كه اهل حق در ميان ايشان نادر و قليل از اهل ايمان هم از عوام و خواص بسياري از ايشان به جهت ارتكاب به اعمال قبيحه و افعال شنيعه و محرمه از اقسام معاصي و محرمات و كل حرام و ظلم و تعدي هريك بر ديگري در امور دينيه و دنيويه چنان ظلم بر انفس خود مي نمايند كه از اسلام و ايمان چيزي در نزد ايشان باقي نمانده مگر اسمي كه غير مطابق با مسمي است و رسمي كه مخالف با آثار شريعت است . پس در روي زمين باقي نخواهد ماند فعلا از اسم اثري مگر بسيار قليل كه آن هم مغلوب و منكوب و از وجود ايشان به ظاهر شرع در ترويج دين اثري مترتب نخواهند شد و ( معروف ) در نزد مردم بالمره ( منكر ) و ( منكر ) ، ( معروف ) شده است و از اسلام باقي نمانده مگر مجرد اسم و رسم ظاهري و گويا بالمره طريقه اميرالمؤ منين عليه السلام و سجيه مرضيه ائمه طاهرين عليهم السلام از دست رفته است و نزديك است العياذ باللّه طومار شريعت بالمره پيچيده شود و به مراءي و مسمع
همه خلق است كه آنچه ذكر شد يوما فيوما در تضاعف و اشتداد است و آنچه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم به آن خبر داد كه اسلام در اول ظهورش غريب بود و بعد از اين هم بر مي گردد و غريب مي شود در جزء اين زمان ظاهر و هويدا شد و قريب به آن است كه تمام عالم پر شود از ظلم و جور بلكه في الحقيقه عين ظلم و جور است . پس بايد اين قليل از عِبادُاللّه الْمُؤْمِنين عَلَي الدَّوام لَيْلا وَ نَهارا مسئلت نمايند از روي تضرع و ابتهال كه حق تعالي تعجيل فرمايد فرج آل محمّد عليهم السلام را.(218) 
علائم آخرالزمان از زبان اميرمؤ منان عليه السلام
و از بعض خطب حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نقل شده كه فرمودند:
( اِذا صاحَ النّاقُوسُ وَ كَبَسَ الْكابُوسُ وَ تَكَلَّمَ الْجامُوسُ فَعِنْدَ ذلِكَ عَجائِبُ وَ اَيُّ عَجائب اَنارَ النّارُ بِنَصيبَيْنِ وَ ظَهَرَت رايَهٌ عُثْمانِيَّهٌ بِوادٍ سُودٍ وَاضْطَرَبَتِ الْبَصْرَهُ وَ غَلَبَ بَعْضُهُمْ بَعْضَا وَ صَبا كُلُّ قَوْمٍ اِلي قَوْمٍ اِلي اَنْ قالَ عليه السلام وَ اَذْعَنَ هِرْقِلُ بِقُسْطَنْطَنِيَّهِ لِبَطارِقَهِ سُفْياني فَعِنْدَ ذلِكَ تَوَقَّعُوا ظُهُورَ مُتَكَلِّمِ مُوسي مِنَ الشَّجَرَهِ عَلي طُور. ) (219) 
[ترجمه : وقتي كه ناقوس به صدا درآيد و كابوس و رياست طلب قيام نمايد و گاو تكلم نمايد (شايد مراد آن باشد كه شخص عظيم الجثه و صاحب شوكت و در فهم مانند گاو باشد و حكومت نمايد). و در اين هنگام شگفتي هاست و چه شگفتي و عجائبي ! برافروخته مي شود آتش در شهر نصيبين و علم و پرچم عثماني از سرزمين سياهان (يا سرزمين سودان ) ظاهر مي گردد

و شهر بصره به آشوب كشيده مي شود. هر گروه و طايفه اي با گروه و طايفه ديگر در مقام غلبه درآيند تا اينكه حضرت مي فرمايد هرقل كه قيصر روم است براي ( بطارقه ) كه يكي از سرداران لشكر سفياني در قسطنطنيه اعتقاد پيدا نموده و از او اطاعت مي نمايد؛ پس در اين هنگام منتظر ظهور كسي باشيد كه در طور سينا از درخت با موسي عليه السلام سخن گفت !]
و هم در بعضي از كلمات درر بار خود فرموده است در علامات ظهور حضرت قائم عليه السلام :
( اِذا اَماتَ النّاسُ الصَّلاهَ وَ اَضاعُوا الاَمانَهَ وَاسْتَحَلُّوا الْكِذْبَ وَ اَكَلُوا الرِّبا وَ اَخَذُوا الرِّشا وَ شَيِّدوُا الْبُنْيان وَ باعُوا الدّينَ بِالدُّنْيا وَ اسْتَعْمَلوا السُّفَهاءَ وَ شاوَرُوا النِّساء وَ قَطَعُوا الاَرْحامَ وَ اتَّبَعُوا الاَهْواءَ وَ اسْتَخَفُّوا بِالدِّماءِ وَ كانَ الْحِلْمُ ضَعْفا وَ الظُّلْمُ فَخْرَا وَ كانَتِ الاُمَراءُ فَجَرَهً وَ الْوُزَراءُ ظَلَمَهً وَ الْعُرَفاءُ خَوَنَهً وَ الْقُرّاءُ فَسَقَهً وَ ظَهَرَتْ شَهاداُت الزُّورِ وَاسْتَعْلَنَ الْفُجُورُ وَ قَوْلُ الْبُهْتاِن وَ الاِثْمُ وَ الطُّغْيا نُ وَ حُلِّيتِ الْمَصا حِفُ وَ زُخْرِفَتِ الْمَساجِدُ وَ طَوِّلَتِ الْمَنائِرُ وَ اُكْرِمَ الاَشْرارُ وَ ازْدَحَمَتِ الصُّفُوفُ وَ اخْتَلَفَتِ الاَهْواءُ وَ نُقِضَتِ الْعُقُودُ وَ اقْتَرَبَ الْمَوْعُودُ وَ شارَكَ اَزْواجِهُنَّ فِي التِّجارَهِ حِرْصا عَلَي الدُّنْيا وَ عَلَتْ اَصْواتُ الفُسّاقِ وَ اسْتُمِعَ مِنْهُمْ وَ كانَ زَعيمُ الْقَوْمِ اَرْذَلُهُمْ وَ اتُّقِيَ الْفاجِرُ مخافَهَ شَرِّهِ وَ صُدِّقَ الْكاذِبُ وَ ائْتُمِنَ الْخائِنُ وَ التُّخِذَتِ الْقِيّانُ وَ الْمَغازِفُ وَ لَعَنَ آخِرُ هذِهِ الاُمَّهِ اَوَّلَها وَ رَكِبَ ذَواتِ الْفُرُوجِ السُّرُوجِ وَ تَشَبَّهُ النِّساءَ بِالرِّجالِ وَ الرِّجالَ بِالنِّساءِ وَ شَهِدَ الشّاهِدَ مِنَْغْيِر اَنْ يَسْتَشْهَدَ وَ شَهِدَ الاِخرُ قَضاءُ لِذِمامٍ
بِغَيْرِ حَقٍّ عَرَفَهُ وَ تَفَقَّهَ لِغَيْرِ الدّينِ وَ اثَروُا عَمَلَ الدُّنيا عَلي الا خِرَهِ وَ لَبِسُوا جُلُودَ الْضَّاءنِ عَلي قُلُوبِ الذِّئابِ وَ قُلُوبُهُمْ اءَنْتَنُ مِنَ الْجَيْفِ وَ اَمَرُّ مِنَ الصَّبْرِ فَعِنْدَ ذلِكَ اَلْوَحا اَلْوَحا الْعَجَلَ الْعَجَلَ خَيْرُ الْمَساكِنِ يَوْمَئِذٍ بَيْتُالْمُقَدَّسِ لَيَاءْتِيَنَّ عَلَي النّاسِ زَمانٌ يَتَمَنّي اَحَدُهُمْ اَنَّهُ مِنْ سُكّانِهِ ) .(220) 
[ترجمه : زماني كه مردم نماز را بميرانند و امانت را ضايع كنند و دروغ گفتن را حلال شمارند و ربا بخورند و رشوه بگيرند و ساختمانها را محكم بسازند و دين را به دنيا بفروشند و موقعي كه سفيهان را به كار گماشتند و با زنان مشورت كردند و پيوند خودشان را پاره نمودند و هواپرستي پيشه ساختند و خون يكديگر را بي ارزش دانستند، حلم و بردباري در ميان آنها نشانه ضعف و ناتواني باشد و ظلم و ستم باعث فخر گردد، امراء فاجر، وزراء ظالم و سركردگان دانا و خائن و قاريان (قرآن ) فاسق باشند. شهادت باطل آشكار باشد و اعمال زشت و گفتار بهتان آميز و گناه و طغيان و تجاوز علني گردد قرآنها زينت شود و مسجدها نقاشي و رنگ آميزي و مناره ها بلند گردد و اشرار مورد عنايت قرار گيرند و صف ها در هم بسته شود. خواهشها مختلف باشد و پيمانها نقض گردد و وعده اي كه داده شد نزديك شود. زنها به واسطه ميل شاياني كه به امور دنيا دارند در امر تجارت با شوهران خود شركت جويند. صداهاي فاسقان بلند گردد و از آنها شنيده شود.
بزرگ قوم ، رذل ترين آنهاست ، از شخص فاجر به ملاحظه شرش تقيه شود، دروغگو تصديق
و خائن امين گردد، زنان نوازنده ، آلات طرب و موسيقي به دست گرفته نوازندگي كنند و مردم پيشنيان خود را لعنت نمايند. زنها بر زين ها سوار شوند و زنان به مردان و مردان به زنان شباهت پيدا كنند. شاهد (در محكمه ) بدون اينكه از وي درخواست شود شهادت مي دهد و ديگري به خاطر دوست خود بر خلاف حق گواهي مي دهد. احكام دين را براي غير دين بياموزند و كار دنيا را بر آخرت مقدم دارند. پوست ميش را بر دلهاي گرگ ها بپوشند، در حالي كه دلهاي آنها از مردار متعفن تر و از صبر تلخ تر است . در آن موقع شتاب و تعجيل كنيد. بهترين جاها در آن روز بيت المقدس است . روزي خواهد آمد كه هركسي آرزو كند كه از ساكنان آنجا باشد. ( مهدي موعود عليه السلام ) ترجمه استاد دواني ص 963.]
علت ضعف ايمان در مسلمانان
مؤ لف گويد: كه شايسته ديدم در اينجا نقل كنم ملخص كلام شيخ خود ثقه الاسلام نوري رضي اللّه عنه را در ( كلمه طيبه ) بعد از آنكه اثبات كرده كه فرقه اثني عشريه اهل نجات اند از هفتاد و سه فرقه ، فرموده : و نجات اين جماعت در اين اعصار در غايت ضعف و پستي و قلت و سستي است به سبب اموري چند كه عمده آن كثرت تردد و آمد و شد كفار است به بلاد مقدسه ايران و شدت مراوده و تحبب مسلمين با ايشان و فرو گرفتن امتعه و اقمشه و آلات و اثاث البيت اهل كفر و شرك هر شهر و دهكده را تا آنكه

نمانده چيزي از ضروريات زندگي و اسباب راحت بدن و آسودگي جز آنكه از آنها در آن نشانه و اسمي و يادگار و رسمي هست و نتايج اين كار و آثار اين رفتار مفاسد و مضاري است بي شمار كه در دين اسلام پيدا شده .
اول آن است كه بغض قلبي كفار و ملحدين كه از اركان دين و اجزاء ايمان است از دل برده و محبت و دوستي آنها را كه در مناقضت با دوستي خداوند و اوليائش چون آب و آتش است آورده بلكه مراوده و آميزش با آنها مايه افتخار و سبب مباهات شده و حال آنكه حق تعالي مي فرمايد در آيه ( لاتَجِدُ قَوْما... ) (221)دد8دn[يعني :] نمي يابي قومي را كه ايمان آوردند به خداوند و روز باز پسين دوست دارند كسي را كه دشمني و مخالفت كند خدا و رسول او را هر چند پدران يا پسران يا برادران يا عشيره او باشند چه رسد به بيگانه پس دوست ايشان را حظي از ايمان نباشد. و نيز فرموده :
( يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَتَّخِذُوا عَدوِّي وَ عَدوَّكُمْ اَوْلِياَّءَ... ) (222)[nn8nn ترجمه : اي كساني كه ايمان آورده ايد، دشمن من و دشمن خودتان را به دوستي مگيريد.]
و در ( من لايحضره الفقيه ) از جناب صادق عليه السلام روايت كرده كه خداوند وحي فرستاد به سوي پيغمبري از پيغمبران خود كه بگو به مؤ منين نپوشند لباس اعداي مرا و نخورند غذاي اعداي مرا و نروند به راه هاي اعداي من پس مي شويد ا دشمنان من چنانچه ايشان دشمنان من اند.(223) و در ( كتاب
جعفريات ) به همين مضمون از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نقل كرده و در آخر آن فرموده : و متشكل نشوند به شكلهاي اعداي من .(224) 
و در ( امالي صدوق ع( مروي است كه جناب صادق عليه السلام فرمود: كسي كه دوست دارد كافري را، دشمن داشته خداوند را و كسي كه دشمن شود كافري را، دوست داشته خدا را. آنگاه فرمود: دوست دشمن خدا، دشمن خدا است .(225) و در ( صفات الشيعه ) از جناب امام رضا عليه السلام روايت كرده كه فرمود: به درستي كه از كساني كه به خود بستند محبت ما اهل بيت را كساني اند كه فتنه ايشان سخت تر است بر شيعيان ما از دجال ، راوي گفت : به چه سبب ؟ فرمود: به دوست داشتن دشمنان ما و دشمن داشتن دوستان ما، زيرا كه چون چنين شود مختلط مي شود حق به باطل و مشتبه مي شود پس شناخته نمي شود مؤ من از منافق .(226) 
و نيز آن جناب درباره اهل جبر و تشبيه و غلات فرمود چنانچه در ( خصال ع( مروي است كه هركس دوست دارد ايشان را، دشمن داشته ما را و كسي كه دشمن دارد ايشان را، دوست داشته ما را و كسي كه مواصلت كند ايشان را، بريده است با ما و كسي كه بريده از ايشان ، مواصلت كرده با ما و كسي كه بيازارد ايشان را، نيكي كرده است با ما و كسي كه نيكي كند ايشان را، آزرده است ما را و كسي كه اكرام كند ايشان را، اهانت كرده ما را و كسي كه
اهانت كرده ايشان را، اكرام نموده ما را و كسي كه رد كند ايشان را، پذيرفته از ما و كسي كه بپذيرد از ايشان ، رد نموده ما را و كسي كه احسان كند ايشان را، بدي نموده با ما و كسي كه بدي كند با ايشان ، احسان نموده با ما و كسي كه تصديق كند ايشان را، ما را تكذيب نموده و كسي كه تكذيب كند ايشان را، نصدي نموده ما را و كسي كه عطيه دهد ايشان را، محروم كرده ما را و كسي كه محروم كرده ايشان را، عطيه داده ما را. اي پسر خالد! هر كه از شيعيان ما است نگيرد از ايشان دوستي و ناصري ، و چون حال اين قسم كفره چنين باشد حال ساير كفار اگر بدتر نباشد كمتر نخواهد بود.(227) 
دوم آنكه در دل بغض دين و طريقه مسلمين و عداوت متدينين و علما و صالحي كه متاءدب اند به آداب شريعت و منكرند به قلب و زبان معاشرات و مشابهت به آن جماعت را كم كم ثابت و برقرار شود چه هر كس به حسب فطرت متنفر است از مخالفت طريقه و منكر رسوم خويش كه آنها را از روي محبت و خيال التذاذ و منفعت اختيار كرده خصوص اگر آن مخالف ، ناهي و رادع باشد به قدر امكان او را از پيروي آن طريقه و شيوع و بروز اين مفسده به مقامي رسيده كه نزديك شد معامله كنند با اهل علم و ارباب دين معامله با يهود مسكين كه از دينش قلب منزجر و صورت عبوس شده و آن را كه تمكن
رساندن اذيتي است به او در صدد ان برآمده بلكه از ديدن صاحب عمامه كه وجودش منغص عيش و مانع لهو لعب است تنفر بيش از و انزجار و استهزاء و سخريه و اشاره به چشم و دست به نحو استخفاف زياده از ديگران بلكه حكايت حركات و سكنات اهل علم را در اوقات تحصيل و عبادت از اسباب مضحكه مجالس لهو و زينت محافل طرب خود كرده اند و گاهي در لباس شعر و مضامين نظم درآوردند و همان كارها كه كفار هنگام ديدن مؤ منين مي كردند از استهزاء به زبان و اشاره به ابرو و چشم و استحقار و استخفاف به مقدار ميسور، و خداوند در مواضع متعدده حكايت فرموده و وعده عذاب دنيا و آخرت به آن داده به همان روش فساق و فجار با آن جماعت در اين اعصار چنين كنند و اين بغض و منافرت با لزوم تعظيم و احترام ايشان نهايت مناقضت و كمال مباينت دارد و هرگز با يكديگر جمع نشود. و در اخبار بسيار دائره ايمان را منحصر فرموده اند به حب في اللّه و بغض في اللّه و فرمودند: ايمان نيست مگر حب و بغض خداوند و آنچه پسنديده و دوست دارد، و بغض اعداي خداوند و آنچه دوست دارند. (228) 
و در (نهج البلاغه ) مذكور است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: اگر نبود در ما مگر دوست داشتن ما آنچه را كه خداوند دشمن دارد و تعظيم كردن ما آنچه را كه خداوند حقيركرده هرآينه كفايت مي كرد ما را در مخالفت ما خدا ر ا و روگرداندن از امر او.(229)
و بالجمله : رشته كار امت پيغمبر آخرالزمان صلي اللّه عليه و آله و سلم به جايي رسيده كه غالب عوام از ضروريات مسايل بي خبرند بلكه از تردد و مجالست و انس با نصاري وزنادقه و دهريين چندان كلمات كفر و سخنان منكرانه كه مورث ارتداد است در ميان مردم شايع شده كه فوج فوج از دين بيرون روند و ندانند و اگر دانند از هم خود نشمارند.
اكابر و اعيان به معاصي بزرگ چون خوردن روزه شهر رمضان در محضر خلايق مفتخرند و بر پيروان دين خند زنند و سخريه و استهزاء كنند و ايشان را بي شعور و بي ادراك دانند و در سلك بي خبران و بي ذوقان شمارند و گاهي ايشان را خشك مقدس نامند و بر افعال خدا عز و جل پيوسته اعتراض كنند و ايراد گيرند و مدايح و توصيف حكما و اهل صنايع فرنگ و كثرت عقل و هوشي ايشان را ورد زبان و زينت مجالس نمايند و صنايع و اعمالشان را كه نتيجه في الجمله تكميلي است در علم طبيعي و رياضي از قوت بشر بيرون دانند و با معاجز و خوارق عادات انبيا و اوصيا عليهم السلام برابر سازند و از مجالس علما گريزان و از صحبت علم دين و ذكر معاد ملول و منزجر شوند و اگر در محفلي گرفتار شوند به خواب روند يا دل را به جاي ديگر فرستند، و رعايت فقراء و اهل دين را لغو و بي فايده انگارند و از اموال نجسه كه از چندين راه حرام و از خون ارامل و ايتام به دست آورده و در مصارف
حرام و معاصي عظام خرج كنند خود را غني و معظم و لازم الاحترام شمرند و علما و اتقيا را خورنده مال مردم و حلوايي و گدا و ذليل پندارند. استعمال ظروف نقره و طلا و لباس مردي زري و ديبا و ريش هاي تراشيده به هيئت بني مروان و بني اميه سخن محبوب و زبان مرعوب لسان فرانسه و انگليس و بدل كتاب خداوند و آثار ائمه اطهار عليهم السلام كتب ضلال و مؤ لفات كفره را انيس و جليس ، يهوديان كه سالها در بلاد فرنگ با عيسوي محشورند رسوم مذهب و كيش خود را از دست ندادند، و مسلمانان از سفر چند ماهه به آن صوب دل از مسلماني كشيدند كمتر معصيتي مانده كه شايع نشده و قبحش از انظار برداشته نيست و كمتر طاعتي و عبادتي باقي است كه از آن جز صورت و اسمي و در آن از چندين راه خلل و فسادي راه نيافته ، اهل حق از اقامه معروف و نهي منكر عاجز و با قدرت از تاءثير آن ماءيوس و در خلوات بر ضعف ايمان و غربت اسلام و شيوع منكر گريان و مغموم .(230) 
والحمدللّه كه ظاهر شد صدق اخبار ختمي مرتبت صلي اللّه عليه و آله و سلم به وقوع اين مفاسد و غير آن در امت او، چنانچه شيخ جليل علي بن ابراهيم قمي در تفسير خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت : حج كرديم با رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم پس گرفت حلقه در كعبه را پس روي مبارك را متوجه نمود به ما و فرمود: آيا
خبر ندهم شما را به علامات قيامت ، و بود نزديكترين مردم در آن روز به آن جناب ، سلمان رضي اللّه عنه پس گفت : بلي يا رسول اللّه ! پس فرمود: از علامات قيامت ضايع كردن نماز است و پيروي شهوات و ميل به آراء باطله و تعظيم ارباب مال و فروختن دين به دنيا در آن وقت آب مي شود قلب مؤ من در جوفش چنانچه آب مي شود نمك در آب آز آنچه مي بينيد از منكرات پس قدرت ندارد بر تغيير آن ، سلمان گفت : به درستي اينها هر آينه خواهد شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است اي سلمان ! پس در آنگاه (منكر) معروف مي شود و (معروف ) منكر و امين مي شود خائن و خيانت مي كند امين ، و تصديق كرده مي شود درغگو و تكذيب كرده مي شود صادق . سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! اي سلمان ! مي شود در آن زمان رياست زنان و مشاركت كنيزان و نشستن اطفال بر منبرها و مي شود دروغ ظرافت و زكات غرامت يعني دادن آن را ضرر در مال خود دانند و مال كفار را كه به غلبه گيرند غنيمت خود كنند يعني در مصارف مسلمين صرف نكنند، و جفا مي كند مرد، پدر و مادر (231) خود را و بيزاري مي جويد از صديق خود و طلوع مي كند ستاره دنباله دار. سلمان گفت : اينها خواهد
شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري : قسم به آنكه جانم در دست او است ! به درستي كه در آن وقت شريك مي شود زن با شوهرش در تجارت و باران در تابستان آيد و جوانمردان تمام شوند و حقير مي شود فقير؛ پس در آن وقت بازارها نزديك يكديگر شود كه ناگاه اين گويد نفروختيم چيزي و آن گويد نفعي نكرديم به چيزي . پس نمي بيني مگر مذمت كننده براي خدا. سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! اي سلمان ، پس در آن زمان والي شوند بر آنها كساني كه اگر سخني بگويند بكشند ايشان را و اگر سكوت كنند مستاءصل كنند ايشان را، هرآينه برگزينند غنيمت ايشان را و پايمال كنند حرمت ايشان را و بريزند خونهاي ايشان را و هر آينه پر شود دلهاي ايشان از فساد و ترس پس نمي بيني ايشان را مگر ترسان و هراسان . سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! به درستي كه در آن زمان آورده شود چيزي از مشرق و چيزي از مغرب و به رنگها و زينتهاي مختلفه در آيند پس واي بر ضعفاي امت من از آنها و واي بر آنها از خداوند، رحم نمي كنند صغير را و توقير نمي نمايند بزرگ را و نمي گذرند از بدكاران ، جثه ايشان جثه آدميان است و دل ايشان ، دل شياطين . سلمان گفت : اينها خواهد
شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! اي سلمان ، در آن وقت اكتفا كنند مردان بر مردان و زنان بر زنان و رشك برند بر مردان چنانچه رشك برده مي شود بر دختران ، و مردان شبيه به زنان و زنان شبيه به مردان شوند و سوار شوند زنان بر زين ، پس بر اين زنان از امت من باد لعنت خداوند. سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! به درستي كه در آن وقت نقش و طلاكاري كنند مسجدها را چنانچه نقش و تذهيب كنند معبد يهود و نصاري را و زينت داده مي شود قرآنها و دراز مي شود مناره ها و بسيار مي شود صفها كه دلشان بر يكديگر كينه و عداوت دارد و زبانهايشان مختلف است . سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! و در آن وقت آرايش كنند مردهاي امت من به طلا و بپوشند حرير و ديباج و بگيرند پوست پلنگ به جهت جامه زير دِرع [زره جنگي ]. سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول الله ! فرمود : آري به آنكه جانم در دست اوست ! اي سلمان ! در آن وقت ظاهر مي شود ربا و معامله عيٌنَه كنند ، يعني متاعي را بفروشند به وعده به قيمت معين بعد آن متاع را بايع از مشتري بخرد به كمتر از آن قيمت و
اين نوعي است از حيله تحليل ربا ، و داد و ستد شود دين و بلند شود دنيا . سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول الله! فرمود آري قسم به آنكه جانم در دست اوست ! اي سلمان ، و در آن وقت طلاق زياد مي شود و جاري نشود حدي براي خداوند و هرگز ضرري نرسانند به خداي تعالي. سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول الله ! فرمود آري ، قسم به آنكه جانم در دست اوست ! و در آن وقت ظاهر شوند كنيزان خواننده و آلات لهو كه حكايت مقامات آواز را كند چون عود و طنبور و والي شود بر ايشان شرار امت . سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول الله! فرمود : آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! اي سلمان ، در آن وقت حج مي كنند اغنيا براي نزهت ، و متوسطين ايشان براي تجارت ، و فقرا ايشان براي ريا و سُمعَه [=آوازه و شهرت] ، پس در آن وقت پيدا شوند قومي كه عِلم دين آموزند براي غير خدا و بسيار شود اولاد زنا و خوانندگي كنند به قرآن و بر روي يكديگر بريزند براي دنيا ! سلمان گفت : اينها واقع خواهد شد يا رسول الله ! فرمود : آري به آنكه جانم در دست او است ! اي سلمان اين در وقتي است كه دريده مي شود حرمتها و كسب كرده شود معاصي و مسلط شوند بدان بر خوبان و منتشر شود دروغ و ظاهر شود لجاجت و شايع شود فقر و احتياج و
افتخار كنند به لباس و ببارد بر ايشان باران در غير وقت باران ، و نيكو دانند و شمرند و گيرند نَرد و شطرنج و طبل و آلات ساز را قبيح دانند امر به معروف و نهي از منكر را تا آنكه مي شود مومن در آن وقت خوارتر از كنيز ، و ملامت ميان قُرا و عُباد فاش مي شود پس آنها خوانده شوند در ملكوت آسمانها اَرجاس و اَنجاس . سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول الله ! فرمود : آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است ! اي سلمان ، پس در آن وقت نترسد غني بر فقير تا آنكه سائل سوال كند از جمعه تا جمعه پس نمي يابد احدي را كه بگذارد در كف او چيزي . 
سلمان گفت : اينها خواهد شد يا رسول اللّه ! فرمود: آري ، قسم به آنكه جانم در دست او است . انتهي الخبر.(232) 
و بالجمله : غيرت در دين و عصبيت در مذهب چنان از خلق برداشته شده كه اگر از كافري يا مخالفي ضررهاي كلي به دين او برسد اندوهگين نشود به مقدار همين كه از ضرر جزيي مالي كه از برادر مسلم به او رسيده و اگر دسته دسته مردم از دين برگردند هرگز غمگين نشوند.(233) 

فصل هشتم : در ذكر نواب اربعه حضرت صاحب الزمان عليه السلام است

توضيح
ما در اينجا اكتفا مي كنيم به آنچه كه در (كتاب كفايه الموحدين ) نگاشته شده ، فرموده :
شرح حال عثمان بن سعيد عمري
اول ايشان عثمان بن سعيد عمري است كه آن جناب كمال وثوق و امانت به او داشت و معتمد در نزد امام علي نقي و امام حسن عسكري عليهما السلام و وكيل ايشان در زمان حيات ايشان بود و از طايفه اسدي به جدش جعفر عمري منسوب بود و او را (سمان ) يعني روغن فروش هم مي گفتند و اين شغل به جهت بعضي از مصالح بود كه به جهت تقيه و اخفاء امر سفارت از اعداء اللّه ، روغن فروشي مي كرد و شيعيان اموالي كه از براي امام حسن عسكري عليه السلام مي آوردند به او تسليم مي كردند و او آنها را در مال التجاره خود مي گذاشت و به خدمت آن بزرگوار مي فرستاد.
و در روايت احمد بن اسحاق قمي كه از اجلاء علما شيعه است چنين مذكور است كه روزي به خدمت حضرت امام علي نقي عليه السلام مشرف شدم عرض كردم : اي سيد و مولاي من ! هميشه از براي من ميسر نمي شود كه خدمت شما مشرف شوم پس سخن كه را قبول كنم و به امر كي اطاعت نمايم ؟ فرمود كه اين ابوعمرو مردي است ثقه و امين من ، هرچه به شما بگويد از جانب من مي گويد، و آنچه به شما مي رساند از جانب من مي رساند. و چون حضرت امام علي نقي عليه السلام به دار بقا رحلت نمود روزي به خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم و


به آن حضرت نيز عرض كردم به مثل آنچه به پدر بزرگوارش عرض كره بودم ، فرمود كه اين ابوعمرو مرد ثقه و امين است ، هم ثقه امام گذشه بود و هم ثقه من است ، هم در حال حيات و هم بعد از وفات من ، هرچه به شما مي گويد از جانب من مي گويد و آنچه به شما مي رساند از جانب من مي رساند.(234) 
علامه مجلسي رحمه اللّه در (بحار) نقل كرده است كه جماعتي از ثقات اهل حديث روايت كرده اند كه جمعي از اهل يمن به خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام مشرف شدند و اموالي به خدمت آن امام عالميان آورده بودند پس آن بزرگوار فرمود: اي عثمان ! به درستي كه تو وكيل و امين مال خدايي برو اموالي را كه آورده اند از اهل يمن قبض كن ، اهل يمن عرض كردند كه اي مولاي ما! به خدا سوگند كه هر آينه عثمان از برگزيدگان شيعه تست به درستي كه آنچه در نزد ما بود از منزلت و مرتبت او در نزد شما امروز زياد نمودي به درستي كه او معتمد در نزد شما است در خصوص مال خدا؟ فرمود: بلي ، شاهد باشيد كه عثمان بن سعيد عمري وكيل من است و پسرش محمّد بن عثمان وكيل پسرم مهدي است .(235) 
و نيز در (بحار) به سند خود روايت كرده است كه بعد از وفات امام حسن عسكري عليه السلام به حسب ظاهر عثمان بن سعيد مشغول به تجهيز آن بزرگوار بود و حضرت صاحب الا مر عليه السلام بعد از وفات پدر
بزرگوارش او را به منصب جلالت و وكالت و نيابت برقرار فرمود و جواب مسائل شيعيان به توسط او به شيعيان مي رسيد و آنچه اموال از سهم امام عليه السلام بود به او تسليم مي نمودند و به بركت وجود صاحب الا مر عليه السلام مشاهده مي نمودند از او امور غريبه و اخبار به مغيبات و اموالي را كه مي خواستند به او تسليم نمايند وصف او را از حليت و حرمت و مقدار آن را قبل از تسليم آنها خبر مي داد و آنكه صاحبان اموال كيانند، و همه آنها از جانب حجه اللّه به او اعلام مي شد و او اخبار مي نمود.(236) و همچنين بود حال باقي وكلاء و سفراء آن حضرت كه به دلايل و كرامات از جانب آن حضرت سفارت و نيابت داشتند.
شرح حال محمّد بن عثمان بن سعيد
دوم از وكلاء و سفراء آن حضرت پسر او محمّد بن عثمان بن سعيد عمري بود كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام او پدرش را توثيق نموده و به شيعيان خود خبر داد كه از وكلاي فرزندم مهدي است و چون هنگام وفات پدرش عثمان بن سعيد عمري رسيد توقيعي از جانب حضرت حجت عليه السلام بيرون آمد كه مشتمل بر تعزيت نامه بود در خصوص وفات پدرش و آنكه او نايب و منصوب از جانب ولي خدا است در امر سفارت و در مقام پدرش برقرار است ، و عبارت توقيع بنا به روايت صدوق و غير او كه نقل نموده اند اين است :
( اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ تَسْليما لاَمْرِهِ وَ رِضا بِقَضائِهِ وَ بِفِعْلِهِ عاشَ اَبُوكَ سَعيدا وَ

ماتَ حَميدا فَرَحْمَهُ اللّهُ وَ اَلْحَقَهُ بِاَوْلِيائِهِ وَ مَواليهِ عليهم السلام فَلَمْ يَزَلْ في اَمْرِهِمْ ساعِيا فيما يُقَرِّبِهِ اِلَي اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اِلَيْهِمْ نَضَّرَ اللّهُ وَجْهَهُ وَ اَقالَهُ عَثْرَتَهُ وَ اَجْزَلَ اللّهُ لَكَ الثَّوابَ وَ اَحْسَنَ لَكَ الْعَزاءَ وَ رُزيتَ وَ رُزينا وَ اَوْحَشَكَ فِراقُهُ وَ اَوْحَشنا فَسَرَّهُ اللّهُ في مُنْقَلَبِِه وَ كانَ مِنْ كَمالِ سَعادَتِهِ اَنْ رَزَقَهُ اللّهُ وَلَدَا مِثْلَكَ يَخْلُقُهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ يَقُومُ مَقامَهُ بِاَمْرِهِ وَ يَتَرَحَّمُ عَلَيْهِ وَ اَقُولُ اَلْحَمْدُللّهِ فَاِنَّ الاَنْفُسَ طَيِّبَهٌ بِمَكانِكَ وَ ما جَعَلَهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فيكَ وَ عِنْدَكَ وَ قَوّاكَ وَ عَضَّدَكَ وَ وَفَّقَكَ وَ كانَ لَكَ وَليّا وَ حافِظا وَ راعِيا ) .(237) 
و دلالت اين توقيع شريف بر جلالت قدر و بزرگي مرتبه اين دو بزرگوار در نهايت رفعت و مناعت است و شرح آن به فارسي آنكه فرمود:
به درستي كه ما براي خداييم و بازگشت ما به سوي خدا است كه تسليم نموديم امر او را و راضي شديم به قضاء او، و پدر تو به سعادت و نيكبختي تعيش [ زندگي ] نمود و وفات نمود در حالتي كه محمود و پسنديده بود، خدا او را رحمت كند و ملحق كند او را به اولياء و سادات و مواليان او عليهم السلام كه هميشه در امر ائمه دين سعي كننده بود در آن چيزهايي كه موجب تقرب او بود به سوي خدا و ائمه دين او، خداوند روي او را تر و تازه نمايد و لغزشهاي او را ببخشيد و جزا و اجر تو را زياد كند و صبر كند در مصيبت او به تو عطا فرمايد، تو مصيبت
زده شدي و ما نيز مصيبت زده شديم و مفارقت پدرت تو را و ما را به وحشت انداخت . پس خداوند او را به رحمت خود مسرور فرمايد در منقلب و مثواي او كه آرامگاه او است و از كمال سعادت پدرت آنكه مثل تو فرزندي را به او روزي فرموده كه خليفه و قائم مقام او باشي به امر او و ترحم نمايي و طلب آمرزش كني از براي او و من مي گويم كه حمد مي كنم خدا را پس به درستي كه قلوب شيعيان نيكو و مسرور شده است به مكان و منزلت تو و آنچه خداوند در تو و در نزد تو قرار داده است و حق تعالي تو را ياري فرمايد و قوت به تو دهد و محكم فرمايد تو را و توفيق به تو عطا فرمايد و تو را حافظ و نگهبان باشد.(238) 
و نيز علامه مجلسي رحمه اللّه در (بحار) از (كتاب غيبت ) شيخ طوسي رحمه اللّه از جمعي از اصحاب روايت كرده كه چون عثمان بن سعيد وفات كرد توقيعي از جانب حضرت حجت عليه السلام به سوي فرزند او محمّد بن عثمان بن سعيد عمري بيرون آمد بدين لفظ:
( وَ الاِبْنُ وَقاهُ اللّهُ لَمْ يَزِلْ ثِقَتَنا في حَياهَ الاَبِ رَضِيَ اللّهُ عَنْهُ وَ اَرْضاهُ وَ نَضَّرَ وَجْهَهُ يَجْري عِنْدَنا مَجْراهُ وَ يَسُدُّ مَسَدَّهُ وَ عَنْ اَمْرِنا يَاءْمُرُ الاِبْنُ وَ بِهِ يَعْمَلُ تَوَلّيهُ اللّهُ ) ؛
يعني بعد از وفات عثمان بن سعيد خداوند فرزند او را نگاهداري نمايد كه هميشه ثقه و معتمد ما بود در حيات پدر رضي اللّه عنه و
ارضاه و نضر وجهه كه پسر او مثل پدر او است در نزد ما و قائم مقام او است هرچه بگويد از امر ما مي گويد و به امر ما عمل مي نمايد خداوند ياور و صاحب او باشد.(239) 
و نيز در روايت ديگر از كليني نقل نموده اند كه توقيعي به خط شريف حضرت صاحب الا مر عليه السلام بيرون آمد كه نوشته بود: محمّد بن عثمان ، خدا از او و پدرش خشنود گردد، معتمد من است و مكتوب او مكتوب من است .(240) و دلايل بسيار است و معجزات امام عليه السلام از براي شيعيان در دست او جاري شده بود كه در زمان نيابت و سفارت مرجع همه شيعيان بود از جانب حضرت حجه اللّه عليه السلام . و از ام كلثوم دختر او روايت كرده اند كه محمّد بن عثمان بن سعيد عمري چند مجلد كتاب در فقه تصنيف كرده بود كه تمام آنها را از امام حسن عسكري و صاحب الا مر عليهما السلام و از پدر خود اخذ نموده بود كه آن كتب را در نزد وفات خود به حسين بن روح تسليم نمود.(241) 
شيخ صدوق رحمه اللّه به سند خود از محمّد بن عثمان بن سعيد عمري روايت كرده است اين حيث معروف را كه قسم به خدا! هرآينه حضرت حجت عليه السلام در هر سال موسم حج حاضر مي شود و خلايق را مي بيند و مي شناسد و ايشان نيز او را مي بينند ولي نمي شناسند.(242) 
و در روايت ديگر آنكه از او سؤ ال نمودند كه تو حضرت صاحب الا مر عليه
السلام را ديده اي ؟ گفت : بلي ، و ديدن آخر من در بيت اللّه بود در حالتي كه مي گفتم : ( اَللّهُمَّ اَنْجِزْلي ما وَعَدْتَني ) و ديدم در مستجار آن حضرت را كه مي گفت : ( اَللّهُمَّ انْتَقِمْ بِي اَعْدائي ) .(243) 
سوم از وكلاء و سفراء آن حضرت ، جناب حسين بن روح بود كه او در زمان سفارت محمّد بن عثمان از جانب او و به امر او متصدي بعضي از امور او بود و چند نفر از ثقات و مؤ منين معتمدين از براي محمّد بن عثمان بودند ك از آن جمله حسين بن روح بود بلكه در انظار مردم خصوصيت سايرين به محمّد بن عثمان بيشتر بود ا خصوصيت حسين بن روح به او و جماعتي گمان داشتند كه امر وكالت و سفارت بعد از محمّد بن عثمان منتقل خواهد شد به جعفر بن احمد به جهت كثرت خصوصيت او به محمّد بن عثمان بلكه در اواخر عمر محمّد بن عثمان جميع طعام او از خانه جعفر بن احمد بود.(244) 
علامه مجلسي رحمه اللّه در (بحار) از (كتاب غيبت ) شيخ طوسي روايت كرده كه در وقت احتضار محمّد بن عثمان بن سعيد، جعفر بن احمد در بالاي سر او نشسته بود و حسين بن روح در پايين پاي او، در آن حال جعفر بن احمد رو كرد كه ماءمور شدم كه ابوالقاسم بن روح را وصي نمايم و امور را به او واگذارم ، چون جعفر بن احمد شنيد كه امر وصايت بايد منتقل به حسين بن روح شود از جاي خود برخاست و
دست حسين بن روح را گرفته در جانب سر او نشانيد و خود در جانب پايين پاي او نشست .(245) و نيز در روايت معتبره چنين ذكر شده كه محمّد بن عثمان بن سعيد بزرگان شيعه و مشايخ را جمع نمود و گفت كه هرگاه حادثه مرگ به من رو آورد امر وكالت با ابي القاسم بن روح خواهد بود، به درستي كه من ماءمور شدم به اينكه او را بعد از وفات به جاي خود بگذارم پس به او رجوع نماييد و در كارهاي خود اعتماد به او كنيد.(246) 
و در روايت معتبره ديگر چنانچه در (بحار) نقل شده آنكه جماعتي از شيعه در نزد محمّد بن عثمان جمع شدند و به او گفتند كه اگر حادثه مرگ از براي تو روي نمايد در جاي تو كي مي باشد؟ گفت : ابوالقاسم حسين بن روح ، قائم مقام من است و در ميان شما و حضرت صاحب الا مر عليه السلام واسطه است و وكيل و امين و ثقه آن سرور است پس در كارهاي خود به او رجوع نماييد و در مهمات خود به او اعتماد كنيد، من ماءمور شده بودم كه اين مطلب را به شما برسانم .(247) و در بعضي از نسخ توقيعي كه از جانب حضرت حجت عليه السلام از براي شيخ ابوالقاسم بن روح بيرون آمده چنانچه در (بحار) از جماعتي از حمله اخبار و ثقات نقل شده بدين لفظ است :
( نَعْرِفُهُ عَرَّفَهُ اللّهُ الْخَيْرَ كُلَّهُ وَ رِضْوانَهُ وَ اَسْعَدَهُ بِالتَّوْفيقِ وَقَفْنا عَلي كِتابِهِ وَ وِثِقْنا بِما هُوَ عَلَيْهِ وَ اِنَّهُ عِنْدَنا بُالْمَنْزِلَهِ وَ الْمَحَلِّ الَّذينَ يَسْرّانِهِ زادَ
اللّهُ فِي اِحْسانِهِ اِلَيْهِ اِنَّهُ وَليُّ قَديرٌ وَالْحَمْدُللّهِ الَّذي لا شَريكَ لَهُ وَ صَلَّي اللّهُ عَلي رَسُولِهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسليما كَثيرا ) ؛
حاصل مضمون فقرات بلاغت آيات آنكه : ما مي شناسيم او را يعني حسين بن روح را خداوند بشناساند و عالم گرداند او را طريقه همه خير و رضاي خود را و او را ياري فرمايد به توفيق خود، ما مطلع شديم بر مكتوب او و مطلع گرديديم بر امانت و به دينداري او و وثوق و اعتماد داريم به درستي كه او در نزد ما به مكان و منزلت بلند آنچناني است كه مسرور مي سازد آن منزلت و مكان او را، زياد فرمايد خداي تعالي احسان خود را درباره او، به درستي كه او صاحب همه نعمتها است و بر همه چيز قادر است ، و حمد مر خداوند را سزا است كه شريك از براي او نيست ، و صلوات خداوند و سلام او بر رسول او محمّد و آل او باد.(248) 
و از احوالات اين بزرگوار چنين مذكور داشته اند كه چنان تقيه مي نمود در بغداد و چنان با مخالفان حسن سلوك داشت كه هريك از مذاهب اربعه مدعي بودند كه او از ما است و افتخار مي نمودند هر طائفه اي از ايشان به نسبت او به ايشان .(249) 
شرح حال علي بن محمّد سمري
چهارم از وكلاء و سفراي حضرت حجت عليه السلام شيخ ابي الحسن علي بن محمّد سمري بود و چون وفات شيخ ابوالقاسم حسين بن روح رحمه اللّه در رسيد به امر حضرت حجت امام عصر عليه السلام قائم مقام خود قرار

داد شيخ ابي الحسن علي بن محمّد سمري را و كرامات و معجزات و جواب مسائل شيعيان را حضرت حجه اللّه عجل اللّه فرجه به دست او جاري مي فرمود و شيعيان به امر آن حضرت اموال را تسليم او مي نمودند و او به خدمت آن بزرگوار مي فرستاد و چون او را زمان وفات در رسيد شيعيان در نزد او حاضر شدند و از او خواهش كردند كه كسي را به جاي خود بشناساند و امر نيابت را به او واگذارد، او در جواب گفت كه خدا را امري هست كه بايد آن را به اتمام رساند يعني بايد غيبت كبري واقع شود.(250) 
و در روايت ديگر از شيخ صدوق رحمه اللّه آنكه چون شيخ ابوالحسن سمري را زمان وفات رسيد شيعيان در نزد وي حاضر شدند و از او پرسيدند كه بعد از تو وكيل امور كي خواهد بود و كدام شخص در جاي تو خواهد نشست ؟ در جواب ايشان گفت : من ماءمور نشده ام كه در اين باب به احدي وصيت نمايم .(251) 
و از شيخ طوسي در (كتاب غيبت ) و از شيخ صدوق در (كتاب كمال الدّين ) روايت شده است كه چون شيخ ابوالحسن علي بن محمّد سمري را وفات در رسيد توقيعي بيرون آورد و به مردم نشان داد كه نسخه آن بدين مضمون بود:
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يا عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ السَّمُرِيَّ! اَعْظَمَ اللّهُ اَجْرَ اِخْوانِكَ فيكَ فَاِنّكَ مَيِّتٌ ما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ سِتَّهِ اَيّامٍ فَاجْمَعْ اَمْرَكَ وَ لاتُوصِ اِلي اَحَدٍ فَيَقُومَ مَقامَكَ بَعْدَ وَفاتِكَ فَقَدْ وَقَعَتِ الغَيْبَهُ التّامَهَ فَلا ظُهُورَ
اِلاّ بَعْدَ اِذْنِ اللّهِ تَعالي ذِكْرُهُ وَ ذلِكَ بَعْدَ طُولِ الاَمَدِ وَ قَسْوَهِ الْقُلُوبِ وَ امْتِلاءِ الاَرْضِ جَوْرا وَ سَيَاءْتي مِنْ شيعَتي مَنْ يَدَّعِي الْمُشاهَدَهَ اَلا فَمَنْ ادَّعَي الْمُشاهَدَهَ قَبْلَ خُرُوج السُّفياني وَ الصَّيْحَهِ فَهُوَ كَذّابٌ مُفْتَرٍ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ ) ؛(252) 
حاصل فرمان آن بزرگوار در اين توقيع شريف آنكه : اي علي بن محمّد سمري ! خداوند برادران ديني تو را در مصيبت تو اجر عظيم كرامت فرمايد، به درستي كه در اثناي اين شش يوم وفات خواهي نمود پس جمع نما امر خود را و در كار خود آماده باش و به احدي وصيت نيابت ننما كه قائم مقام تو شود بعد از وفات تو، به درستي كه غيبت كبري واقع گرديد و مرا ظهوري نخواهد بود مگر به اذن خداي تعالي و اين ظهور، بعد از اين است كه زمان غيبت طول بكشد و دلها را قساوت فرا گيرد تا پر شود زمين از جور و ستم و زود است كه مي آيند كساني از شيعيان من كه دعوي مشاهده مرا مي نمايند آگاه باشيد كه هر كس پيش از خروج سفياني و رسيدن صيحه آسماني دعوي مشاهده نمايد پس او كذاب و افترا زننده است .
راوي گويد: كه نسخه شيخ ابوالحسن علي بن محمّد سمري را نوشتم و از نزد او بيرون رفتم چون روز ششم در رسيد به نزد او، رفتيم ديديم كه در حات احتضار است آنگاه به او گفته شد كه وصي تو بعد از تو كيست ؟ گفت : خدا را امري است بايد او را به تمام برساند،
اين را گفت و وفات نمود رحمه اللّه .(253) 
و نيز از شيخ صدوق در (كتاب كمال الدّين ) نقل شده كه وفات علي بن محمّد سمري در سال سيصد و بيست و نه از هجرت بوده است و بنابراين مدت غيبت صغري كه سفراء و وكلاء و نواب مخصوص حضرت حجه اللّه عليه السلام كه از جانب او ماءمور به سفارت و نيابت بودند قريب به هفتاد و چهار سال خواهد بود كه قريب به چهل و هشت سال ايام سفارت عثمان بن سعيد عمري و پسر او محمّد بن عثمان بن بود و قريب بيست و شش سال مدت سفارت شيخ ابوالقاسم حسين بن روح و شيخ ابوالحسن علي بن محمّد سمري بود و بعد از گذشتن اين مدت سفارت منقطع شد و غيبت كبري واقع گرديد. پس هركه ادعاي سفارت و نيابت خاصه نمايند و يا بر طبق آن دعوي مشاهده نمايد كذاب و مفتري خواهد بود بر حضرت حجت عجل اللّه فرجه بلكه مرجع دين و احكام شريعت به امر آن حضرت راجع به سوي علماء و فقهاء و مجتهدين است كه از براي ايشان نيابت ثابت است علي سبيل العموم چنانكه توقيع شريف در جواب مسائل اسحاق بن يعقوب كه يكي از اجله و اخيار علماء شيعه و حمله اخبار است كه به توسط محمّد بن عثمان سعيد عمري عريضه به خدمت حضرت صاحب الا مر عليه السلام عرضه كرده بود و مسايل چندي سؤ ال نموده بود كه آن حضرت در توقيع شريف جواب مسايل او را فرمود: از آن جمله فرمود:
( وَ اَمّا الْحَوادِثُ الْواقِعَهُ فَارْجِعُوا
فِيها اِلي رُواهِ حَديثِنا فَاِنَّهُمْ حُجَّتي عَلَيْكُمْ وَ اَنَا حُجَّهُ اللّهِ عَلَيْهِمْ ) .(254) 
و در روايت ديگر از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام چنين امر شد كه :
( اُنْظُرُوا اِلي مَنْ كانَ مِنْكُمْ قَدْ رَوي حَديثَنا وَ نَظَرَ في حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَفَ اَحْكامَنا فَارْضَوا بِهِ حَكَما فَاِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حاكِما فِاذا حَكَمَ بِحُكْمِنا فَلَمْ يُقْبَلْ مِنْه فَاِنَّما بِحُكْمِ اللّهِ اسْتَخَفَّ وَ عَلَيْنا رَدَّ وَ الرَآدُّ عَلَينا رادُّ عَلَي اللّهِ وَ هُوَ في حَدِّ الشِّرْكِ بِاللّهِ ) .
و در روايت ديگر مُجارِي الاُمُورِ بِيَدِ الْعُلَماءِ بِاللّهِ الاُمَناءِ عَلي حَلالِهِ وَ حَرامِهِ.
مستفاد از فرمان اين دو حجت پروردگار آنكه : علما و حفظه علوم و اخبار و آثار ايشان كه صاحب نظر و اهل استنباطاند كه از روي معرفت و دانش عارف اند به احكام صادره از ايشان بايد متكلفين رجوع به ايشان نمايند در اخذ مسائل حلال و حرام و قطع منازعات كه آنچه ايشان مي فرمايند حجت است از براي عامه مكلفين به استجماع ايشان مر شرايط فتوي را از قوه استنباط و عدالت و بلوغ و عقل و ساير شرايط اجتهاد و از براي ايشان است نيابت عامه كه خلق من باب الجاء و اضطرار مكلف اند به رجوع نمودن به ايشان ، ديگر تعيين نايب مخصوصي در زمان غيبت كبري نفرمودند بلكه حكم فرمودند به انقطاع نيابت خاصه و سفارت . انتهي .(255) 
تمام شد آنچه مقدر شده بود ثبت آن در اين كتاب شريف در شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان سنه هزار و سيصد و پنجاه هجري در جوار روضه رضويه علوي علي ثاويها آلاف
التسليم و التحيه بيد الاحقر العاصي عباس بن محمّدرضا القمي ، رجاء واثق و اميد صادق كه خوان مؤ منين و شيعيان حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام اين گنهكار رو سياه را از دعاي خير و طلب مغفرت فراموش نفرمايند.
( وَالْحَمْدُللّهِ اَوّلا وَ آخِرا وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ.
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ )
مستدعي است از برادران ديني آنكه هرگاه خواستند از روي نسخه شريفه استنساخ كنند تمام آنچه در حاشيه نوشته شده ، اگر آخرش (صحه ) نوشته شده ، در متن بنويسند، و اگر آخرش (منه ) رقم شده ، در حاشيه بنويسند، و اعرابهاي كلمات را بگذارند، و اول مطالب كه به خط جلي نوشته شده به خط جلي بنويسند، خصوصا (باب ) و (فصل )، و در حسن خط و صحت آن بكوشند، مشروط بر آنكه تصرف در اين نسخه نكنند.
و بالجمله : چون بسيار زياد زحمت در اين نسخه كشيده شده ، هركه مسامحه كند در اين مطالب كه عرض شده عاق حضرت سيدالشهداء عليه السلام بوده باشد، و مشمول مراحم آن جناب نشود. و اگر به تمام آنچه عرض شد عمل كرد و تمام حواشي و ملحقات را به نحو صحت نوشت از شفاعت آن حضرت بي بهره نباشد و رو سفيد با شهداي كربلا محشور شود، ان شاء اللّه تعالي .
( حررّهُ الا حقرُ مولفه العاصي : عبّاس بن محمّدرضا القمي ، في مشهد المقدّس الرّضوي ) 

پي نوشتها

1تا130

1- ( جلاءالعيون ) ص 1001.
2- بشير (نسخه بدل ).
3- ( جلاءالعيون ) ص 1001 1007، ( كمال الدّين ) ص 418، ( الغيبه )


شيخ طوسي ص 124 128.
4- سوره اسراء (17)، آيه 81.
5- سوره قصص (28)، آيه 5 6.
6- سوره قصص (28) آيه 13.
7- ( جلاءالعيون ) ص 1007 1013.
8- ( حق اليقين ) علامه مجلسي ص 378 379، چاپ ذوي القربي ، قم .
9- سوره هود (11)، آيه 86.
10- ( نجم الثاقب ) محدث نوري ص 62.
11- ( نجم الثاقب ) ص 68.
12- ( نجم الثاقب ) ص 71.
13- ( نجم الثاقب ) ص 77.
14- ( نجم الثاقب ) ص 82.
15- ( نجم الثاقب ) ص 88.
16- ( نجم الثاقب ) ص 94.
17- ( نجم الثاقب ) ص 106.
18- ( نجم الثاقب ) ص 107.
19- سوره ملك (67)، آيه 30.
20- سوره حديد (57)، آيه 17.
21- ( نجم الثاقب ) ص 108 109.
22- ( نجم الثاقب ) ص 133 139، باب سوم .
23- ( نجم الثاقب ) ص 140، ( بحارالانوار ) 3/379.
24- ( نجم الثاقب ) ص 142.
25- ( نجم الثاقب ) ص 143، ( بحارالانوار ) 51/27.
26- ( نجم الثاقب ) ص 143، ( بحارالانوار 52/158.
27- ( نجم الثاقب ) ص 143، ( مناقب ) ابن شهر آشوب 1/290.
28- ( نجم الثاقب ) ص 143.
29- ( نجم الثاقب ) ص 143.
30- ( نجم الثاقب ) ص 143.
31- ( نجم الثاقب ) ص 143.
32- ( نجم الثاقب ) ص 144، ( إ علام الوري ) 2/230.
33- ( نجم الثاقب ) ص 145.
34- ( نجم الثاقب ) ص 145.
35- سوره فصلت (41)، آيه 53.
36- ( نجم الثاقب ) ص 145، ( الكافي ) 8/381.
37- سوره ق (50)، آيه 41.
38- ( تفسير قمي
) 2/372.
39- ( نجم الثاقب ) ص 146، ( الغيبه ) نعماني ص 254.
40- ( نجم الثاقب ) ص 148، ( ارشاد ) شيخ مفيد 2/385.
41- ( نجم الثاقب ) ص 149.
42- ( نجم الثاقب ) ص 152.
43- ( نجم الثاقب ) ص 152.
44- سوره هود (11)، آيه 72.
45- سوره مريم (19)، آيه 4.
46- ( نجم الثاقب ) ص 153، ( كمال الدّين ) صدوق ص 652.
47- ( نجم الثاقب ) ص 156.
48- ( نجم الثاقب ) ص 157، ( ارشاد ) شيخ مفيد 2/386.
49- ( نجم الثاقب ) ص 158.
50- ( نجم الثاقب ) ص 158.
51- سوره ابراهيم (14)، آيه 48.
52- ( نجم الثاقب ) ص 159.
53- سوره نساء (4)، آيه 130.
54- ( نجم الثاقب ) ص 163.
55- ( نجم الثاقب ) ص 165.
56- ( نجم الثاقب ) ص 165.
57- ( نجم الثاقب ) ص 166.
58- ( نجم الثاقب ) ص 167.
59- سوره زمر (39)، آيه 69.
60- ( نجم الثاقب ) ص 168.
61- ( نجم الثاقب ) ص 169.
62- ( نجم الثاقب ) ص 170.
63- ( نجم الثاقب ) ص 172.
64- سوره نور (24)، آيه 55.
65- ( نجم الثاقب ) ص 172.
66- سوره آل عمران (3)، آبه 83.
67- ( نجم الثاقب ) ص 175.
68- ( نجم الثاقب ) ص 177.
69- ( نجم الثاقب ) ص 178.
70- ( نجم الثاقب ) ص 179، ( إ علام الوري ) طبرسي 2/310.
71- ( نجم الثاقب ) ص 181، ( خرائج ) راوندي 2/841.
72- ( نجم الثاقب ) ص 182.
73- ( نجم الثاقب ) ص 183.
74- ( نجم الثاقب ) ص 183، ( خرائج ) راوندي ، 2/690.
75-
( نجم الثاقب ) ص 184.
76- سوره انعام (6)، آيه 65.
77- ( تفسير قمي ) 1/204.
78- ( نجم الثاقب ) ص 188.
79- ( دعوات راوندي ) ص 94.
80- ( نجم الثاقب ) علامه محدث نوري ص 189 190، ( بحارالانوار ) 51/143.
81- ( حق اليقين ) ص 364، ( صحيح مسلم ) حديث 242، باب 71.
82- ( حق اليقين ) ص 364، ( صحيح مسلم ) حديث 244، باب 71.
83- ( حق اليقين ) ص 364، ( صحيح مسلم ) حديث 247، باب 71.
84- ( حق اليقين ) ص 364، ( سنن ترمذي ) حديث 2237، باب 52 (ما جاء في المهدي عج ). كتاب الفتن .
85- ( حق اليقين ) ص 364، ( سنن ابن داود ) 4/104.
86- ( حق اليقين ) ص 365، ( سنن ترمذي ) حديث 2239، كتاب الفتن .
87- ( حق اليقين ) ص 365، ( عمده ) ابن بطريق ، حديث 835.
88- ر.ك : ( فصول المهمه ) .
89- ( حق اليقين ) ص 365، ( حديقه الشيعه ) 2/964.
90- ( حق اليقين ) ص 366.
91- اين كتاب معروف به ( البيان في اخبار صاحب الزمان عليه السلام است كه اخيرا انشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم به زيور طبع آراسته شده است .
92- ( حق اليقين ) ص 367.
93- (حق اليقين ) علامه مجلسي ص 368 369. در بعضي نسخه هاي چاپي منتهي الا مال (نموده اند ) ذكر شده در حالي كه اين جملات عين عبارت (حق اليقين ) است لذا همانطور كه در نسخه اساس آمده به جاي (نموده اند )
، (نموده ام ) صحيح است .
94- ( حق اليقين ) ص 376، ( كمال الدّين ) شيخ صدوق 2/384.
95- ( حق اليقين ) ص 377، ( كمال الدّين ) 2/407.
96- ( حق اليقين ) ص 377، ( كمال الدّين ) 2/435.
97- ( فتات ) بالضم يعني ريزه هر چيز.
98- ( حق اليقين ) ص 399 402، ( بحارالانوار ) 52/32 37.
99- ( الكافي ) 1/322، ( الخرائج ) 2/649.
100- ( الخرائج ) راوندي 1/472.
101- ( رجال النجاشي ) ص 261، ( مجالس المؤ منين ) 1/453.
102- ( الغيبه ) شيخ طوسي ص 149 150.
103- ( الكافي ) 1/331 332.
104- ( كمال الدّين ) ابن بابويه 2/457.
105- ( كمال الدّين ) ابن بابويه 2/438.
106- ( الخرائج ) راوندي 1/475.
107- ( كمال الدّين ) ابن بابويه 2/453.
108- سوره انسان (76)، آيه 30.
109- ( اثبات الوصيه ) مسعودي ص 261 262.
110- ( اثبات في المناقب ) ص 598.
111- ( الثاقب في المناقب ) ص 601 602.
112- دستبند.
113- ( الثاقب في المناقب ) ص 602 603.
114- ( الثاقب في المناقب ) ص 608 611.
115- ( نجم الثاقب ) ص 111 112.
116- ( الثاقب في المناقب ) ص 608 611.
117- ( نجم الثاقب ) ص 111 112.
118- ( نجم الثاقب ) محدث نوري ص 411 417، ترجمه ( كشف الغمه ) 3/3398 404.
119- ( جب شيث ) مخفف ( جب شيث نبي اللّه ) است چاهي است در آنجا نسبت دهند به آن پيغمبر عليه السلام .
120- ( نجم الثاقب ) ص 420 423.
121- هندوانه
ابوجهل .
122- ( نجم الثاقب ) ص 426 429.
123- ( نجم الثاقب ) ص 429، ترجمه ( كشف الغمه ) 3/404.
124- ( نجم الثاقب ) ص 461، ( مهج الدعوات ) ص 403.
125- ( بحارالانوار ) 52/175 176.
126- ( نجم الثاقب ) ص 477 479.
127- ( نجم الثاقب ) محدث نوري ص 480 484.
128- ( اقساس ) يكي از قريه هاي كوفه است . (مصحح ).
129- ( نجم الثاقب ) ص 501 503، ( تنبيه الخاطر ) 2/303.
130- ( نجم الثاقب ) ص 544 546، ( بحارالانوار ) 52/70.

131تا255

131- ( نجم الثاقب ) ص 554 556، ( بحارالانوار ) 52/176 177.
132- ( نجم الثاقب ) ص 556 560، ( بحارالانوار ) 52/178 180.
133- ( نجم الثاقب ) ص 579 583، ( رياض العلماء ) 5/504 507.
134- ( نجم الثاقب ) ص 585، ( اثبات الهداه ) 7/378.
135- ( نجم الثاقب ) ص 588، ( انوار نعمانيه ) 2/303.
136- ( نجم الثاقب ) ص 590 593.
137- ( نجم الثاقب ) ص 596، ( بحارالانوار ) 52/176، ( درّالمنثور ) 2/212.
138- ( نجم الثاقب ) ص 600.
139- ( نجم الثاقب ) ص 607 609.
140- ( نجم الثاقب ) ص 615.
141- ( نجم الثاقب ) ص 616 618.
142- ( نجم الثاقب ) ص 626 627.
143- و نيز كليني روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود مردي خدمت حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم شرفياب شد عرض كرد يا رسول اللّه من رغبت دارم در جهاد نشاط

دارم ، حضرت فرمود پس برو به جهاد در راه خدا.
144- ( الكافي ) 2/158 160، حديث 4 10.
145- ( الكافي ) 2/160.
146- ( الكافي ) 2/161.
147- ( الكافي ) 2/162.
148- ( امالي ) شيخ صدوق ص 473، مجلس 61، حديث 635.
149- ( نجم الثاقب ) ص 632 636.
150- شعبه اي است از نهر فرات كه از زير مسيب جدا مي شود و به كوفه مي رود و قصبه معتبره كه بر كنار اين شط است ( طويرج ) مي گويند و در راه حله واقع شده است كه به كربلا مي رود. (شيخ عباس قمي رحمه اللّه ).
151- ( نجم الثاقب ) محدث نوري ، ص 646 652.
152- ( نجم الثاقب ) ص 741.
153- ( نجم الثاقب ) ص 743.
154- ( نجم الثاقب ) ص 744.
155- ( نجم الثاقب ) ) ص 745 746، ( الغيبه ) نعماني ص 205 207.
156- ( نجم الثاقب ) ص 746، ( كمال الدّين ) 1/304، 2/348.
157- ( نجم الثاقب ) ص 746، ( كمال الدّين ) 2/352.
158- ( نجم الثاقب ) ص 747.
159- ( نجم الثاقب ) ص 748، ( مصباح الزائر ) ابن طاوس ص 441، زيارت پنجم .
160- ( نجم الثاقب ) ص 748، ( الخرائج ) راوندي 1/178.
161- سوره رعد (13)، آيه 39.
162- ( نجم الثاقب ) ص 749، ( الغيبه ) شيخ طوسي ص 263.
163- ( نجم الثاقب ) ص 749، ( الغيبه ) نعماني ص 200.
164- ( نجم الثاقب ) ص 749، ( الغيبه ) نعماني ص 200.
165- ( نجم الثاقب ) ص 750، (
كمال الدّين ) 2/337.
166- ( نجم الثاقب ) ص 750، ( كمال الدّين ) 2/644 645.
167- ( نجم الثاقب ) ص 750، ( احتجاج ) 2/545.
168- ( نجم الثاقب ) ص 750، ( الغيبه ) شيخ طوسي ص 276.
169- ( نجم الثاقب ) ص 751، ( المحاسن ) ص 174.
170- سوره اعراف (7)، آيه 71.
171- سوره هود (11)، آيه 93.
172- سوره اعراف (7)، آيه 71.
173- ( نجم الثاقب ) ص 751.
174- ( نجم الثاقب ) ص 757 771.
175- ( نجم الثاقب ) ص 771 774.
176- ( نجم الثاقب ) ص 774، ( الخرائج ) راوندي 4801. آيت اللّه شيخ علي احمدي ميانجي فرمودند: ( آيت اللّه ميرداماد روزي در درس خارج حج شان اين حكايت را نقل كردند و به شدت گريستند و فرمودند: معلوم مي شود اين ابومحمّد دعلجي بنده صالح و مقرب خدا بوده كه اين چنين زود تنبيه شدند. اين نشانه اين است كه ايشان از اولياء اللّه بوده . (ويراستار).
177- ( نجم الثاقب ) ص 775.
178- ( نجم الثاقب ) ص 776 777، ( الكافي ) 1/377.
179- ( نجم الثاقب ) ص 781، ( جمال الا سبوع ) ص 315، چاپ آفاق ، تهران .
180- ( نجم الثاقب ) ص 783 784، ( كمال الدّين ) 2/352.
181- ( نجم الثاقب ) ص 785، ( احتجاج ) طبرسي 2/598.
182- ( نجم الثاقب ) ص 786 787، ( الغيبه ) شيخ طوسي ص 238.
183- ( نجم الثاقب ) ص 787.
184- ( نجم الثاقب ) ص 787 788، ( رجال كشي ) 1/319.
185- ( نجم الثاقب )
ص 788، ( كمال الدّين ) 1/203.
186- ( نجم الثاقب ) ص 789، ( تحفه الزائر ) ص 480، ذيل زيارت هشتم .
187- ( نجم الثاقب ) ص 790 792.
188- ( كفايه الموحدين ) طبرسي نوري 3/400 401.
189- ( كفايه الموحدين ) 3/401 402.
190- ( كفايه الموحدين ) 3/402.
191- ( كفايه الموحدين ) 3/403.
192- ( كفايه الموحدين ) 3/403.
193- ( كفايه الموحدين ) 3/403.
194- ( كفايه الموحدين ) 3/403.
195- ( كفايه الموحدين ) 3/403.
196- ( كفايه الموحدين ) 3/404.
197- ( كفايه الموحدين ) 3/405.
198- ( كفايه الموحدين ) 3/409
199- ( كفايه الموحدين ) 3/410.
200- ( كفايه الموحدين ) 3/410.
201- ( كفايه الموحدين ) 3/410.
202- ( كفايه الموحدين ) 3/410.
203- ( كفايه الموحدين ) 3/411.
204- ( كفايه الموحدين ) 3/412.
205- ( كفايه الموحدين ) 3/412.
206- ( كفايه الموحدين ) 3/413.
207- ( كفايه الموحدين ) 3/414.
208- ( كفايه الموحدين ) 3/415.
209- ( كفايه الموحدين ) 3/419.
210- ( كفايه الموحدين ) 3/419.
211- ( كفايه الموحدين ) 3/419.
212- ( كفايه الموحدين ) 3/421.
213- ( كفايه الموحدين ) 3/422.
214- ( كفايه الموحدين ) 3/422.
215- ( كفايه الموحدين ) 3/422.
216- ( كفايه الموحدين ) 3/422.
217- ( كفايه الموحدين ) 3/422.
218- ( كفايه الموحدين ) 3/413 414.
219- ( كفايه الموحدين ) 3/424.
220- ( كفايه الموحدين ) 3/426، ( بحارالانوار ) 52/193.
221- سوره مجادله (58)، آيه 22.
222- سوره ممتحنه (60)، آيه 1.
223- ( كلمه طيبه ) محدث نوري ص 12، ( من لايحضره الفقيه ) 1/163.
224- ( كلمه طيبه ) ص 12، ( جعفريات ) ص 234.
225- ( كلمه طيبه ) ص 12، ( امالي ) صدوق ص 702،
مجلس 88، حديث 960.
226- ( كلمه طيبه ) ص 12، ( صفات الشيعه ) ص 50.
227- ( كلمه طيبه ) ص 12، ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 1/143.
228- ( كلمه طيبه ) محدث نوري ص 13.
229- (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدي ، ص 162، خطبه 160.
230- (كلمه طيبه ) محدث نوري ص 17 18.
231- محتمل است معني اين باشد كه شخص جفا مي كند به والدين خود و نيكي مي كند به رفيق خود (شيخ عباس قمي رحمه اللّه ) قطعا همين است زيرا عبارت حديث در نسخ صحيحه و (يبر صديقه ) است نه (يتسرّه عن صديقه ). (ابراهيم احمدي ميانجي ).
232- (كلمه طيبه ) ص 19 20، (تفسير قمي ) 2/303.
233- (كلمه طيبه ) ص 21.
234- (كفايه الموحدين ) 3/3345.
235- (كفايه الموحدين ) 3/345، (بحارالانوار) 51/345 346.
236- (كفايه الموحدين ) 3/346، (بحارالانوار) 51/346.
237- (كمال الدّين ) شيخ صدوق 2/510.
238- (كفايه الموحدين ) 3/346 347.
239- (كفايه الموحدين ) 3/347، (بحارالانوار) 51/349.
240- (كفايه الموحدين ) 3/347.
241- (كفايه الموحدين ) 3/347.
242- (كفايه الموحدين ) 3/347، (كمال الدّين ) صدوق 2/440.
243- (كفايه الموحدين ) 3/347، (كمال الدّين ) صدوق 2/440.
244- (كفايه الموحدين ) 3/347 348.
245- (كفايه الموحدين ) 3/348، (بحارالانوار) 51/354.
246- (كفايه الموحدين ) 3/348، (بحارالانوار) 51/355.
247- (كفايه الموحدين ) 3/348، (بحارالانوار) 51/355.
248- (كفايه الموحدين ) 3/348، (بحارالانوار) 51/356.
249- (كفايه الموحدين ) 3/348.
250- (كفايه الموحدين ) 3/349.
251- (كفايه الموحدين ) 3/349.
252- (الغيبه ) شيخ طوسي ص 242، (كمال الدّين ) شيخ صدوق 2/516.
253- (كفايه الموحدين ) 3/349.
254- (كفايه الموحدين ) 3/349، (كمال الدّين ) شيخ صدوق 2/484.
255- (كفايه الموحدين )


  • اشتراک در واتس اپ
  • اشتراک در جی میل
  • اشتراک در تلگرام
  • اشتراک در توییتر
  • اشتراک در فیسبوک

  •  

     توصیه های اخلاقی آیت الله سید علی قاضی طباطبایی

     

     ذکر و پیام علامه طباطبایی(ره) در آخرین لحظات زندگی چه بود؟

     

     زندگی نامه آیة اللّه قاضی طباطبایی رحمه الله

     

     ۳ دستورالعمل کارساز از آیت الله بهاء الدینی برای رهایی از گرفتاری ها

     

     خواص برخی آیات و اذکار از نگاه آیت الله قاضی

    ارسال نظر

    نام:*
    ایمیل:*
    متن نظر:
    • مردم و لبخندها
      حیوانات و طبیعت
      غذا و نوشیدنی
      فعالیت‌ها
      سفر و مکان
      اشیاء
      نمادها
      پرچم‌ها
    سوال: پایتخت کشور وسطی چیست ؟ ترکیه ارمنستان ایران عراق لبنان
    پاسخ:*
     
    moharam